خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و هنر: زمانی فکر میکردم که تئاتر هنر فرهیختگی است که تأثیر بسزایی در رشد فرهنگی و هنری مردم یک جامعه دارد. زمانی فکر میکردم که فقط هنرمندان تئاتر هستند که در سختترین شرایط بیشترین و بهترین تأثیر را روی مخاطب میگذارند. زمانی فکر میکردم که مخاطبان تئاتر قشر متفاوتی از افراد جامعه هستند که با دیدن آثار نمایشی به مرور به نگاه عمیقتر و غنیتری میرسند.
زمانی این فکرها را میکردم اما حالا دیگر این چنین فکری ندارم. اگر زمانی فکر میکردم که بازیگران تئاتر راه سخت و دشواری را برای تأثیرگذاری بر مخاطب طی میکنند حالا دیگر این فکر را نمیکنم. اگر زمانی فکر میکردم که یک بازیگر با نقش خود زندگی میکند تا مخاطب نیز با او و نقشاش همذات پنداری کند حالا دیگر این فکر را نمیکنم. حالا دیگر فکر نمیکنم که تئاتر هنر تأثیرگذاری است و من هم به عنوان یک مخاطب تئاتر چیزی بیشتر از دیگر افراد جامعه درک میکنم. حالا دیگر به این فکر میکنم که خود را به سینما، تئاتر و ورزش محدود کردهام و تنها با یدک کشیدن نام مخاطب تئاتر، سینما و ورزش اوقات خود را بدون هیچ تغییری سپری میکنم.
دیگر فکر نمیکنم مدال گرفتن و قهرمان شدن کار سختی است و سالها تمرین و ممارست لازم است تا فردی یک قهرمان ورزشی شود و بر سکوی قهرمانی بایستد. دیگر فکر نمیکنم تنها راهیابی تیم ملی فوتبال به جام جهانی فوتبال کار بزرگی است و بازیهای خوب تیم ملی والیبال اتفاق قابل توجهی باشد و مقامها و مدالهای دیگری که در ورزش به دست میآید.
حتی دیگر به این فکر نمیکنم که گرفتن جایزه اسکار توسط یک هنرمند یا یک اثر سینمایی میتواند اتفاق مهمی باشد و فلان کارگردان یا فلان بازیگر یا فلان فیلم چقدر بزرگ هستند و چقدر تأثیرگذار. دیگر از اینکه بتوانم به یکی از اهدافم در زندگی برسم به خود نمیبالم و افتخار نمیکنم و از اینکه ریسکی را در زندگی انجام دهم احساس غرور یا شجاعت به من دست نمیدهد. حتی دیگر به این فکر نمیکنم که انسان تأثیرگذاری در زندگی خود هستم.
زمانی فکر میکردم در جامعه ما قلب انسانها برای هم میتپد و خبر درگذشت یک جوان قلب همه را متأثر میکند. زمانی فکر میکردم که وقتی انسان کاری بزرگ و تأثیرگذار انجام دهد دیده میشود و مردم برای تشویقاش تمام قد میایستند. زمانی فکر میکردم که اگر کسی میمیرد کسانی که درباره او صحبت میکنند تنها برای یاد کردن از اوست نه برای تعریف از خودشان. زمانی فکر میکردم که فکرهایی که میکنم درست است.
زمانی فکر میکردم اما حالا فکر نمیکنم. حالا میبینم که فکر کردن واسطهای بود برای توجیه کردن. توجیه کردن ترسها، تنبلیها، خودخواهیها، دروغها، دوروییها و حرصها. حالا باور میکنم که هنر خود زندگی است و ما تصمیم میگیریم هنرمند این زندگی باشیم یا مخاطب آن. حالا باور میکنم که هنرمند زندگی شدن خیلی سختتر از شرکت در کنکور، قبولی در رشته هنر در هر گرایشی و فارغ التحصیل شدن و در نهایت اسم و رسمی هنرمندانه به دست آوردن، است.
حالا باور میکنم که در زندگی قهرمان شدن و مدال گرفتن جور دیگری است و قهرمانان زندگی نه روی سکو میروند و نه مدالی به گردنشان میاندازند و نه مخاطبان برایشان پارچهنوشته به سر کوچه و محله نصب میکنند و خلاصه هیچکس ایستاده تشویقشان نمیکند. حتی مدیران و مسئولان نیز برایشان جایزهای را در نظر نمیگیرند و برای تبلیغات از آنها استفاده نمیکنند و به سراغ چهرههای بازیگری و قهرمانان ورزشی میروند.
حالا باور میکنم که مخاطب خوبی برای هنرمندان و قهرمانان زندگی نبودم. حالا باور میکنم که آرش کمانگیر تنها یک اسطوره نیست که زمانی جان خود را به عنوان تیری در کمان قرار داد تا مرز بین ایران و توران را مشخص کند. حالا باور میکنم که روح آرش در کوهها راهنمای کسانی است که راهشان را گم کردهاند. حالا باور میکنم که لازمه آشنایی با اسطورهها این نیست که کتابهای تاریخی یا داستانی را ورق بزنیم.
حالا میدانم در اطراف من مادرانی هستند که وقتی دلشان برای فرزندشان تنگ میشود دوست دارند به کوههای اطراف خود نگاه کنند. حالا میدانم در اطراف من پدرانی هستند که برای درد و دل کردن با فرزندشان به کوه میروند حتی اگر راه رفتن زیاد اذیتشان کند یا نفس راه رفتن و پای بالا و پایین رفتن از صخرهها را نداشته باشند. حالا میدانم در اطراف من خواهرهایی هستند که برای حرف زدن با برادرشان کفش و کوله کوهنوردی داخل کمد لباس را نگاه میکنند. حالا میدانم در اطراف من برادرهایی هستند که برای شوخی کردن با برادرشان وسایل کوهنوردی را زیر تخت، داخل کمد، داخل کابینت آشپزخانه یا هر جای دیگری قایم میکنند.
حالا میدانم در اطراف من آدمهایی بودند که خیلیها مثل من از بودنشان بیخبر بودند. حالا میدانم در اطراف من، در همین شهر، در یکی از محلههای همین شهر، شهر تهران و در یکی از کوچههای آن جوانانی بودند که تا همین یک هفته پیش وقتی صبح از خانه بیرون میآمدند و شب به خانه بر میگشتند زندگی برایشان به یکنواختی زندگی من نبود. حالا میدانم که در اطراف من در همین شهر شلوغ جوانانی بودند که آلودگی هوا نتوانست ریههایشان را سنگین کند.
حالا افسوس میخورم چرا هنگام راه رفتن مدام به زمین نگاه کردم و فقط وقتی به دنبال تابلو یا نگاه کردن به چراغ راهنمایی و رانندگی و یا برای دیدن مجتمع یا برجی بزرگ فقط سرم را بلند کردم ولی باز هم نگاهم به آسمان نیفتاد. حالا افسوس میخورم چرا فقط هنرمندان، ورزشکاران یا افراد نخبه برایم مهم بودند در حالیکه در همین شهر بودند جوانانی که همه این ویژگیها را با هم داشتند اما نه کسی از آنها امضا میگرفت، نه عکس یادگاری میانداخت و نه در روزنامهها و تلویزیون مطرح میشدند.
حالا افسوس میخورم که چرا خبر پول گرفتن یا نگرفتن یک هنرمند یا ورزشکار یا اتفاقی کوچک برای یک بازیگر یا یک فوتبالیست همه را متأثر میکند اما نبودن جوانانی بیادعا و عاشق به زندگی کردن همه را متأثر نمیکند. حالا افسوس میخورم چرا هنرمندان فقط درگذشت یک هنرمند را به یکدیگر تسلیت میگویند و ورزشکاران فقط درگذشت یک ورزشکار متأثرشان میکند.
امیدوارم روزی برسد که برای دیدن یک اثر هنری فقط به سالنهای تئاتر یا سینما نرویم و مخاطب آثاری هم باشیم که بدون استفاده از گریم و دکور و بدون هیچ تبلیغی در زندگی تولید میشوند. امیدوارم روزی برسد که فقط در ورزشگاهها و استادیومهای فوتبال قهرمانها و ورزشکارهای مورد علاقهمان را تشویق نکنیم و برای قهرمانهایی که کسی سکویی برایشان نمیگذارد تمام قد بایستیم.
امیدوارم روزی برسد که اگر جوانانی برای نصب پرچم ایران عزیزمان در قلههایی دست نیافتنی جانشان را مثل تیری در کمان قرار میدهند سکوت کنیم و همیشه اسمشان را به خاطر داشته باشیم و بدانیم که اسطورهها تنها در تاریخ زندگی نمیکنند.
این روزها تنها آرش کمانگیر نیست که در کوهها به کسانی که راهشان را گم کردهاند کمک میکند. این روزها آیدین بزرگی، پویا کیوان و مجتبی جراحی در بلندترین ارتفاعات زمین به ما که راهمان را گم کردهایم کمک میکنند که درس و هنر زندگی کردن را یاد بگیریم. زمانی جوانانی با روی مین رفتن یا خوابیدن روی سیمخاردار به ما درس دادند که افسوس یاد نگرفتیم و حالا این جوانان در نقاطی دور از تصور، شهامت و تفکر ما این کار را انجام میدهند. به این امید که باز هم افسوس نخوریم.
فریبرز دارایی
نظر شما