خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که بخش دوم این سفرها از چند روز قبل به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود.
او در دومین سفر خود به شهر کرمان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 54 سال را یک بار دیگر تجربه کند که در 11 قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش نهم این سفرنامه:
جلوی در بقعه شاه نعمتالله پیاده شدم و دوباره دوری زدم داخلش سه شنبه بود و کسی داشت در گوشهای دعای توسل میخواند. دعایش رسیده بود به امام رضا (ع).
وقت نماز بود. برای نماز رفتم مسجد جامع که همان نزدیکی بود. چون ایام فاطمیه هم نزدیک بود، مراسم داشتند انگار که مداحش از مشهد آمده بود. وضو گرفتم و داخل صف نماز شدم و الله اکبر. نبض مسجد دست پیرمردها بود، ولی ترکیب جمعیتی همه جور جنسی داشت؛ پیرمرد، جوان، بچه، میانسال و من، مسجدهایی که صدای بازی بچههای کوچک حتی موقع نماز خواندن قطع نمیشود را دوست دارم. بعد از نماز عشا دعای توسل هم خواندند و من هر چه اطرافم را نگاه کردم احساس نکردم قرار است برنامه دیگری هم باشد.
بلند شدم و از مسجد زدم بیرون که دیدم اصل جمعیت نشسته داخل حسینیه که در حیاط مسجد است و مراسم انگار آنجاست و چه جمعیتی. هرچه فکر کردم دیدم نای ماندن در اعضا و جوارحم نمانده. جلوی در مسجد پر بود از موتورسیکلت و یک ماشین نیروی انتظامی که نشان میداد مراسم پرجمعیتتر از این هم خواهد شد و البته مراسم، شام هم داشت. سر راه کمتر از نیم کیلو کلمپه هم خریدم که شیرینی کرمانیها را امتحان کرده باشم و در سرمای اول شب ماهان که کم هم نبود، پیاده برگشتم مهمانسرا.
صبح روز بعد با صدای پرندهها از خواب بلند شدم. باز هم همان هوای عالی و سایه همیشگی چنارها روی خیابان. هر کسی ماهان باشد، هیچ چارهای ندارد جز اینکه برود بقعه شاه نعمتالله ولی. آنچه جلال از آسیابها گفته و قالی بافی و... دیگر وجود ندارد. یک راسته خیابان و مغازه است و یک بقعه با سروهای بلند. روز و شب داخل بقعه فرق چندانی نداشت و نورش چندان فرق نمیکرد. فقط این بار درویشی را نشسته دیدم کنار قبر که داشت شعر میخواند با صدای بلند در رسای شاه نعمتالله ولی و حضرت علی و مولایی که معلوم نبود دقیقاً کیست. ضبط صوتم را روشن کردم و کنارش نشستم. درویش در حال خودش بود: «مولا علی، مولا علی یا حضرت شاه نعمتالله ولی... حق مدد هو مدد مولا.»
گاهی وسط خواندن انگشتش را میبوسید و روی پیشانی میگذاشت؛ مثل عرض ادب کردن باستانیکارها. چند دقیقهای نشستم. او هم که متوجه من شده بود فکر میکرد بچه درویش گیرش آمده و پیاز داغش را زیاد میکرد. وقتی شعر خواندن را قطع کرد تا نفسی چاق کند، سلام و علیکی کردم، بلکه به حرفش بگیرم. میگفت سید است و از اولاد شاه نعمت الله و اهل همان ماهان. خودش را به حضرت علی وصل نمیکرد، بلکه به شاه نعمت الله وصل میکرد لابد اگر کسی دنبال آل علی باشد، راهش به ماهان ختم نمیشود!
ادامه داد که 14 سال دارد ریاضت میکشد به خاطر رسیدن به چیزی که خود حضرت شاه بهتر میداند. پرسیدم برنامهای چیزی ندارند دراویش در ماهان و او جواب داد: «انقلاب با دراویش نمیسازد. نه ذکری، نه پیری نه قطبی. خودمان هستیم و خودمان... به من گفتهاند ذکر مولا نگویم که تدابیر امنیتی شدید است!»
بعد به عکس شاه نعمت نگاه کرد و گفت: «قربونش برم! من که میخونم هرچی میخواد بشه بذار بشه. اینا میخوان اگه کسی میخواد بلکه یه دو هزارتومنی بده، نده! عیبی نداره. مولا خودش کرم میرسونه!»
وسط دعوا نرخ هم تعیین کرد؛ دو هزار تومان! تدابیر امنیتی را هم نفهمیدم چون فقط من بودم و او و یکی ـ دو نفر مثل من که آمدند و رفتند.
کمی درباره حاجت دادن شاه نعمت گفت و چند جملهای هم از باحال بودن بچههای تهران و خوشحالیاش از اینکه با من هم بزم بوده و لابد همه اینها برای همان 2 هزار تومان کرم! بلند شدم و گشت دیگری زدم در بقعه و دختری را دیدم در گوشهای کز کرده و از سوراخ در حیاط پشتی بقعه را دیدم که مثل حیاط جلو با صفا بود و پرگل و درخت. وقتی برگشتم دیدم رفیق درویش با دو تا دختر ترگل و ورگل خلوت و پچ پچ رندانهای راه انداخته بودند و نیش درویش تا بیخ ریشش باز شده بود و ندانستم چه گفت که دخترها هم ریز ریز خندیدند و من که رسیدم بزمشان به هم خورد.
همین موقعها بود که دختر ریزههای دبستانی رسیدند و با جیغ و خنده و هوار دور قبر را گرفتند و بوسیدند و به رسم آنچه در تلویزیون دیدهاند؛ و معلمها هم همینطور. اصلاً آنقدر همه چیز مشتبه بود که ما هم نزدیک بود در و دیوار را ماچ کنیم به تبرک!
درویش که بین سر و صدای آن همه دختر ریزه دیگر جای ماندنش نبود به من گفت: رخصت میدهی؟ و بعد چند تا یاعلی و یاحق رد و بدل کردیم و درویش دیگر به رو آورد که: کرمی پیدا میشود پیش شما؟ و من هم گفتم: من خودم دنبال کرم آمدهام اینجا و درویش باز هم هو و حق و مدد گفت و رفت. به نظرم به مناسبت همین که سوژه شد، از حقالتالیفم میتوانست 2 هزار تومان سهم داشته باشد، ولی ترسم از بدعادت شدنش بود در این دکان بازار!
درویش که رفت، من هم بلند شدم و از در که خارج شدم یکی از دخترکها پرسید: ببخشید آقا این مشبکه؟ و در چوبی بقعه را نشانم داد و من که گفتم: نمیدانم و دختر که خودش جواب داد: نه فکر کنم معرق باشه.
و تازه توجهم به در جلب شد که از چوب یک تکه ساخته شده بود. فرشها هم همه اهدایی بود و جمله وقف را هم حتی بافته بودند.
از بقعه بیرون آمدم و رفتم سراغ کتابفروشی که در یکی از حجرهها بود و باز هم درش بسته و کشکولی بود ویترینش. از کتابهای خصایصالحسینیه بگیر تا اشعار سیمین بهبهانی و تاریخ خانقاه و تاریخ تصوف و پیامهای زرتشت و کتابهای م. مودبپور و کتاب درباره آیتالله بهجت. باز هم رفتم چایخانه و سراغ علی که قول داده بود میبردم و ماهان را نشانم میدهد.
نظر شما