كلاس رزم آوران
كمي با تاخير به مدرسه رسيدم . اخر نمي دانم چرا هر كاري مي كنم كه قبل از زنگ به مدرسه برسم نمي شود .
هر روز يك مشكلي بوجود مي آيد . يك شب مهمان داريم . يك شب بچه مريض مي شود . يك شب تا ديروقت ورقه تصحيح مي كنم و خلاصه عاملي بوجود مي آيد تا من دير به مدرسه برسم .
… باز هم مدرسه دير شد و چون دير شده بود ديگر دفتر نرفتم و يك راست به كلاس رفتم . به سرعت از راهروها گذشتم و جايي را نگاه نكردم . البته چند سلام در راه مرا قدري به خود آورد ولي فقط سريع جواب دادم و رد شدم . تازه بچه ها در جايشان آرام گرفته بودند كه من هم وارد كلاس شدم .
- برپا !
- بفرماييد . صبح همگي بخير . ببخشيد كمي با تاخير آمدم .
سكوت معنا داري بر كلاس حاكم بود . فكر كردم باز سر صف زياد برايشان سخنراني كرده اند و آنها را تهديد كرده اند كه چنين و چنان مي كنيم . اما ادامه سكوت قدري سوال برانگيز بود . خوب كه كلاس را پاييدم متوجه شدم روي دوتا از صندليها دو شاخه گل گذاشته اند . روي يك صندلي ديگر يك دسته گل .
قدري خودم را جمع و جور و افكارم را متمركز كردم كه جاي كدام دانش آموزان خالي است . يادم آمد كه دو هفته اي مي شد كه چند تا از بچه ها غايب بودند و به جبهه رفته بودند . چون صحبت از حمله بزرگ و سراسري براي پس گرفتن جزيره بود و خيلي از بچه ها راهي جبهه شده بودند .
از اين مدرسه و مخصوصا از اين كلاس ، تعداد زيادي به صورت دسته جمعي داوطلب شده بودند كه چند نفر از آنها اعزام شدند . بچه هاي خوب و شجاعي بودند . البته بعضي درسخوان نبودند اما چند تا از بچه هاي زرنگ كلاس هم بودند . از جمله مهرابي كه نفر اول كلاس بود . همه تعجب مي كردند كه چطور مهرابي به جبهه رفته است . آخر او تمام فكر و ذهنش درس بود و دانشگاه . اكثرا او را آقاي دكتر يا آقاي مهندس صدا مي كردند چون مطمئن بودند كه او يا در رشته مهندسي يا پزشكي قبول خواهد شد . چه محصل انسان و آقايي بود . خيلي نجيب بود و سربزير . براي معلمها احترام خاصي قائل بود و غير از رابطه معلمي و شاگردي ، با من هم خيلي صميمي بود و اكثرا با يك حالت علاقه به من نگاه مي كرد و هميشه درس را بهتر از بقيه ياد مي گرفت و كارها را انجام مي داد .
ديدم دسته گل بر روي صندلي مهرابي است و دو نفر ديگر را هم به ياد آوردم كامران و عباس . از بچه ها پرسيدم موضوع چيست ؟
- آقا مگه خبر نداريد ؟
- نه من فقط هفته اي دو روز به اين مدرسه مي آم و پنج روزي است كه اين مدرسه نيامده ام . از چهارشنبه تاكنون بي خبر بودم ، امروز صبح هم كه دير شده بود و نرفتم دفتر .
- آقا توي حمله خيلي از بچه ها شهيد شدن . دو تا از بچه هاي كلاس ما هم شهيد شده اند و مهرابي هم مفقودالاثر شده است .
- خبر را چه كسي آورده ؟
- بچه هايي كه زخمي شدن يا به سلامت برگشتن .
ابوالفضل با آرش از جا بلند شدند . هميشه ته كلاس مي نشستند و چون تعداد شاگردان زياد بود ، فوري نمي شد متوجه همه شد .
- آقا ما هم با اونا بوديم اما خدا خواست سالم برگرديم .
- رسيدن شما به خير . خيلي خوشحالم كه دوباره سالم و سلامت مي بينمتان . خدا اجرتان بدهد . واقعا زحمت كشيديد . گزارشهاي تلويزيوني را مي ديدم . چه رشادتهايي كه كرديد تا الحمدلله توانستيد جزيره را پس بگيريد .
- بله آقا كار بزرگي بود ، اما صدمات هم زياد بود .
- خوب توضيح بدهيد چطور بود ؟
- آقا همه توي يك گروهان بوديم . بعد از چند روز تعليمات مقدماتي به جنوب اعزام شديم و در آنجا يك هفته آموزشهاي ويژه ديديم . البته ما قبلا توي بسيج تعليمات نظامي ديده بوديم . بعد به خط مقدم رفتيم و از آنجا به جزيره منتقل شديم . نقل و انتقالات خيلي سريع انجام مي گرفت .
روز قبل از عمليات همديگر را ديديم چون اين بار تعداد بچه هاي مدرسه ما زياد بود . اتفاقا مهرابي هم با ما بود ولي دوتا از برادران كه شهيد شدند با ما نبودند و در گروه ديگري بودند . از شبي كه عمليات شروع شد ديگه خبري از مهرابي نداشتيم چون بچه ها از هم جدا شده بودند و توي دسته هاي جدا رفته بودند . بعد از عمليات و برگشت به پشت جبهه شهدا شناسايي شدند . اما تعدادي مفقودالاثر بودند از جمله مهرابي . حتي فرمانده گروه ما تا دو روز از اعلام خبر خودداري مي كرد و مي گفت حتما پيدا مي شن حالا زنده يا شهيد ؛ ولي مطمئن هستيم كه زنده نيست چون قسمت اونا طوري بود كه يا شهيد شدند يا زنده برگشتند و از آن قسمت كسي نبايد اسير شده باشد البته دست من هم تركش خورده ولي آقا مهرابي … كه با گفتن اين كلمه آرش و ابوالفضل زدند زير گريه . فقط توانستم به آنها بگويم بفرماييد بنشينيد.
پشت ميز احساس كردم چقدر پاهايم ضعيف شده اند . چرا اين طور شد؟ راستي چرا عراق به ايران حمله كرد و اين خيانت را در حق دو ملت انجام داد مي خواستم داد بزنم مرگ بر جنگ طلب مرگ بر صدام و پشتيبانان نامرد و خائنش ،كه جلوي خودم را گرفتم . چنان بغض گلوي مرا گرفته بود كه داشتم خفه مي شدم سرم را روي ميز بين دو دستم گرفتم و بي اختيار گريه را كه دواي بغض گلويم بود، سردادم . در حالي كه اشكهايم سرازير مي شدند ياد بچه ها افتادم و مخصوصا نگاه علاقمند و صميمي مهرابي كه موقع تدريس مرا نگاه مي كرد ،كه صداي يكي مرا از عالمي كه داشتم بيرون آورد . گفت : آقا گريه نكنيد ،اونا شهيد هستند و براي دين و وطنشان جان باختند و مايه افتخار و سرافرازي هستند . بايد خوشحال باشيم كه چنين جواناني داريم . راست مي گفت . در اصل من بايد اين حرفها را مي زدم . اما چكار كنم كه دست خودم نبود ؛ خاطرات آنها و احساس اين كه چه آرزوهايي داشتند ، خيلي ناراحتم مي كرد. دستمالي به من داد . متوجه شدم كه نماينده كلاس است . دستمال را گرفتم و بلند شدم . ديدم تقريبا اكثر دانش آموزان گريه مي كنند .
خاطرات روزهاي گذشته مثل فيلمي سريع از جلوي چشمهايم مي گذشت . همين يك ماه قبل بود كه اولين امتحان كتبي كلاس را گرفتم و فقط مهرابي بيست شده بود . چقدر تشويقش كردم . چقدر مودب و با شخصيت بود . بچه هاي ديگر هم برايم خاطرات زيادي را زنده مي كردند . بي اختيار به طرف ابوالفضل و آرش رفتم و هر دو نفرشان را بغل كردم و خوب بوسيدم و سرها را به هم زديم و گفتم چقدر دوستتان دارم .
-آقا باز اميدي است كه مهرابي زنده باشد . اما كامران و عباس شهيد شدند و جز يادشان اميدي به ديدار دوباره شان نيست ،مگر در آخرت .
-آره درست است كه ما از نبودشان خيلي ناراحت هستيم و اين طبيعي است نمي شود احساسات را نديده گرفت، اما اگر خوب فكر كنيم اين كار لزوم انقلاب و نگهداري مملكت است و اگر اين ها نباشند ،معلوم نيست كه ما هم مي توانسيتم اين جا باشيم يا نه .
خلاصه قدري جلوي خودم را گرفتم كه بچه ها را بيشتر ناراحت نكنم . نمي دانم چرا اين قدر به دانش آموزانم وابسته و علاقمند مي شوم . شايد همين دلبستگي هاست كه مرا در آموزش و پرورش نگه داشته اند . با اين كه زبان انگليسي درس مي دهم و انگليسي ، درس ساده و مورد علاقه بچه ها نيست، اما هميشه كلاس برايم عاطفي ترين و زيباترين حالات را داشته و دارد .
با اين كه از اجتماع گله مند هستم و دلم پردرد است اما چقدر توي كلاس و با بچه ها راحتم . فارغ از همه مشكلاتي كه در بيرون دارم . فارغ از مشكل مسكن و صاحبخانه و خوراك و شهر و ترافيك . دنياي قشنگ و خيالي ام توي كلاس است چون هنوز صداقت حكمفرماست ،و مهرباني و محبت و دوستي و راستي قانون حاكم كلاس است و اين قدر بچه ها را به پاكي و باشرافتي نصيحت كرده ام كه خودم هم به جز آن نمي توانم باشم . بچه ها سعي كردند كمك كنند كه من روحيه ام را از دست ندهم . البته گاهي مي گويند آقا تو آدم ساده اي هستي كه هنوز از اين حرفها مي زني الان ديگه همه چيز پول است و بس . ولي با بحث هاي طولاني به آنها مي قبولانم كه اينطور نيست و آنها هم قبول مي كنند يا به احترام من چيزي نمي گويند .
-حالا چرا امروز گل كاشتيد ؟
آخه امروز ظهر توي نمازخانه مدرسه براشون مراسم داريم و عكس هاشون هم تا ظهر مي رسه ، آقا مگر اطلاعيه جلو دفتر را نديديد ؟
-نه متوجه نشدم . از بچه ها تقاضاي يك دقيقه سكوت و فاتحه خواني كردم و بعدش تا موقع خوردن زنگ تفريح ساكت روي صندليم نشستم و جاهاي خالي آنها را پاييدم و ياد خنده ها و حرفهاي كامران مي افتادم كه چقدر سر به سر نماينده كلاس مي گذاشت و فورا از او معذرت خواهي كرد. عباس پسر ساكتي بود . اكثرا توي عالم خودش بود . بچه ها به شوخي مي گفتن آقا صوفي شده ولي او با لبخندي مي گفت آقا من حالتم اين طوري است .
باز ياد مهرابي مي افتادم و آرزوهاي بلند پروازانه اش . هميشه براي شهدا ،چه از فاميل چه از همسايه ها يا آشنايان ، متاثر شده بودم . اما اين بار حالتي ديگر بودم ،نمي دانم چرا اين بار نمي توانستم ،اين موضوع را براي خودم توجيه كنم .
يادشان گرامي و نامشان جاويد باد .
خاطرات مدرسه ، بهار 1382 با قيمت 800 تومان ، از سوي انتشارات « حروفيه » روانه بازار نشر شده است .
نظر شما