ازنظر شما معنا و مفهوم فلسفه اسلامي چيست؟
در فلسفه اسلامي تعليمات قرآني شان اساسي دارد كه بايد آن را جدي گرفت . به بيان ديگر، باورهاي قرآن اسلامي از همان آغاز زيربناي اين فلسفه را تشكيل مي داده است |
براي پاسخ گفتن به اين پرسش مثالي مي زنم ، در تاريخ رياضيات شما شاهد يك نوع رياضيات اسلامي هستيد . وقتي مي گويند رياضيات اسلامي، به اين معنا نيست كه مثلا رياضيدان مسلمان گفته است دو به اضافه دو مي شود پنج . بنابراين دانش رياضي از نظر علمي ، اسلامي و غير اسلامي ندارد . علوم ديگر مانند فيزيك، شيمي، جامعه شناسي، و فلسفه هم به همين گونه هستند . يعني تا آنجا كه به ذات فلسفه مربوط است ، فلسفه، اسلامي و غير اسلامي ندارد . فلسفه چنان كه از لفظش هم برمي آيد يوناني است ، يعني در يونان شكل گرفته و از آنجا به ايران و سرزمين هاي اسلامي سرايت كرده است . هر چند كه حدود دوازده تعريف رسمي از فلسفه وجود دارد ، و دكتر يحيي مهدوي آن را در كتاب فلسفه عمومي آورده است ، اما وجه مشترك تمامي اين تعاريف اين است كه فلسفه عبارت است از برخورد عقلاني با امور ، يا توجيه عقلاني امور ، ويا به كار انداختن عقل براي درك و فهم پديده هاي پيرامون انسان . به بيان ديگر، فلسفه يك روش عقلاني براي تبيين پديده ها و امور پيرامون انسان است . فلسفه به اين معناي عام ، علوم مختلفي مانند رياضيات ، فيزيك، شيمي ، زيست شناسي و ... را نيز در بر مي گيرد . تاريخ نيز بر اين مدعا گواهي مي دهد ، چرا كه بسياري از فيلسوفان در عين فيلسوف بودن ، رياضيدان ، فيزيكدان ، و زيست شناس هم بوده اند . بنا براين نبايد فريفته اين پسوند اسلامي بشويم و چنين بيند يشيم كه تفكري با ماهيت فلسفه اسلامي وجود دارد . تفكر مربوط به انسان است ، و انسان هم بنا بر ماهيتش شرقي و غربي، اسلامي و غير اسلامي ندارد . ما زماني زرتشتي بوديم و اكنون دين اسلام را پذيرفته ايم ، ابتدا سني بوديم و سپس تشيع را به عنوان مذهب اختيار كرديم ؛ اين ها امور متغيري هستند كه مدام دستخوش تغييرمي شوند بنابراين فلسفه اسلامي، به نظرمن ، يعني فلسفه اي كه در عالم اسلام و توسط مسلمانان شكل گرفته است . البته در فلسفه اسلامي تعليمات قرآني شان اساسي دارد كه بايد آن را جدي گرفت . به بيان ديگر، باورهاي قرآني اسلامي از همان آغاز زيربناي اين فلسفه را تشكيل مي داده است .
نكته اي كه اين جا بايد به آن اشاره كنم اين است كه وقتي فلسفه يوناني كه در قرنهاي سوم و چهارم قبل از ميلاد توسط افلاطون و ارسطو تدوين شد در برخورد با مسيحيت ، توسط متكلمان مسيحي تغييرات عمده اي در آن به وجود آمد . يونانيان موحد نبودند و به خلقت ازعدم اعتقادي نداشتند، يونانيان معاد نداشتند و آن حلول نفسي را هم كه افلاطون مي گويد ربطي به معاد ندارد . متكلمان مسيحي سعي كردند كه تفكر يوناني را مسيحي كرده و آن را با اعتقادات مسيحي هماهنگ نمايند . به همين جهت بسياري از عناصر اصلي را متناسب با باورهاي مسيحي تغيير دادند . مثلا ارسطو را به عنوان موحد و حكيم الهي معرفي كردند در حالي كه ارسطو به خداي واحد معتقد نيست . در انديشه ارسطو خدا به عنوان محرك نا متحرك معرفي مي شود . ارسطو تعداد 56 محرك نا متحرك را در سيستم فلسفي خود مطرح مي كند . در واقع وقتي مسلمانان دست به ترجمه كتابهاي يوناني زدند ، با فلسفه يونان از طريق تفسيرهايي كه متكلمان مسيحي نوشته بودند آشنا شدند . در اثر اختلاطي كه ميان آثار يوناني و تفسير مسيحي به وجود آمده بود برخي از كتابها به نام ارسطو معروف شد كه در واقع ازآن ارسطو نبود . به عنوان مثال مي توان ازكتاب اثولوجيا نام برد كه بخشي از اثر فلوطين همراه با تفسير مسيحي از آن بود . از جمله اشتباهات فاحشي كه در نتيجه اين اختلاط به وجود آمد ساختار فلسفي ابن سينا بود كه افلاطوني بود در حالي كه وي ، تا جايي كه ما اطلاع داريم ، افلاطون را نمي شناخته است.
بنابراين شما قيد اسلامي را براي فلسفه ذاتي نمي دانيد ؟
بله، اين قيد را جغرافيايي مي دانم .
به تعبير ديگر، شما به جاي فلسفه اسلامي ، فلسفه در دورران اسلامي را به كار مي بريد ؟
فلسفه مسلمانها ، يا به بيان ديگر، فلسفه در دوران شكوفايي اش در اسلام .
آيا ديانت و اسلام در فهميدن فلسفه موثر بوده است ؟
بله.
پس به نظر مي رسد كه تعارضي هم ميان فلسفه و اسلام نمي ديدند . در حالي كه به نظر شما بين اين دو تعارض وجود دارد .
كلمه تعارض را بايد با احتياط به كار برد . اگر بگوييم مغايرت و تفاوت بين اين دو وجود دارد بله من معتقدم كه تفاوت و مغايرت وجود دارد . اگر تعارض را بين دين و فلسفه به اين معنا به كار ببريم كه انسان ميان متفكر بودند و متدين بودن نتواند جمع كند من با آن موافق نيستم . به نظر من جمع ميان اين دو در عمل ممكن است ، اما از نظر معرفت شناسي ميان اين دو تفاوت وجود دارد .
اگر تعارض را بين دين و فلسفه به اين معنا به كار ببريم كه انسان ميان متفكر بودند و متدين بودن نتواند جمع كند من با آن موافق نيستم . به نظر من جمع ميان اين دو در عمل ممن است ، اما از نظر معرفت شناسي ميان اين دو تفاوت وجود دارد |
با توجه به مطالبي كه شما فرموديد ، نكته مهمي را كه بايد متذكر شوم اين است كه با تمامي سعي و تلاشي كه فيلسوفان مسلمان براي هماهنگي فلسفه و دين از خود نشان دادند ولي كمتر فيلسوفي در جهان اسلام از اذيت و آزار و قتل توسط مخالفان در امان بوده است . نگاهي به نام هايي چون ابن سينا، سهروردي، ملاصدرا، ملا صادق اردستاني، علامه طباطبايي، امام خميني(ره) مويد اين سخن است .
به نظر من اين مخالفتها بيشتر جنبه سياسي داشته است . از زمان افلاطون به اين طرف سخني در فلسفه جا افتاده است به اين مضمون كه حكومت حق فيلسوفان است . بنابراين تا جايي كه به نظام سياسي مربوط مي شود پادشاهان و دستگاه هاي سلطنتي از سوي فيلسوفان احساس خطر مي كردند . علاوه بر اين زبان فيلسوفان هميشه متوجه مردم بوده است ، در حالي كه پادشاه مردم را رعيت خود مي دانست . بنابراين ما شاهد تضادي ميان فلسفه و سيستم حكومتي هستيم و اين چيز خوشايندي براي پادشاهان نبود . در مورد فقهايي هم كه حكم تكفير صادر مي كردند بايد بگويم كه اين مساله ناشي از بدفهمي دين از سوي آنان است . چون به هيچ وجه نمي توان باور كرد كه در تفكر اسلامي انديشيدن ممنوع باشد . بنابراين اين مساله جنبه سياسي دارد و نمي توان آن را به حساب تضاد و تعارض ميان تدين و تفكر فلسفي گذاشت .
پس به نظر شما جمع ميان دين و فلسفه ممكن است ؟ بله، به نظر من به لحاظ مصداقي مي توان هم متفكر و فيلسوف بود و هم متدين . منتها دو نكته را بايد متذكر شوم ، و آن اين كه اولا فلسفه با فهم درست از دين قابل جمع است و ديگر اين كه ميان فلسفه و تفكر عقلاني و ايدئولوژي بايد تفاوت قائل شد . به نظر من ميان تفكر عقلاني كه از ذات انسان برخاسته و دين تضادي وجود ندارد .
آيا شما اين جمع را مطلوب هم ا رزيابي مي كنيد ؟
من فكر مي كنم انسان يك موجود سه بعدي است . انسان يك وقت ذهن خود را در جهت شناخت امور به كار مي اندازد ، كه همان تفكر فلسفي است و با علم تفاوتي ندارد ؛ يك زمان هم دست به خلاقيت مي زند كه به صورت هنر بروز مي كند ؛ يك زمان هم
من تحليل هاي ماركسيستي كه مي گويند دين داراي شرايط تاريخي است و در مرحله اي به پايان مي رسد را قبول ندارم ، دين در نهاد انسان ريشه دارد |
وجود دارد كه انسان دريافتهايي دارد كه ناشي از خلاء و كمبودي در وجودش است . اگر بپذيريم كه تفكر ديني جزئي از ذات انسان است ، بنابراين نمي توان آن را طرد كرد . من تحليل هاي ماركسيستي كه مي گويند دين داراي شرايط تاريخي است و در مرحله اي به پايان مي رسد را قبول ندارم . دين در نهاد انسان ريشه دارد ، و مانند تفكر جزء ماهيت انسان است . اگر بخواهيم يكي از اين دو را به نفع ديگري كنار بگذاريم به بعد انساني لطمه وارد كرده ايم . ما بايد هريك از اين ابعاد انساني را در جاي خود مورد توجه قرار دهيم ، يعني باور ديني را در جاي خود و عقل و تفكر عقلاني را هم در جاي خود به كار بريم . آن چيز را كه از عقل برمي آيد از دين نخواهيم و آن چيزي را كه از دين بر مي آيد از عقل نخواهيم . اگر شما به تاريخ تمدن ويل دورانت مراجعه كنيد مي بينيد كه وي دين را پايه تمدن مي داند و معتقد است كه يكي از عواملي كه موجب متمدن شدن انسان شده است باور ديني است ، به تعبير ديگر ، دين يكي از اركان تمدن است . ادامه دارد... .
نظر شما