به گزارش خبرنگار مهر، از جنگ گفتیم، از دفاع مقدس، از دلاورمردیها، از رشادتها و فداکاری ها اما کمتر گفتیم از زخم خاطراتی که بر دل فرزندان و همسران شهدا ماند، کمتر گفتیم از خاطرات آخرین وداع هایی که آنقدر زخمش تازه است که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.
فرزندانی که بسیاری از آنها حتی پدران خود را به یاد ندارند و به خاطره ای محو از خداحافظی های همیشگی پدر دلخوشند.
فرزندانی که با عکس های پدر و یادآوری حضوری که همیشه کمرنگ بود روزگار گذرانده اند و به نقل خاطراتی که روزگاری بسیار نزدیک با پدر زیسته اند، به خود بالیده اند.
صدیقه عظیمی نیا یکی از فرزندان شهداست که هنگامه آخرین وداع با پدر، 9 سال بیشتر نداشت و اکنون حضور پدر در زندگی 9 ساله اش، دلتنگی ها و بی قراری ها و درد دلهای خود را در قالب شعر و قطعات ادبی در اختیار خبرنگار مهر قرار داده است.
سیده صدیقه عظیمی نیا، فرزند شهید سید محمدرضا عظیمی نیا
سیده صدیقه عظیمی نیا، فرزند شهید سید محمدرضا عظیمی نیا در "آخرین دیدار" آورده است:
"از پاییز 61 تا هر وقت که زنده باشم، همه فصلهای عمر من، برگ ریزتر از هر کس دیگر، به خزان نشسته اند.
پدرم مثل خیلی وقتهای دیگر، عازم جبهه بود و لباس نظامی چقدر به قامت رشیدش می آمد. آرم هوابرد را که جلوی کلاهش نصب شده بود، هرگز فراموش نمی کنم. هر چند از پدرم جز دو سه خاطره که کم کم رنگ و رو رفته شده اند در ذهنم نیست، اما یادش هر روز بیش از روز قبل همه وجودم را به آتش می کشد.
مادرم باردار بود و نمی دانست چندماه بعد پسری را به دنیا خواهد آورد که هرگز پدرش را نمی بیند!
به اتفاق مادربزرگم که سینی آب و آینه و قرآن در دست داشت و برادرانم سیدعلی و سیدحسین که پنج ساله و دو ساله بودند، در آستانه در، با پدرم خداحافظی کردیم. یادش به خیر، شیراز، خیابان بعثت و کوچه شهید علیرضا صفایی بود که پدرم برای آخرین بار با گامهایی مصمم عرضش را قدم می زد و می رفت تا به معراج برسد.
تا آنجا که چشم کار می کرد، پشت سرش را نگاه کردم و این دفعه آخر بود که او را می دیدم.
پدرم به انتهای کوچه رسیده بود و نگاه منتظر من، هنوز نگرانش. سرش را خم کرد تا از زیر شاخه های درخت توت کهنه سر کوچه رد شود. تک درخت کهنسالی که پس از داغ پدرم، بسیاری از ریشه هایش خشکید!
یادش به خیر، انگار همین دیروز بود...
از آن روز، تا روزی که پدرم شهید شد، هر روز تنگ غروب، کنار آن درخت توت، که سنگ صبور من بود می رفتم و به شاخه های بلندش که رو به آسمان دست به دعا برداشته بودند و برای روا شدن حاجات دل کوچک من با خدا راز و نیاز می کردند،خیره می شدم. شاخه های تو در تویش احساس گیج شاپرکی در هجوم باد را القا می کردند! دلم شور می زد و تعبیر این دلشوره را نمی دانستم.
تازه به سن تکلیف رسیده بودم و به سفارش پدرم، همه سعی خود را می کردم تانماز اول وقتم ترک نشود.
هنوز هم که هنوز است، هر بار کنار حوض می نشینم تا وضو بگیرم، یاد اولین باری می افتم که پدر عزیزم، کنار همین حوض، وضوگرفتن را به من یاد داد".
*****
"زنگ خانه به صدا در آمد. پستچی با چشمانی اشک آلود، آخرین نامه ای که مادرم برای پدرم نوشته بود را برایمان برگردانده بود! روی پاکت، با خطی خوش، به رنگ قرمز نوشته شده بود":
«گیرنده عاشقـــانه شهیــد شد»
"سیده صدیقه" الان دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه خوارزمی تهران است، مشاور جوان مدیرکل آموزش و پرورش استان یزد هم هست. او فرزند شهید است و به این مسئله عشق می ورزد.
نگاه به کتاب های چاپ شده، در دست چاپ و آثاری که در جشنواره ها، عنوان برتر را کسب کرده نشان از عشق بی انتهای او به پدر شهیدش و راه اوست.
شاید هم "یاس کوچولو یه دختر شهیده" را که در دست چاپ دارد بر اساس زندگی خود و دیگر فرزندان شهیدی نگاشته که پدر را ندیده اند و یا همچون خودش خاطراتی کوتاه اما ماندگار از وی به یاد دارند.
می گوید: به یاد خاطره آخرین خداحافظی با پدرم سروده ام:
"نزدیک رفتنش همه آسمان شهر، در هم مچاله شد، تب طوفان گرفت و بعد
ابری شد آسمانِ دل خواهرش سپس، مادربراش آینه قرآن گرفت و بعد
آمد کنار حوض نشست و وضو گرفت، مثل همیشه خاطره ها را مرور کرد
و لحظه ی شهادت تنها برادرش، در ذهن زخم خورده ی او جان گرفت و بعد
با یاد دوستان شهیدی که بیشتر، شبهای سبز جمعه به خوابش می آمدند
چشمان قهوه ایش پر از اشک شد دلش، با یاد ِ کوه های مریوان گرفت و بعد......
یادش به خیر عاشقی و درس و مدرسه، یادش به خیر جبهه و پاییز ِشصت و سه
و عکس یادگاریِ خوبی که پشتِ تانک، عصرِ سه شنبه سومِ آبان گرفت و بعد...
*****
مادر برای دفعه ی آخر نگاه کرد، به قد و قامت پسر بیست ساله اش
از مأذنه هزار کبوتر بلند شد، تنگِ غروب، نم نمِ باران گرفت و بعد......."
خدایا کاشکی باران بیاید
وی هر از چندی درد دل های فرزندان شهدا را به بهانه یاد پدر در قاب تصویر می کشد و "دعای باران" یکی از این بهانه ها است که به روح بلند پدرعزیزش که زمستان 61 در جبهه کردستان به شهادت رسیده، تقدیم کرده است:
خدایا کاشکی باران بیاید
برایم از سفر مهمان بیاید
تمام آرزوهای من این است
کسی از سمت کردستان بیاید
شبی در وا شود، از دستهایش
فقط یک بار بوی نان بیاید
کبوترنامه ای برده است و وقتش،
رسیده بر لب ایوان بیاید
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ
خدایا کاشکی باران بیاید
می گوید: عشق به پدربزرگ در وجود" سید محمدرضا" فرزند 11 ساله خانم عظیمینیا نیز زبانه می کشد. مثل کودکیهای من به شعر و قصه و موسیقی و ورزش رزمی، علاقۀ بسیار دارد. از وقتی باسواد و دست به قلم شده، بیشتر روزها خاطرات روزانه اش رامی نویسد. وقتی از خاطرات جنگ می شنود، سراپا گوش است و وقتی بهت زده تصاویر و فیلم های مربوط به دوران دفاع مقدس را می بیند، هزار و یک سئوال دارد و داستان های کوتاهی را نیز از جنگ بر روی دفتر خاطراتش به ثبت رسانده است.
شهید "سید محمد رضا عظیمی نیا" در چهارم اسفندماه 1319 گام به عرصه گیتی نهاد و در چهارم دیماه سال 1361 در بوکان کردستان در پروازی خونین به سوی حق شتافت.
همسر شهید در بیان خاطرات خود می گوید: شهید علاقه عجیبی به اقوام، خانواده و مخصوصأ فرزندان خود داشت. حوصله ای که برای تربیت، همزبانی و بازی با کودکانش داشت، وصف ناپذیر است.
خوب یادم هست در آخرین نامه ای که از جبهه کردستان برایمان پست کرده بود بیش از هر موضوع همه را به تقوی سفارش کرده و مکررأ نوشته بود: به دخترم بگویید در به جا آوردن نماز و تحصیل علم کوتاهی نکند. پاسخ این نامه توسط ما با عبارت" گیرنـــده عاشقـــانه شهیــد شد"برگشت خورد.
نظر شما