پیام‌نما

وَأَنْكِحُوا الْأَيَامَى مِنْكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَ إِمَائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ‌اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ * * * [مردان و زنان] بی‌همسرتان و غلامان و کنیزان شایسته خود را همسر دهید؛ اگر تهیدست‌اند، خدا آنان را از فضل خود بی‌نیاز می‌کند؛ و خدا بسیار عطا کننده و داناست. * * اللّه از فضلش بسازدشان توانمند / دانا و بگشاينده مى‌باشد خداوند

۱۷ آبان ۱۳۹۲، ۱۶:۱۷

اصول بنیادین فلسفه و تفکر غربی/ چرا فرهنگ غربی پذیرفتنی نیست

اصول بنیادین فلسفه و تفکر غربی/ چرا فرهنگ غربی پذیرفتنی نیست

بارزترین تجلی فكر غربي مساله تفكيك دين از سياست و قانون گذاري است، چرا که غربيان دين را از صحنه قانون گذاري در زمينه هاي اجتماعي بر كنار مي دانند و معتقدند كه قانون گذاري حق مردم نه خدا است.

به گزارش خبرگزاری مهر، آنچه امروز در شرق به ویژه کشورهای اسلامی به غرب نسبت داده مي شود داراي يك بار منفي است، ولي بايد توجه داشت منظور از آنچه با بار منفي به غرب نسبت داده می شود همان آثار ضد معنوي و ضد الهي است كه در تمدن غرب و فرهنگ آنها بوجود آمده است. اين موضوع نه به طبيعت جغرافيايي مغرب زمين مربوط است كه هر كس در آنجا زندگي مي كند داراي چنين انحرافي باشد و نه در تمام دوران تاريخ، فرهنگ غرب چنين بوده كه هميشه چنين انحرافی وجود داشته باشد و نه اكنون كليت و شمول دارد. ولي به دليل اينكه غالبا فسادهاي موجود در شرق معلول نفوذ فرهنگ استعماري غربي است. از اين رو به خاطر اختصار فرهنگ غربي تعبير مي شود و گرنه اكنون هم در مغرب زمين عده اي هستند با اين فرهنگ مخالف هستند همچنان كه در گذشته هم افراد بسياري با آن مخالف بوده اند.

فلسفه اي كه به نوعی مخرب مي شود و همچنين فرهنگي كه مبتني بر اين فلسفه است ريشه در "مترياليسم" دارد، اگر چه خود غربی ها ابراز نمي كنند و بدان تصريح ندارند، ولي حقيقت اين است كه فرهنگ و فلسفه غالب و مسلط در كشورهاي غربي حتي برآنها كه در ظاهر مسيحي هستند گرايش مادي است.

آنچه معروف است و كم و بيش مقرون به حقيقت اين است كه بينش مادی گرایانه از دوره رنسانس بوجود آمده است. رنسانس يعني دوره نوزايي پس از قرون وسطي كه اصحاب كليسا با دانشمندان صاحب اكتشافات و اختراعات علمي رفتاري متعصبانه داشتند. در اين دوره يك روح تنفر عمومي در مردم مغرب زمين و مسيحي مذهب نسبت به كليسا بوجود آمد. به دنبال آن، اديبان، دانشمندان و انديشمندان غربي به فكر افتادند كه از اين آيين كه به گمان آنها موجب عقب افتادگي فكري شده بود فاصله بگيرند و به دوران شكوفايي تمدن باستان غرب، يعني دوران يونان باز گردند. البته رنسانس فلسفه خاصي نيست، ولي محور آن را بازگشت به تمدن باستاني غرب در دوران پيش از تسلط كليسا كه نام آن دوران قرون وسطي است، تشكيل مي دهد. از اين دوره است كه ادبيات به سوي مفاهيم غير ديني، مفاهيمي كه محور غير خدايي داشت گرايش پيدا كرد.

آثار ادبي و هنري، اعم از كتابها، نقاديها، مجسمه سازي و امثال آن، همه به سوي ادبيات و هنرهاي يونان باستان بازگشت. از اين دوره به بعد است كه مجسمه هايي كه در اروپا ساخته مي شود به سوي عريان نهايي حركت مي كند؛ در اين دوره مجسمه ها عريان يا نيمه عريان نشان داده مي شوند، حتي مجسمه هاي حضرت مريم (ع) با آن زمان تفاوت دارد. بتدريج مجسمه ايشان همه به شكل سربرهنه ساخته شد. گرايشي به بي بندوباي و رها شدن از قيد كليسا و زورگويي هاي آن موجب شد كه مردم غرب نسبت به دين و آثار ديني بدبين شوند. در كنار اين مساله، پس از جنگ هاي صليبي مسيحيان با تمدن اسلامي آشنايي پيدا كردند و از كتابهاي دانشمندان و فلاسفه اسلامي بهره مند شدند و به دليل استفاده ازآنها، فرهنگ غرب شكوفا گشت. اين شكوفايي ابتدا از اسپانيا و سپس از فرانسه سرچشمه گرفت.

پيشرفت هاي علمي و صنعتي به وجود آمده و با روح تنفري كه از دگمهاي مسيحيت در اعماق دل مردم پيدا شده بود بتدريج به اين جهت گرايش پيدا شد كه دايره مذهب را به اموري كه با زندگي مادي ارتباطي نداشت محدود سازند. آنها از يك سو نمي توانستند به طور كلي مذهب را رها كنند چون گرايش فطري و يكي از نيازهاي رواني مردم بود و از سوي ديگر مذهبي كه در قرون وسطي بر جامعه حاكم بود با زندگي آنها تزاحم داشت و تعاليمي كه كليسا به نام مذهب ارائه مي كرد با علم مخالف بود به اين دليل تصميم گرفتند تا دايره مذهب را به امور غير دنيوي، كه با زندگي مردم سروكار ندارد محدود سازند؛ مردم فقط به كليسا بروند و در آنجا با خدا نيايش كنند از گناهانشان استغفار نمايند و هدايايي هم به فقرا يا كشيش بدهند، اما مذهب در ساير امور زندگي هيچ جايي نداشته باشد.

اين محور فكر و فرهنگ جديد غربي است، آن هم نسبت به كساني كه به دين، مسيحيت، خدا و معنويات اعتقاد دارند. خط فكري آنها بر اين است كه جاي دين در زندگي عادي بشر نيست، جاي دين فقط در كليساست. مساله تفكيك دين از سياست كه بعدها، با تبليغات استعمارگران در كشورهاي اسلامي و شرقي شايع شد از همين جا سرچشمه مي گيرد.

بارزترین تجلی فكر غربي همين مساله تفكيك دين از سياست و قانون گذاري است. غربيان دين را از صحنه قانون گذاري در زمينه هاي اجتماعي بر كنار مي دانند و معتقدند كه قانون گذاري حق مردم است نه خدا، در ساير مسائل هم چنين تفكري و جود دارد؛ مثلا لزومي ندارد كه اخلاق مذهبي باشد. غربی ها سعي كرده اند كه حتي اخلاق را از دين جدا كنند و بگويند مفاهيم اخلاقي از مفاهيم ديني حساب جداگانه اي  دارد. اگر كساني يك سلسله مفاهيم اخلاقي را پذيرفته اند و بر آن اعتبار و ارزش قائل هستند اين اعتقاد آنها ربطي به دين ندارد؛ چون ممكن است شخص بي ديني هم باشد كه كاملا با اصول اخلاقي پايبند باشد و آنها را رعايت كند.

 

 

کد خبر 2171814

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha