خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: رضا امیرخانی در سومین و آخرین بخش از گفتگوی خود با مهر درباره رمان تازهاش که با عنوان «قیدار» از سوی نشر افق منتشر شده است به سئوالاتی درباره نوع روایت در این رمان پاسخ داد. سئوالاتی که گاه با صراحت لهجه جالب توجهی همراه شده است. بخش پایانی این گفتگو را در ادامه میخوانید:
حتی نگاهی سرسری به رمان شما مرا به یاد «من او» میاندازد. فضا و زمان و مکان و حتی نوع دیالوگگوییهای شما. شاید به نوعی میخواستهاید تجربه این رمان را دوباره تکرار کنید البته با سرعت بیشتری.
بدترین آفت برای خلاقیت به معنای عام کلمه و خلاقیت نویسنده به معنی بخشیتر تکرار است. نویسنده اگر دچار تکرار شود، بدون شک خودش فاتحهاش را خوانده است. هیچ وقت سعی نکردم به کارهای گذشتهام بازگردم. حتی وقتی در رمان «بی و تن» نیز شخصیت «ارمیا» را زنده کردم. آنقدر تغییر شخصیت و مکان در آن بود که فکر نمیکنم در ساختار روایی و شخصیتسازی هیچ ارتباطی با ارمیا پیدا کرده باشد.
در رمان قیدار نیز شاید به ظاهر بشود شباهتهایی با «من او» پیدا کرد، اما تفاوتهای این دو رمان خیلی برجسته است. شاید در نگاه کلی هر دوی این رمانها در فضای تهران قدیم بگذرد، اما «من او» به تهران در سالهای دهه 1320 بر میگردد، ولی قیدار در دهه 50 رخ میدهد. گذشته از این در این کار من یک تجربه فرمی را رعایت کردم. یعنی بر اساس شیوه «یکی بود یکی نبود» قصه گفتم. این قالب در میان همه قالبهایی که برای قصه گویی انتخاب کردهام برای من سختتر بود.
سختی از چه جنسی؟
در این کار تمام سعی من این بود که تنها یک راوی داشته باشم. جنس قصه هم از نوع فلش بک یا فلش فوروارد نباشد و یک داستان خطی و روراست خلق کنم که گاهی شبیه فیلمنامه میشود. این با ذهنیتپردازی یا دو راوی داشتن در «من او» خیلی فرق دارد. در این رمان هیچ چیز ذهنی وجود ندارد و بر خلاف من او همه رویدادها عینی رخ میدهد.
با همه اینها نوع جهانبینی و کاراکتر داستانهای شما در این دو اثر به هم بسیار نزدیک است.
از نظر من «من او» رمان نوستالژی است. علی فتاح در «من او» در یک نوستالژی بزرگ زندگی میکند، اما در قیدار نوستالژی وجود ندارد و راوی در زمان حال روایت میکند. علی فتاح در «من او» شخص فعالی نیست، اما قیدار، فعال است. البته هر دو از یک ذهن در آمدهاند و شاید هم شباهتهایی داشته باشند.
بگذارید طور دیگری سئوال کنم. چرا باید رمانهای شاخص شا در دوران گذشته رخ دهد و نه دوران حال؟ چرا شخصیتهای داستانی شما امروز زندگی نمیکنند و همه متعلق به گذشتهاند؟
این موضوع فقط سلیقه نیست و حتما الزاماتی در نوشتن هم هست که مرا وادار میکند تنها به حوزه امروز خودم وارد نشوم، اما میخواهم بگویم که دغدغه من دغدغه معاصر است. من برای این نمینویسم که بگویم در دهه 40 چه خبر بوده است. حرفهایی دارم که فکر میکنم اگر آنها را در آن زمان بزنم، حدس میزنم برداشت امروزینی که من از آنها میخواهم رخ خواهد داد. به نظرم کسی که «بی وتن» را بخواند میداند که نیویورک در آن استعارهای از تهران است و کسی که «من او» را بخواند میفهمد که کشف حجاب یعنی یک مدرنیزاسیون سطحی. در مورد قیدار هم حرف من، فضیلت فراموش شده جوانمردی در روزگار ماست. این حرف، حرف امروز است، اما قالب آن قالب روایت در زمان گذشته است.
چرا؟ یعنی نمیشود امروز درباره جوانمردی رمان نوشت؟
وقتی بخواهی این کار را بکنی، آن وقت مجبوری که مصادیق آن را نیز بر اساس قواعد امروز بیاوری و این خیلی کار را سخت میکند، حساسیتها بالا میرود و مشکلاتی از این دست. این مشکل زمانی بیشتر خود را نشان میدهد که من بخواهم درباره فضائل فراموش شده صحبت کنم. اما همه اینها به کنار، رمان معاصر هم کم ننوشتهام. «از به» رمان روز است و حتی «بی وتن» و قبل از همه اینها «ارمیا»...
از اینها که عبور کنیم، قیدار برای خلق شدن در فضای تهران قدیم چقدر وقت پژوهش گرفت؟
من به اندازهای که برای خلق یک رمان لازم و ضروری است، برای نوشتن قیدار هم پژوهش کردم. البته این تحقیق دامنهدار بود و چیزی حدود چهار سال وقت مرا در میان همه کارهایم گرفت، اما حس و حالم نسبت به فضا حس و حالی نبود که بتوانم با تحقیق به دستش بیاورم. حس و حال من چیزی بود که در فضای زیستن رخ داده بود. البته نه در زیستن من. شاید بهتر است بگویم حال و هوایی بود که در ژن من یا در خاطرات نسلی وجود داشت. مثلا برای نام بردن از خودروها در رمان بعد از مدتی که از نوشتن کار گذشت، متوجه شدم که خودرو برای من اصالت ادبی چندانی ندارد. وقتی کار را شروع کردم، نگران بودم که مدلها و انواع خودروهایی که دارم به کار میبرم را نشناسم. به خاطر همین روی آنها اسمگذاری شخصی میکنم. مثلا نوشتم «ماک سگ پوز» و فکر کردم بعدا میروم و با رانندههای این خودروها صحبتی میکنم و نام صحیحشان را به دست میآورم. البته این ذهنیت را هم داشتم که صنعت خودرو بسیار مردمی و سالم وارد ایران شده بود و کشفهای لغتشناسانه و زیباییشناسانه زیادی در آن وجود دارد؛ کلماتی مثل سگ دست یا شغال دست یا کله گاوی دیفرانسیل. اینها کشفهای زیباییشناسانه نخستین مکانیکهای ایرانی بوده است و به معنی آن است که این صنعت درست وارد ایران شده و این لغات فرهنگستانی خلق نشده است.
سعی کردم به این سیاق برخی از لغات را بسازم. یعنی به اتومبیلی که مد نظرم بود فکر کنم و برایش اسمی بسازم که البته بعدا فهمیدم انتخابهای بدی هم نبوده است.
اسم قیدار در این میان از کجا به دست آمد؟
قیدار در توضیح اول کتاب هم نوشته شده که فرزند حضرت اسماعیل (ع) است. از نظر من هر شخصیتی که میخواهد یک تغییر اجتماعی بزرگ را ایجاد کند، مهمترین ویژگیاش باید ایمان باشد. از این جهت شاید به همین خاطر است که حضرت ابراهیم (ع) را پدر ایمان نامیدهاند. از سوی دیگر، نسلی که میخواهد آن نظام را استقرار دهد مجبور است که در دریایی از خون این کار را به انجام برساند و اسماعیل ذبیح نمایندهای است از این جریان. البته اینها تاویلهای شخصی من است.
قیدار نسل سومی است که رگههایی از ایمان جدش و رگههایی هم از خون پدرش در او وجود دارد، اما در حال بنیان و ساختار دادن به تشکیلاتی است که پدر و جدش سامان نهادند.
این رمان قرار است شیوه زیستن را به نسل سوم بیاموزد و به نظرم در این شیوه زیستن، فرهنگ جوانمردی اصلیترین چیزی است که گم شده است.
حس نمیکنید ادبیات شما با این توصیفات به سمت نوعی موعظه کردن مخاطب پیش میرود؟
حسن کار ادبیات این است که شما 20 سال مینویسی و بعد به اشتباهاتت میگویند سَبک!
حس نمیکنید در این دنیای دوستداشتنی که برای خودتان ساختهاید خیلی آدمها شبیه به هم شدهاند و گاهی شما هم شیفته راوی میشوید؟
چرا! راوی شیفته شخصیت اصلی داستان است. من هم این را میپسندم. آنقدر هم میپسندم که برایش یک رمان نوشتهام. این کار آسانی نیست؛ نوشتن متنی تعلیقی و داشتن یک راوی شیفته.
شخصیتهای فرعی برای حضور در داستان باید دلیل داشته باشند. نمیشود که همه آنها را یکجور ترسیم کنیم و بسازیم و بگوییم سلیقه است.
البته اینقدر هم آش «قیدار» شور نیست. بین ناصر و صفدر حتماً تفاوتهایی وجود دارد. نگاه ناصر معقول است و این نگاه است که با قیدار مشکل دارد. این نگاه به نظر من نگاه مخاطب به قیدار است، اما نگاه صفدر تغییر محسوسی با این ماجرا دارد و خب به همین تناسب حضور آنها هم در داستان تقسیم شده است.
این همه بالا و پایین را چطور میشود در رمان مهندسی کرد؟ شاید بر میگردد به رشته دانشگاهی شما و ...
قبل از نوشتن حتماً یک طرح کلی وجود داشته و دارد. من در قیدار قبل از نوشتن داستان با شخصیتم زندگی کرده بودم. زیر و بمش را میشناختم، حتی با همین شغلش. این مرا به آنجا رساند که حتماً شخصی مثل صفدر باشد که از او ناجوانمردی ببینیم و بگذارمش در مقابل قیدار. طرح البته همه چیز نیست. در بسیاری از جاها دیده شده که طرح در پایان به کلی عوض شده است و آنی که مد نظر اولیه ما بوده نیست.
در قیدار سعی کردم هیچ صنعت ادبی در کار وارد نشود و به تمام معنا، کار ما یک کار عریان و لخت باشد و این برای من یک اتفاق جدید بود. من تا حالا این موضوع را تجربه نکرده بودم.
نظر شما