به گزارش خبرنگار مهر، امروز می توانست مثل چند سال گذشته واپسین روز سال باشد ولی به یمن کبیسه شدن ۹۱ قرار است سال کهنه فردا را هم ساعاتی مهمانمان باشد، از ساعات فردا که فاکتور بگیریم همه شلوغی های سال روی سر بیست و نهم هوار می شود، روزی پر از شلوغی های شیرین و خاطره انگیز.
از دقایق اولیه صبح امروز وقتی در کوچه و خیابان های شهر قدم برمی داری روزهای آرام هفته های پیش جای خود را به هیاهو و شلوغی داده است تا شاید بتوان امروز را شلوغ ترین روز سال نامید.
غرق در فکرهای سرخ و سرخابی...
شهر را موج شلوغی برداشته است، صدای پسرک که هفت سین را جار می زند و یا مرد میانسالی که صدای آجیل را روی فریادهایش به گوشمان می رساند، امروز را روزی از جنس آخرین های شیرین کرده است.
ماهی های باقیمانده در تنگهای پسرک بازیگوش نشان می دهد که هنوز سال به خط آخر نرسیده و ماهی ها بی تاب پرواز به تنگ بلورین سفره های عید هستند، ماهی ها داخل سطل قرمز با هر بار صدای جار زدن پسربچه چرخی می زنند تا زیبایی هایشان را به رخ خریداران بکشند، داخل آب که عمیق می شوی انگار با ماهی ها و بی تابی شان غرق می شوی، غرق در فکرهای سرخ و سرخابی...مثل همین سطل سرخ و ماهی های غرق آبی....
این ماهی های کنار خیابان و آن ترافیک کف خیابان...
صدای بوق ممتد ماشینی فکرهایم را قیچی می کند و روی دست ماهی ها می گذارد، سرم را که بلند می کنم چشم هایم در عمق نگاه پسربچه ماهی فروش جا می ماند، از ماهی ها و فروشنده شان یک کیسه پر از آب که ماهی قرمز کوچکی در آن می رقصد روی دستم مانده و ذهنم از دل ماهی ها روی کف خیابانهای شلوغ شهر هجرت کرده است و چه کوچ بی تناسبی ست، این ماهی های کنار خیابان و آن ترافیک کف خیابان...
عرض خیابان را به سمت شلوغی ها طی می کنم، من و ماهی قرمزی که رهاورد این روزهای شلوغ است راهی شلوغی های تجربه شده ای می شویم که شاید تجربه اش تا سال دیگر میسر نشود، می رویم تا دل بازار، تا دل دلمشغولیهای دختربچه ها و پسربچه ها لای لباسهای نو...لای یک عالمه احساس خوب کودکی و کودکانه.
انگار نه چیزی کم می شود و نه چیزی اضافه!
مغازه ها جای شلوغی شان را به شلوغی بعدی می دهند و جای مشتری ها را به مشتریهای بعدی؛ به قول همان قانون فیزیک انگار نه چیزی کم می شود و نه چیزی اضافه؛ فقط شلوغی از نوعی به نوع دیگر و از مشتری به مشتری دیگر تبدیل می شود و چقدر قانونهای فیزیک توی بازار امروز جواب می دهد.
اما نه؛ آنجا که لابه لای شلوغی ها و هیاهوهای آخر سال حسرت روی حسرت می ماند و دل دخترکان شهر لباس نو می خواهد دیگر خبری از کم نشدن و زیاد ماندن دلخوشی ها نیست، قانونهای فیزیک که سهل است قانونهای دیگرمان هم بیاید این معادله بی جواب خواهد ماند؛ دلم می خواهد این روزها همه دل خوشیهایمان را بین همه دلهای در حسرت مانده تقسیم کنیم و بدون "دل دل" کردن، غمِ دل دخترکان شهر را به دلمان راه بدهیم و کمی دلدار و غمخوارشان باشیم.
انگار سهم دلخوشی دیگری بود...
وسط تقسیم دلخوشی ها ماهی قرمزم توی دست دخترکی که خانه شان بالای بازار است و تنگ بلورین عیدشان خالیست جا می ماند، هنوز نگاه ماهی که می رقصید در عمق نگاهم که به نگاه دخترک گره خورد مانده است، نمیدانم اما انگار ماهی از اول هم با من برای دل کندن آمده بود، چون وقت وداع اصلا نگاهش به من و تنگ من نبود، انگار سهم دلخوشی دیگری بود.
از حیات خلوت ماهی و دختربچه و دلخوشی هایش به کف خیابانها و بازارهای شلوغ بر می گردم؛ صفهای طولانی قنادیها و شیرینی فروشی ها در این روزهای پایانی سال برای هیچ کس تعجبی ندارد.
هنوز مرد شیرینی فروش لبخند می زند و با هرلبخند جعبه های شیرینی با احساس خوب یک لبخند گره می خورد و روی دست مشتریها راهی عیددیدنی می شود، چه عیددیدنی های شیرینی...
خنده پسته این روزها حکایتی شده است!
دقایقی روی صندلی داخل مغازه رفت و آمد ها را به امید خطی، واژه ای یا سوژه ای رصد می کنم، و شاید خبر این است: آجیل های شب عید انگار هوای یار "خندان" هر سال را ندارند، خنده پسته به مهجوریت "خندان دیروز" و "لب بسته امروز" این روزها برای خودش حکایتی شده است!
کارکنان فروشگاههای بزرگ شهر به خصوص در قسمتهایی که آجیل و تنقلات فروخته می شود، مدام در رفت و آمدی تکراری برای پر کردن سبدهای فروش هستند، سبدهایی که با پرشدن دستهای خالی خریداران به خالی می رسند ولی خالی بودنشان دوامی ندارد تا دوباره پر شوند. اینجا هم تکلیف با همان قانون نیوتن است، سبدهای خالی، دستهای پر،جیبهای خالی، جیبهای پر...به قول قدیمی ها احتمالا حساب از این جیب به آن جیب است لابد...
کاش....مثل همان روز اول...
کمی از شلوغیها سرمان را به درمی کنیم و راهی دیگر مشاغل شلوغ آخر سال می شویم. توی مسیر با دیدن ماشین های در صف کارواش مانده دلمان می خواهد کمی در صف بمانیم و همه خستگیهای خاک آلود امروز را در نوبت بعدی بشوییم، کاش برای شست و شوی دلهایمان هم کارواشی اختراع می کردیم تا در این روزهای آخر سال کمی روحمان سبک شود.سبک سبک...مثل همان روزی که بدون عیب و ایراد و خط و خش تحویلمان دادند، مثل همان موقع سبک، مثل همان روزها اهل پرواز و در اوج...مثل همان روز اول....
چیزی انگار جا مانده است...!
با ماشین های خطی که مسافرها را راهی پایانه های شهر می کنند راهی می شویم، اعضای خانواده چمدانهایشان را توی ماشین با هم چک می کنند که مبادا سفرشان جای خالی داشته باشد، مثل همیشه دلهره جا ماندن چیزی ذهنشان را قلقلک می دهد، و من گاه فکر می کنم چیزی که جا می ماند چیزی فراتر از آنچه است که در چمدانهایمان می توان جا داد و تا برنگردیم ذهنمان همچنان با این قلقلک خاطره انگیز تا می کند؛ چیزی شبیه خاطراتمان، یا شاید شهرمان، یا خانه مان، یا...
امروز پایانه ها دیگر همان پایانه های رنگ و رو رفته هر روز سال نیستند، حتی مسافران هم دیگر همان مسافرهای خسته روزهای دیگر سال که در انتظار حرکت اتوبوس ها خستگی از چهره شان می بارید، نیستند.
لباسهای نو نوار و چهره های اتوکشیده مسافران خود نشانه دیگری از تفاوتهای امروز است، چه تفاوت های دل چسبی...
کمی به مکانها و مشاغل شلوغ روز آخر سال فکر می کنم، از امدادگرها گرفته تا پلیس های راهور، از متصدیان بانک تا خودپردازهای شلوغ، از راهدارخانه ها تا تیم های درمانی...فکرهایم که تمام می شود راهی یک جای خلوت و بی هیاهو می شوم.
به قصد قربت به زیارت می روم
کمی آن طرف تر به دور از هیاهوی شهر، برخی به زیارت عزیزانشان در بهشت زهرای شهر رفته اند، در این روزهای آخر سال اینجا زیارتگاه قلبهای ناآرام مادران و پدران زیادی است.من هم به قصد قربت به زیارت می روم.
صدای اشک در میان آرامش اینجا، آرام در گوشمان می خزد، شاید جوانی که در دل این خاک خفته در بهاری مانند همین روزها با مادرش وداع کرده است، شاید پدری یاد روزهایی افتاده باشد که اولین بوسه عید را مهمان پیشانی پسر رشیدش می کرد، شاید دختری جوان یاد عیدی های بچگی اش که از بابا می گرفت افتاده باشد...شاید....
هر چه که هست اینجا هنوز آرام است و آرامش را به روح و جانمان هدیه می کند، پدر شهیدی می گوید: اینجا آرامشی دارد که بی هوا مرا به سمت خود می کشاند، پاهایم راه می افتند و وقتی چشم باز می کنم می بینم اینجا ایستاده ام...اینجا نزدیک پسر رشید بابا....کمی که مکث می کند پی حرفهایش را می گیرد: اگر می شد همه ساعتهایم را اینجا نفس می کشیدم، اگر می شد...
اینجا دلتنگی غریبی دارد، به دور از همه هیاهوی شهر و به دور از همه شلوغی ها، اینجا پر از احساس باران و عطش است. اینجا آنقدر کاممان تشنه است که بی هوا باران می شویم و برای زیارت طلبیده.
زائری که به طلب حاجتی آمده است
صدای اشک های زائری می آید که به طلب حاجتی اینجا آمده است، بلند بلند می خواند: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل الساعه...
و چقدر اینجا آخرین روز سال غریبانه است...ثانیه ها، بهار، انتظار..نیامدی آقا را با آه می گوید و سوز آهش تمام وجودمان را به شعله می کشد، نیامدی آقا! نیامدی...
اینجا روزهای آخر سال هم مانوس شده اند با ندای "یا غیاث المستغیثین" و فریاد "این المنتظر" و "این بقیه الله"... آری کجاست آن بزرگواری که برای برکندن ریشه ظالمان و ستمگران عالم به امر خدا مهیا گردد؟ ...و کجاست آن منتقمی که امید داریم اساس ظلم و عدوان را از عالم براندازد؟
سال نفسهای آخرش را می کشد تا به بهار خود را برساند، من هم مثل همیشه بی بهانه بهار می خواهم...
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست/ بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر/ کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود/ آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...
برای سلامتی ات ای منجی عدالت گستر دعا می کنم: "ای پرودگار؛ تو هر بلا را دفع کن از ولی خود و خلیفه خویش و حجت بر خلق عالمت و زبانت که از تو به سخن آید و به حکمت بالغه تو گویا باشد و ..."
نظر شما