پیام‌نما

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ * * * جنگ [با دشمن] بر شما مقرّر و لازم شده، و حال آنکه برایتان ناخوشایند است. و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ و خدا [مصلحت شما را در همه امور] می‌داند و شما نمی‌دانید. * * * بس بود چیزی که می‌دارید دوست / لیک از بهر شما شرّی دو توست

۲۴ مهر ۱۳۹۰، ۸:۳۵

اختصاصی مهر/

بازارچه سراب با بوی کاه گل و عطر صدای مادربزرگ تو را می خواند

بازارچه سراب با بوی کاه گل و عطر صدای مادربزرگ تو را می خواند

مشهد - خبرگزاری مهر: یک مشهد، یک بازارچه سراب، یک دنیا خاطره، بوی کاه گل، عطر یاس صدای مادر بزرگ و صد دانه خاطره در این محله صد ساله تو را می خواند.

به گزارش خبرنگار مهر، این روزها گرایش به ساخت و سازهای مدرن گلوی این گذر ساکنان با مرام را می فشارد، پیرترها غصه می خورند، بچه های دیروز که الان قد کشیده اند کم کم دیروز را فراموش می کنند.

مدارای چوب و تخته

کوچه در تب و تاب بیداری صبحگاه است که می رسم. این جا خاک قافیه پرداز ریشه یک شهر است. خلوت من از عبور عابران این آغاز قشنگ پر می شود. حالا عطر نان تازه می کشاند مرا تا عهد کودکی. همان سالها که پدر بعد از قد قامت نمازش بوی نان را به مشاممان می رساند.

این جا بازارچه سراب است. با دکانهایی از جنس پرنده و پروانه که هنوز درهای کشویی دارد و برآسمان سقف هایش چوب و تخته مدارا می کنند.

در به در به دنبال چشم های خودم می گردم که لابه لای صمیمت اهالی این گذرگاه دوران های دور می ایستد و تاریخ را رصد می کند.

علی اکبر خاکی که 72 ساله سن دارد و هفده سالی می شود از میدان سراب که 23 بهار را ساکنش بوده کفاشی اش را منتقل کرده به این کوچه، با من همکلام می شود.

ریزش باران یک احساس سبز را در سیلاب سخناش حس می کنم، می گوید: کفاشیم سر حموم پارس بود وقتی تعطیل شد اومدم این جا. خدا رو شکر راضی ام. کسبم ضعیفه ولی کار راه اندازه مردم است.

دستان نجیبش پینه های زمخت کفشی را کوک می زند و ادامه می دهد: امروز شهرداری نامه ای آورده برای مغازه ها، می گفت دکان اجاره ای من 280 سال قدمت داره، راستش گفتن این جا تو طرحه، البته سمت جنوبی بازارچه را میگن.

نگاهم روی دستگاه چرخ تعمیر رویه دوزی می ماند و او همچنان مهربان کلماتش را به من تعارف می کند. می پرسم شده کسی کفشی بیاورد و نیاید دنبالش؟ پاسخ می دهد: دو سال نگه می داریمش و بعد می دهم به مستحقان پابرهنه.

اطراف خاطرات دیر پایش. چرخ دوزی و قاب زنی است. عکس پنج تن روی دیوار کنار دست ذکر ایام. به عبارتی دلنشین این مرد پرتلاش دیر سال. میهمانم می کند.

اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟ اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟

بن بست های دلنشین

بوی سیراب و شیردان و نسیم صبح و عصر عود و اسپند و تفاول بسم الله کاسبان. از مسجد حمزه تا کوچه باغ عنبر راهی نیست. از قدمت این خانه های کهن و ایستا تا تاریخ فقط یک نفس مانده است.

این جا بن بستهای دل نشین. دلهای مهربان به همسایگی و دست گیری. مردمانی صبور که حلول لبخندشان حتی دیدگان ابری را طراوات می بخشد.

نزدیکی های نگاهم دبیرستان دکتر شریعتی است، به بلندای تاریخی 80 ساله. همچنان استوار و پا برجا با دانش آموزانی به صف در صبحگاهی پر شوررخ نشان می دهد.

حسینیه ابوالفضلی خیاط های مشهد را پشت سر می گذارم. محلی شریف که مجمع حافظان و قاریان بین الملی قرآن خراسان رضوی است.

حالا به منتهای کوچه باغ عنبر رسیده ام. شیرازی 24. ابتدای گام هایم عطر نان و آخرین کوچه هم باز خبازی به دست عابران واهالی نان تازه می رساند.

این جا بوته های گل ردیف می شود. و من کنج خلوت کوچه را تلاوت می کنم تک و توک درختان کهنسال و ستون ها مورب برق.

باید سرت را خم کنی تا از در کوتاه بعضی خانه ها که در قاب نگاهت میگنجد، بگذری. کوچه ها چه مهربانند. هنوزاسم برزن یک روی دیوارها نقش بسته است، یک کاشی لاجوردی را سر در یک منزل می خوانم وبه وجد می آیم. ای خدا به حق حسین ظهور حجت ما را برسان.

محله 100ساله

شمشادها با پنج خانه دلبری می کنند. به کوچه  دیگه ای می رسم و رجبعلی کاشفی که 78 ساله است و 52 سال در بازارچه سراب حلبی سازی می کند را می بینم. قدیم ها شیروانی کوب بود و حالا به قول خودش کارهای خرد و ریز دارد. چند صفحه براق رابرای لوله بخاری خط می اندازد.

رجبعلی چهار فرزند دارد او می گوید: قدیمیها توی این محله عمو غلامی بوده و برو بیایی داشته است. رجبعلی  کاشفی روزی 20 کیلومتر از قاسم آباد می آید، هفت صبح کشوی مغازه را می کشد و 9 شب با نان حلال به منزل می رود.

از کوچه هدایت برزن یک که بگذری می رسی به کوچه دادخوش و سر که بچرخانی می رسی به خطاطی ظریف که درمحله ای صد ساله دل به هنر داده است.

صاحب جوانش می گوید: پایین در مغازه را ببین. خرگاه است. جایی که قدیمها اسبها را می بستن. سقف این چهار دیواری هم چوبی است.

می گوید: سالها پیش از این صاحب مغازه که مستشار بوده این چوبها را از روسیه با کشتی آورده. چوبها ماه ها توی آب بوده و اشباع شده، جوری که حال موریانه نمی زند. این محدوده 29 متری حالا 120 میلیون سر قفلی دارد.

مجتبی توکلی که کارش ساخت تابلو و تندیس است می گوید: قرار است سقف را بپوشانیم البته توسط نجاری هنرمند با همین سازه.

مکاتباتی با میراث داشتم. اما چون باید باید پول در بیاورم و درصد امنیت مغازه باید بالا باشد راهکارهای میراث پاسخگو نیست.

وی می افزاید: در کشورهای اروپایی اجازه نمی دهند مکانهای تاریخی تغییر چهره بدهد. سیم و لوله کشی به هیچ عنوان روکار نیست. اما چون اینجا از طرف دیگر محافظت های فرهنگی باید توسط صاحبان ملک انجام شود. صرفه اقتصادی ندارد و دقتی انجام نمی شود. می بینم این جوان علاقمند قصد دارد از این تاریخ محافظت کند سر طاق مغازه اش را با شیشه رنگی تغییر رنگ بدهد.

چند قدم که بر می دارم می رسم به کوچه جهان و مرکز درمانی ایثار. یادم می آید اون وقتا این جا 10 ساله بودم از آب انبار افتادم و دست و پام ناقص شد.

وسط بازارچه

ساعت 9 صبح است و بازارچه سراب با تمام دکان های قدیمی و مغازه های جدیدش بیدار است.

عابران، زائران و مجاوران درآمد و شدند. به انتهای خیابان که نزدیک می شوم می رسم به شعبان علی بلوچ با 78 سال تجربه کار و زندگی در این محله.

حاج شعبان که ده فرزند دارد می گوید: الهی شکر، هر کس تو شغلش گله هایی دارد ولی خدا روزی رسونه.

چند لحظه بعد یک نفر دیگر به جمع ما اضافه می شود. پسر حاجی است، دپیلم تجربی دارد. در مرور سالهای جوانی اش می گوید: هر وقت معلم جبر و هندسه مساله ای را پای تخته می نوشت جوابش را از همه دانش آموزان زودتر می نوشتم. هر چند معدلم 18.5 بود اما دوست داشتم هنرستان بروم که همسایه مان گفت نه، برو تجربی حیف است.

با نگاهی به موهای سپیدش می افزاید: یادم می آید بابا می زد پشت گردنم و مرا می آورد مغازه. حالا می فهم اگر کنترل نمی کرد، پارک نشین می شدم.

می پرسم چه چیزهایی می ساختید. می گوید: قدیم ها در و پنجره - فرنگی سازی "مبل و صندلی" حالا "دکور  بوم نقاشی، و میز".

حاج آقا به چای آتشی دکانش مرا میهمان می کند و می گوید: قدیم بازارچه برق نداشت خیابان سنگ فرش بود. تا 12 شب با چراغ توری کار می کردیم. تو بازار زغال و کنده می فروختن. 60 سال پیش یک کاروان سرا داشتیم که دست حاج حسن بود. بار بر بود. نفس تازه می کند و می گوید: از شش صبح به امید خدا کاسبی رو شروع می کنیم و تا 7.5 شب مشغولیم. بعد دستش را به اشاره می رساند تا پاساژ رو به رو می گوید: آنجا اصطبل آستانه بود. از همین جا آب سناباد می رفت و به مسجد گوهرشاد می رسید.

حاجی دست خاطراتش را می گیرد و می رسد به فضای دلنشین کوچه سراب که آن وقت ها شورانگیزترهم بود.

او می گوید: اون وقتا شهرداری می آمد و از ما التزام می گرفت که مبادا شبانه مغازه ها رو خالی کنیم. چون ارزشی نداشت. اما حالا دکانها متری 10 تا 15 میلیون خرید و فروش می شد.

آینه عقدحاجی

سری به کارگاه می زنم. هنوز آینه عقد حاجی و همسر مرحومش از سال 1330 روی دیوار حدیث عاشقی تکثیر می کند. هنوز پسر می گوید: 90 در صد روزی من از دعای خیر پدر است. هنوز از سقف های چوبی و درهای کشویی می شود نشانه های عشق را دید.

این جا احترام و معرفت رعایت می شود. در این دل خانه وقتی محو نگاه آسمانی پیر مردی مهربان می شوی شور زندگی را ستایش می کنی. چه هوای قشنگی دارد تماشای دل بستگی های پدرانه. در عبورم باز کوچه هایی به نام مردها است.

شهید رجایی چهار، شهید محمود سیدی و اول کوچه شاهین فر کتابخانه تخصصی امیرالمومنین و حضرت زهرا دیده می شود.

می بینم اگر چه هتل آپارتمان ها نبض بازارچه اند اما انتشارات و بخش قرآن و پرده دوزی مذهبی، سالهاست رونق کوچه و تیمچه را به عشق و استجابت رقم زده است.

............................

گزارش: عزت خیابانی

کد خبر 1433613

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha