۱۸ خرداد ۱۳۹۲، ۹:۰۲

برشی از رمان «گرگ‌سالی»؛ آخرین اثر داستانی در دست انتشار امیرحسین فردی

برشی از رمان «گرگ‌سالی»؛ آخرین اثر داستانی در دست انتشار امیرحسین فردی

زنده‌یاد امیرحسین فردی در بخش‌هایی از رمان «گرگ‌سالی» می‌نویسد: با چشم‌های خواب‌آلود به اطراف نگاه کرد. کوه مثل دیواری کج و کوله آمده بود نزدیک شیشه اتوبوس. ریشه علف‌‌ها‌ و تخته سنگ‌‌ها‌ دیده می‌شد. پس اینجا کجاست؟ حیران! حیران؟ حیران شده بود. ماشین نمی‌رفت، مسافرها با هم حرف می‌زدند. شوفر و شاگردش هی پیاده و سوار می‌شدند.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: پانزدهم خردادماه به روایت تقویم، مصادف است با چهلمین روز درگذشت امیر‌حسین فردی، نویسنده و داستان‌نویس انقلاب اسلامی. فردی که در زمان حیات خود با آثار داستانی قابل توجهی چون «آشیانه در مه»، «اسماعیل»، «سیاه چمن» و «امام خمینی» شناخته شده بود. در سا‌های پایانی عمر خود رمانی را با عنوان «گرگ‌سالی» نوشت و در آستانه انتشار این اثر در سال جای دارفانی را وداع گفت.

فردی در زمان حیات خود «گرگ سالی» را داستانی تالیف شده در ادامه رمان «اسماعیل» خواند و درباره آن به مهر گفت: شخصیت اصلی این رمان همان اسماعیل است که از موقعیت پایانی رمان «اسماعیل» به دوران رخداد این اثر پرتاب شده است. من خیلی خدا را شاکرم که توفیق داد تا این رمان را بنویسم. این داستان و فضایش ناگهانی به ذهن من رسید، اما به جرات می‌گویم که در ادبیات داستانی ایران اثری را سراغ ندارم که این طور برخورد استعاری را با آمریکا و نیروی استکبار نشان دهد. این رمان حرف درشتی برای زدن دارد و می‌گوید آمریکایی‌ها گرگ هستند و از تبار گرگ و باید با این نگاه به آنها نظر انداخت. در این رمان گرگ‌های تغییر پیدا کرده دیگر با نشانه سراغ آدم‌ها می‌روند و این بزرگ‌ترین استعاره این رمان است. در واقع هوشمندی آنها در انتخاب طعمه و محیط رعب و وحشتی که در منطقه ایجاد می‌کنند در کنار نزاع میان مردم و آمریکایی‌ها و گرگ‌هاست که قصه رمان را می‌سازد.

رمان گرگ‌سالی روز 28 خرداد ماه سال جاری و در مراسمی ویژه در تالار مهر حوزه هنری رونمایی خواهد شد.

خبرگزاری مهر همزمان با چهلمین روز درگذشت این نویسنده فقید، برشی از دومین فصل از این رمان را از نگاه شما می‌گذراند:

بعد از ظهر آخرین روز زمستان کنار جاده باریکی که به روستای بنفشه‌دره می‌رسید، از مینی‌بوس پیاده شد. همان جا ساکش را روی زمین گذاشت و به دور و برش نگاه کرد. در چشم‌اندازش دشت صاف و همواری دیده می‌شد که تا کوهپایه‌های دوردست کشیده شده بود. خاک نرم و پوک بود. سبلان باز هم روبه‌رویش بود، اما این بار، از جبهه جنوبی آن را می‌دید، پرهیب، مانند شتری کوهان‌دار. پربرف و با پاره ابرهایی که مانند گردن‌آویز، گرد قله و بر یال‌های سبزش آویخته بودند. این چهره از سبلان را در کودکی‌‌هایش که همراه پدر به بنفشه‌دره آمده بود به یاد داشت و به یاد داشت که در پندارهای کودکانه‌اش آن شتر عظیم‌الجثه در حال حرکت به سوی مقصدی نامعلوم آرام و بدون توقف، همچنان می‌رفت.

... پدر می‌خواست برود دِه برای عروسی، کت و شلوار تازه‌اش را پوشید، مادر لباس زیر برایش گذاشت تا عوض کند. اسماعیل جفت دو پایش را توی کرد یک کفش که من هم می‌خواهم بیایم دِه. پدر عصبانی شد و سرش داد کشید:

ـ آخه بزغاله تو برای چی می‌خوای بیایی ده، من یه روز بیشتر نمی‌مونم، عروسی که تمام شد، برمی‌گردم.

گریه کرد. پاهایش را زمین کوبید، اشک ریخت:

ـ منم... منم می‌خوام بیام!

ـ بیایی چی کار بکنی. مگه تو مدرسه نمی‌خوای بری؟ درس و مشق نداری؟

ـ جمعه که مدرسه ندارم...

ـ شیطونه می‌گه بزن دهن دماغشو خونین و مالین کن‌ها!

بدتر گریه کرد و خودش را به زمین زد. در حال غلتیدن بود که مشت گره کرده پدرش، مثل پتک نشست روی نرمه رانش. از درد جیغ کشید. صدای مادر بلند شد:

ـ بزن... بزن... چلاقش کن این یتیم رو!

ـ تو دیگه چی می‌گی... این... این آخه برای چی می‌خواد بیاد هان!؟ من که یه شب بیشتر نمی‌مونم، بلیت هم یک دونه بیشتر نگرفتم. اونم فقط برای خودم... اینو کجا جا بدم؟ روی کله بابام بنشونم؟ هان؟

مادر بالا سر اسماعیل نشسته بود و اشک‌‌هایش را خشک می‌کرد:

ـ پس می‌خوای بچه را با این اشک چشم ول کنی بری؟ خب می‌خواد بره عروسی ببینه، مادر بزرگشو ببینه...

ـ نخیر هم خانم... بگو دلش برای سگ‌‌ها‌ و الاغ‌های ده تنگ شده!

ـ خیلی خب... دلش برای سگ‌‌ها‌ و الاغ‌‌ها‌ تنگ شده... بچه‌اس دیگه... دلش به حیوونا خوشه!

پدر با چند بد و بی‌راه و یکی دو تا استغفرالله نرم شد و گفت:

ـ پس برای این آشغال هم لباس بذار... عوضی!

اسماعیل گریه‌اش بند آمده بود، اما سکسکه می‌کرد و دست مشت‌ شده‌اش را توی کاسه چشم‌‌هایش می‌چرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نکرد، لنگ زد و آه کشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت می‌توانست قدم از قدم بردارد. با دیدن این صحنه چهره غضبناک پدر رنگ عوض کرد. نگرانی و همدردی جای خشم و خروش را گرفت. مادر چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد. دور چشم‌هایش اشک نشسته بود. پدر بی‌آنکه حرف بزند، زانو زد تا اسماعیل دستش را روی شانه او بگذارد و کفش‌هایش را بپوشد. وقتی آماده شدند، پدر ساک را به یک دست داد و با دست دیگر دست او را گرفت و راه افتادند. اما اسماعیل همچنان می‌لنگید. مادر کاسه آبی پشت سرشان خالی کرد و آن‌ها کوچه را پشت سر گذاشتند و به خیابان رسیدند.

عصر توی اتوبوسی که از میدان آزادی به طرف اردبیل می‌رفت، با پدر روی یک صندلی نشستند. گاهی وسط اتوبوس سرپا می‌ایستاد، خسته که می‌شد، روی پای پدر می‌نشست. غروب خورشید را با اشتیاق تماشا می‌کرد، همین طور کوه‌‌ها‌ و دشت‌های اطراف را که جا می‌ماندند و آن‌ها می‌رفتند. غروب هم جا ماند، شب شد، تاریکی آمد. سفیدرود را به صورت اژدهای خفته، در زیر نور ماه دید. از هیبت آن ترسید. از کوه‌‌ها‌ و صخره‌های پوشیده از جنگل وحشت داشت. احساس می‌کرد، هر آن روی اتوبوس آوار خواهند شد و یا ممکن بود، در پس پیچی از پیچ‌های جاده، ناگهان دیوی ظاهر شود و با یک مشت اتوبوس را مثل قوطی حلبی له کند و آن‌ها هم نابود شوند. پدر او را نشاند روی زانوهایش و به خودش فشرد. احساس آرامش کرد. چشم‌‌هایش را بست و خوابش برد. مدتی بعد با سروصدای چند نفر بیدار شد:

ـ رسیدیم آقاجون؟

ـ نه. هنوز.

با چشم‌های خواب‌آلود به اطراف نگاه کرد. کوه مثل دیواری کج و کوله آمده بود نزدیک شیشه اتوبوس. ریشه علف‌‌ها‌ و تخته سنگ‌‌ها‌ دیده می‌شد.

ـ پس اینجا کجاست؟

ـ حیران!

ـ حیران؟

حیران شده بود. ماشین نمی‌رفت، مسافرها با هم حرف می‌زدند. شوفر و شاگردش هی پیاده و سوار می‌شدند. پرسید:

ـ آقاجون پس چرا ماشین راه نمی‌ره؟

در همان موقع راننده با صدای بلندی گفت:

ـ سیل اومده جاده را برده. همه پیاده شین!

اسماعیل به صورت این و آن نگاه می‌کرد. مسافرها نگران بودند.

ـ آقاجون، یعنی چطور جاده را برده؟

ـ چیزی نیست. حالا می‌ریم پایین می‌بینیم.

باز هم دست او را گرفت و از راهرو باریک وسط دو ردیف صندلی حرکت کرد. اسماعیل آخ گفت و خم شد. پدر برگشت:

ـ چی شد؟

ـ پام... پام... درد می‌کنه هنوز!

پدر دستش را فشرد و با هم از ماشین پیاده شدند. باران شلاق‌کش می‌ریخت. آب توی جاده خاکی راه افتاده بود. کمی جلوتر کوه ریخته بود روی جاده و آن را بسته بود. چند نفر با بیل و کلنگ داشتند جاده را باز می‌کردند. مسافرها به اتوبوس چسبیده بودند تا باران کمتر روی سرشان بریزد. مردها کار می‌کردند. چند نفری به نوبت با کلنگ توده کلوخ و سنگ را متلاشی می‌کردند. گروه دیگر آن‌ها را با بیل برمی‌داشتند و می‌ریختند توی دره که تا چشم می‌دید درخت بود که بر شانه‌های هم ایستاده بودند و شرشر رودی که آن پایین جاری بود و اما خودش دیده نمی‌شد. در تمام مدتی که مردها کلنگ می‌زدند و با بیل گل و لای خزیده روی جاده را برمی‌داشتند. باران یکریز می‌بارید و بر کمر و شانه‌های آن‌ها می‌نشست. کم‌کم ماشین‌های دیگر هم از مقابل رسیدند و پشت سر هم صف بستند. از توی آن‌ها چند نفر پیاده شدند و به کمک آمدند. کلنگ زدند و خاک را برداشتند و خیس و خسته شدند. چند ساعت بعد گل و لای برداشته شد. جاده نفس کشید، اما تنها یک ماشین می‌توانست از آن باریکه عبور کند. راننده نشست پشت فرمان و در میان داد و فریاد راننده‌‌ها‌ و شاگرد شوفرهای دیگر و سلام و صلوات مسافران ترسیده و خیس و تلیس، ماشین را از آن میانه تنگ گذراند. مسافرها هم با سرهای به زیر افکنده و شانه‌های خمیده، پشت سر ماشین حرکت کردند و بالا دست آب بردگی سوار شدند. با صلواتی بلند، برای سلامتی خودشان و آقای راننده، اتوبوس با سروصدای زیاد، دوباره سربالایی حیران را در پیش گرفت. تازه گرم شده بودند که چند قطره آب روی سر اسماعیل چکید. به سقف اتوبوس نگاه کرد، آب باران از میان درزها راه به درون باز کرده بود و قطره به قطره می‌چکید. به سقف اشاره کرد:

ـ آقاجون نیگا؛ اون بالا آب می‌ده!

پدر به آنجا نگاه کرد، قطره آبی در حال شکل‌گیری بود تا به موقع بچکد. پدر دست روی سر اسماعیل گذاشت و صورت او را به شانه خود تکیه داد و گفت:

ـ اشکال نداره... فردا قیرگونی‌ش می‌کنیم!

ـ ما!؟

ـ نه... راننده.

ـ آقاجون مگه پشت بوم ماشین رو هم قیرگونی می‌کنن؟

ـ ولش کن، چشماتو ببند بخواب. چی کار به این کارها داری تو؟

بغل پدر خوابید. وقتی بیدار شد که ماشین ایستاده بود. آفتاب می‌تابید، باید پیاده می‌شدند؛ پیاده شدند.

در چند قدم اول پایش تیر کشید و درد پیچید تو جانش. اما وقتی قله بلند و پربرف سبلان را دید، دیگر‌ درد را احساس نکرد. آنجا بود که گمان کرد سبلان شتر کوهان‌داری است که آهسته‌آهسته به سوی مقصدی نامعلوم‌ می‌رود. پشت سر پدر در جاده باریک راه افتاد. گندم‌‌ها‌ درو شده بودند و خرمن‌‌ها‌ را جمع کرده بودند. همه جا زرد و افسرده بود. پاییز آمده بود.

...اما حالا آخرین روز زمستان بود. باریکه‌راه همان طور بود که آن سال با پدر آن را دیده بود. دشت‌‌ها‌ و تپه‌‌ها‌ و ماهورها، همه سر جای خود بودند. او هم بود، در آن میان تنها یک نفر نبود، جای یک نفر خالی بود. آن هم جای پدر، جای آقاجون که دیگر نبود تا دست او را بگیرد و در آن باریکه‌راه خالی پر پیچ و خم، با هم به طرف دِه بروند. باز هم جای مشت پدر روی نرمه راستش درد بگیرد، احساس کرد باز هم همان جا درد گرفت؛ یک درد قدیمی و دوست داشتنی، به نظرش رسید کمی می‌لنگد و یا دوست دارد که کمی بلنگد، همان طور که دوست دارد، پدر هم پیشش باشد. با صدای بلند شروع به خواندن فاتحه کرد.

زمین زیر پایش نرم و مهربان بود. هر گامی که بر می‌داشت احساس راحتی می‌کرد. لذت می‌برد. می‌پنداشت، زمین هم از اینکه او رویش راه می‌رود، راضی است و لذت می‌برد. مقصدش بنفشه‌دره بود که باغ‌هایش در پایین دست، میان دره دیده می‌شد. کسی در اطراف نبود. صدایی جز صدای سایش سینه باد، روی سنگ‌‌ها شنیده نمی‌شد. در کناره‌های شیبی که انتهایش آبروفت بود، دسته‌ای از زنبق‌های آبی و سفید، با هیجان قد کشیده بودند و گل برگ‌هایشان، هنگام وزش نسیم بال‌بال می‌زدند.

از دوردست‌ها، صدای پارس سگ‌های گله می‌آمد. صدای سگ حس بدی را در او بیدار می‌کرد. به یاد گرگ می‌انداختش و آن شبی که به نظرش از جنس کابوس بود. پس از گذشت چند روز نتوانسته بود آن را باور کند. می‌خواست از آن شب فاصله بگیرد، تا در فرصت مناسبی بتواند در مورد آن فکر کند. می‌خواست سینه‌اش را از عطر زنبق و باد و بنفشه انباشته کند، با شوق کودکانه در باریکه‌راه‌های پیچ‌درپیچ و بازیگوش بدود و باد به صورتش بخورد؛ و او نفس بکشد. عمیق؛ عطر ابر و خاک و آسمان‌ها را با وجودش عجین کند.

به نزدیکی بنفشه‌دره رسید. از آنجا قبرستان روستا دیده می‌شد. راهی که از جاده ماشین رو تا به اینجا زیر پایش گسترده شده بود، از وسط خرمن‌جاها می‌گذشت. آن مکان محوطه صافی بود که اهالی بنفشه‌دره، تابستان محصولات درو شده‌شان را آنجا خرمن می‌کردند و می‌کوبیدند و باد می‌دادند و آخر سر گندم و جو و عدسشان را بار می‌کردند و می‌بردند خانه. هر خانواری، جای خودش را داشت و خرمن خودش را و همین طور خرمنکوب خودش را که عبارت بود، از دو گاو قوی و یوغ بزرگ و خرمن‌کوب چوبی، شبیه لنگه در. با دندانه‌های آهنی و یا سنگی که بچه یا بزرگی روی آن می‌ایستاد و یا می‌نشست و گاو‌‌ها‌ آن را روی کولش‌های خشک می‌چرخاندند؛ آن هم‌ زیر آفتاب تابستان و باد مناسب فصل خرمن. آن سال که با پدرش آمد، بقایای چند خرمن را‌ دیده بود. همین طور خرمنکوب‌‌ها‌ را که روی کولش‌های خشک دور می‌زدند و دختر یا پسری خسته، با سر و رویی خاک‌آلود روی آن ایستاده و یا نشسته چرخ‌چرخ می‌خوردند. حالا آن زمین‌‌ها‌ مسطح، پوشیده از سبزه و زنبق‌های سفید و آبی شده بودند. در همان نزدیکی، گله کوچک گوسفندی، در شیب تپه مشرف به خرمن‌جا، در حال چریدن بود. چوپانش دیده نمی‌شد. اما صدای آواز حزنیش را باد با خود می‌آورد:

ـ این دره‌‌ها‌ و پرتگاه‌‌ها‌ سنگلاخی‌اند؛ محبوب من

از عمق آن‌ها سیلاب‌‌ها‌ جاری‌ست

می‌ترسم از پرتگاه سقوط کنم و بمیرم

آن گاه چشمان تو همیشه گریان بمانند؛ محبوب من!

به تپه نزدیک شد. در شیب آبکندی، نوجوانی با موهای بلند و آشفته یله شده بود در تیغ آفتاب غروب. او را که دید آوازش را قطع کرد، گونه‌‌هایش گل انداخت و با شرم از جا بلند شد.

ـ خسته نباشی؛ چه خوب آواز می‌خوندی!

پسر از خجالت سرش را پایین انداخت و با ته چوبدستی‌اش مشغول پوش دادن خاک شد.

ـ اسمت چیه؟

ـ مقصود.

ـ پسر کی هستی مقصود؟

ـ قاسم

نمی‌شناخت. با این حال گفت:

 صدای خیلی خوبی داری؛ زنده باشی!

مقصود سرش پایین بود و با ته چوبدستی همچنان زمین را سوراخ می‌کرد و خاک می‌افشاند. برایش دست بلند کرد و به طرف بنفشه‌دره سرازیر شد. در حاشیه روستا، دو درخت پیر بید کنار یکدیگر ایستاده بودند. شاخه‌های فرتوتشان در هم تنیده بود. از دور گویا، در آغوش هم غنوده بودند. نزدیک‌تر که رفت نشانه آتش را بر تنه تنومند آن‌ها دید که به اندازه حفره روباه دهان باز کرده بود. آن دو بید کهنسال گویا نشان زوال باغ بزرگی بوده‌اند که روزگاری در حاشیه بنفشه‌دره نگاه هر رهگذری را به خود جلب می‌کرد. حال آن دو بازمانده فرتوت از ترس توفان به یکدیگر تکیه داده بودند تا چند صباح دیگر سرپا بمانند.

خانه مادربزرگ پایین ده بود. بعد از آن دیگر باغ بود و چمن‌زار که همراه رود تا دریاچه و از آنجا به شهر کشیده می‌شد. خانه در میان پرچین کوچک چوبی قرار داشت. با یک دروازه ورودی به طویله و اتاق نشیمن. اسماعیل از راه کناره، دور زد و خود را به خانه رساند. همه چیز مثل سابق بود. خانه کاه‌گلی، پرچین و درخت‌های بلند بید و چنار که مشرف به حیاط و خانه بودند، پایین دست کنار جوی آب، گزنه‌زار پرپشت دست‌نخورده باقی مانده بود. دروازه را آسان باز کرد و داخل محوطه شد. چند بوته گل سرخ افسرده و ساقه‌های گل ختمی گوشه حیاط دیده می‌شد. به در خانه نزدیک شد. چوبی بود و قدیمی. با چارچوب موریانه زده که به زحمت خود را به آستانه چسبانده و سرپا مانده بود. آخرین بار چند سال پیش مادربزرگ را دیده بود. آمده بود تهران برای مجلس ختم پدر اسماعیل، چند شب هم خانه آن‌ها ماند. تمیز بود. با دست‌های چروکیده، اما حنا بسته. قدبلند و سرحال. لحن مهربانی داشت. به هر بهانه آن‌ها را نوازش می‌کرد و می‌بوسید و به اسماعیل می‌گفت: «بیا پهلوی من، یادگار پدرم، نور چشمم...» صدایش گرم و گیرا بود. درون چشم‌های روشنش محبت مثل دریا موج می‌زد و زمانی که نگاهش می‌کرد، اشک به صورت حلقه درخشانی دور چشم‌‌هایش جمع می‌شد. حال مانده بود که چطور با او روبه‌رو شود؟ و چه بگوید؟ نزدیک در خانه ایستاد و کوبه کوچک و زنگ‌زده را چند بار آهسته به گل‌میخ فرسوده زد. کمی منتظر ماند. صدایی از آن سو نیامد. باز هم زد. بلندتر و بیشتر. پارس سگی، از پشت دیوار همسایه بلند شد. کمی بعد پوزه بزرگ و لب‌های آویخته و آب‌چکانش بالا آمد‌ و با دیدن او بلندتر پارس کرد. چند سگ دیگر به او جواب دادند. کوبه را محکم‌تر به گل میخ کوبید. صدای لرزان و ضعیفی از آن سو آمد:

ـ کیه؟

ـ منم آنا، اسماعیل

ـ کی؟

ـ گفتم اسماعیل

ـ کدام اسماعیل؟

کمی بعد صدای کشیده شدن کلون از پشت شنیده شد. سپس در به کندی و با جیرجیر بلند بر پاشنه چرخید و آهسته باز شد. آنا‌ در حالی که با شال رویش را گرفته بود، در آستانه ظاهر شد. از اجزای صورتش، تنها دو چشم روشن و مهربانش پیدا بود. در همان نگاه اول اسماعیل را به جا آورد. شال به کناری رفت و دست‌های بلندش مثل دو بال قویی بزرگ و باشکوه به سوی او گشوده شدند. اسماعیل خودش را در آن آغوش مهربان رها کرد. چه آرامش عمیقی داشت آغوش آنا. پیراهنش بوی پونه و صابون‌های خوش عطر سوغاتی می‌داد، از همان‌‌ها که آنا‌ همیشه می‌گذاشت توی بقچه و لابه‌لای لباس‌های تمیزش.

ـ قربان چشما‌ت برم، پاره دلم!

ـ خدا نکنه...

ـ بیا تو، نور چشمم. چراغ خونه‌ام!

کد خبر 2069288

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha