پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۴ شهریور ۱۳۸۵، ۱۴:۲۷

مشكلات و معضلات ايثارگران در آيينه رسانه‌ها (27)

تا سال پيش هفته جانباز داشتيم؛ امسال ، روز جانباز ؛ شايد تا چند سال ديگر يك دقيقه سكوت!

تا سال پيش هفته جانباز داشتيم؛ امسال ، روز جانباز ؛ شايد تا چند سال ديگر يك دقيقه سكوت!

جانباز70% نخاعي:ما نمى خواهيم به ما بگويند برادر التماس دعا، برادر شما رفتيد و ما زنده ايم. خيلى از اين حرف ها از روى رياست. اينجا مركز توانبخشى است. شما بگرد ببين چند تا وسيله توانبخشى در آسايشگاه مى بينى. بچه هاى قطع نخاع بايد هيدروتراپى شوند.آنوقت آقايان توى مجلس مهمترين مصوبه شان نيم بها كردن قبض برق جانبازان است. اين قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند كيش. اما گفتند در شأن جانبازان نيست به كيش بروند!

گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر؛ در ادامه مجموعه اخبار «معضلات و مشكلات ايثارگران در آيينه رسانه‌ها» اين‌بار مطلبي از روزنامه شرق منتشر مي‌شود . اين گزارش با عنوان « آدم ها به ترتيب اهميت » به مناسبت گراميداشت روز جانباز در 17شهريور ماه سال گذشته در روزنامه شرق منتشر شد. گزارش ذيل حاصل شنيده ها و مشاهدات خبرنگار شرق از آسايشگاه ثارالله(ع) مي باشد:

تجريش؛ باغى 10 هزار مترى كه از سال ،1360 آسايشگاه جانبازان جنگ با عراق است. آدم ها به ترتيب اهميت: محمد جعفرپور مديرعامل موسسه توانبخشى و بازتوانى بنياد شهيد و امور ايثارگران، مجيد مودى رئيس مركز توانبخشى ثارالله، حاج آقا عليزاده مدير مركز، حسين محسنى مسئول فرهنگى مركز. حسين آقايى، سرهنگ تقى زاده، فتاح حاتمى، كيوان رهبران، عباس ساكى، صمد شهبازى، اردشير شيركول و مجيد ملك زاده، آدم هايى هستند كه بيشترشان 17 تا 24 سال، مهمان خانه باغند. خانه باغى كه حالا آسايشگاه ثارالله است.

يك ساعتى مانده است به ظهر. مرغ عشق ها با صداى فواره هاى ميان حوض، دم گرفته اند. نم رطوبت و باد، سايه حياط را خنك مى كند. چند قدمى را با نگهبان مى آيم. كفش ها را درمى آوريم. دفتر فرهنگى مركز كوچك است. آنقدر كوچك كه «كوچه شاملو» را ميان كتابخانه مى بينم. بازى در، آواز مرغ عشق ها را مى آورد داخل اتاق.

محسنى شرق مى خواند. تيتر زده است: «قاليباف، شهردار تهران شد». موضوع گفت وگو را مى گويم. لبخند مى زند. مى گويد: «تا سال پيش، هفته جانباز داشتيم. امسال، روز جانباز. شايد تا چند سال ديگر، يك دقيقه سكوت بكنند.» جمله آخرى را ايستاده مى  شنوم. او را با تلفن خواسته اند. عده اى آمده اند براى ملاقات مهمانان خانه باغ. آواز مرغ عشق ها بلندتر مى شود. دست هاى محسنى، دفتر اتاق مدير را نشانم مى دهند. اتاقى كوچك و بى قاعده. كاشى كارى روى ديوار، حمام قديمى خانه پدربزرگ را زنده مى كند. حاج آقا عليزاده كه فكرم را خوانده است مى گويد: «رئيس هم از اين موضوع ناراضى است.» ضبط را مى گذارم روى ميز. فاصله 2 ، 3 مترى ميانمان را كم مى كند. آنقدر كم كه گفت وگو خاتمه مى يابد. نوار كه از چرخش مى ايستد با لهجه گيلانى اش مى گويد: «ما نه اهل اغراق گويى هستيم و سعى كرديم هميشه تا آنجا كه اعتقادات به ما اجازه مى دهد واقعيت  ها را انتقال بدهيم. اصلاً يكى از رسالات مان اين است كه بالاخره...» محسنى مى آيد ميان اتاق. لبخند مى زند. مى گويد:  «گفت وگويت كه تمام شد من با ملاقاتى ها هستم. اگر هم خواستى بچه ها را ببينى، من را خبر كن.»

هفته جنگ به اين نيست كه ما يك چادر به پا كنيم، بلندگو بگذاريم همسايه ها را آزار دهيم. اين را نمى گويند چادر جبهه جنگ اصلاً با ديدگاه بچه هاى جنگ در تضاد است.

گفت وگوى مان تمام شده بود.هواى سرد اتاق بهانه خوبى است براى رفتن. ميان راهرو ورودى مى ايستم. از كف تا سقف، 4 آدم ايستاده هم بيشتر است. درها و پنجره ها بزرگند، از جنس چوب. بازى در، آواز مرغ عشق ها را مى آورد با بوى نم فواره هاى حوض؛ از دو پلكان قرينه، دايره وار بالا مى برد. ميان راه، محسنى را مى بينم. لبخند مى زند. پله ها را بالا مى رويم. سالن بايد 200 مترى وسعت داشته باشد. از گچبرى سقف تا كف، 4 آدم ايستاده هم بيشتر است. پنجره  ها بزرگند. سالن از روز هم روشن تر است. محسنى مجوز ملاقات با بچه ها را صادر مى كند. مى گويد: «همه بچه ها حرف نمى زنند، اما كيوان با بقيه فرق مى كند.» انتخاب او هم با باقى بچه ها متفاوت است.

معمولاً كنج اتاق ها، ديد خوبى دارند. دنجند. دو پنجره بزرگ، فواره هاى حوض را مى آورند كنار تخت و در ورودى باغ را كنترل مى كنند. شرط گفت وگو، غيرمتعارف است. بايد خط سياسى ام را مشخص كنم. خودش نه چپ است، نه راست، نه موتلفه. براى شروع، هم خط مى شوم. شروع گفت وگو هم غيرمتعارف است. بچه هاى جنگ به اعتقاد او تركيبى است كه بايد دوباره تعريف شود: «هفته جنگ به اين نيست كه ما يك چادر به پا كنيم، بلندگو بگذاريم همسايه ها را آزار دهيم. اين را نمى گويند چادر جبهه جنگ اصلاً با ديدگاه بچه هاى جنگ در تضاد است. صداى محسنى مى پيچد داخل سالن: «آقاى مودى آمده اند. كسى با او كارى ندارد.» لابد دوباره دارد لبخند مى زند. مى آيد و كنار تخت مى ايستد. عكس مرتضى آوينى بالاتر از قامت او بر ديوار نشسته است. كيوان مى گويد: «دو نسخه از تمام فيلم ها و نوارهايش را دارم.»سكوت، صدايمان را به سه كنج ديگر سالن مى كشاند. 5مهمان ديگر باغ از تخت هاى شان فاصله گرفته اند. حس مى كنم، تعدادمان بيشتر شده است. پرستارها مى آيند و مى روند. مردانى بدون لبخند. دلم براى محسنى تنگ مى شود.

در ادامه گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر آمده است: كيوان از مقاله سال گذشته روزنامه گلايه دارد. از اينكه مقاله، ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر را نادرست خوانده بود ناراضى است. حتى مى گويد با عطريانفر هم تلفنى حرف زده است. مردم شريف ايران، سه كلمه اى است كه كيوان بارها تكرارشان مى كند: «مردم در مورد جنگ مطالعه كنند. انتقاد كنند. بيايند با هم حرف بزنيم. البته حتماً نبايد در رابطه با جنگ حرف بزنيم. مسائل روز خيلى زياد است. ما نمى خواهيم به ما بگويند برادر التماس دعا، برادر شما رفتيد و ما زنده ايم. خيلى از اين حرف ها از روى رياست. پسرى كه الان «رپ»، «هوى»، «مگادث»، «سيمونترا»، «پينك فلويد» و «وسپ» است او هم برادر و هم وطن ما است. به سرنوشت او هم علاقه داريم. دوست داريم جوانى باشد كه الگوگيرى نكند. خودش باشد. دوست نداريم او نباشد. ما اصلاً رفتيم كه او باشد.»

- بيست سال از جنگ گذشته است. هنوز كسى نمى داند ما چه مشكلاتى داريم.

- مگر ما هر ساله اينها را نگفته ايم كدامشان آمدند به ما سر بزنند. بگويند اين مشكلاتى كه مى گوييد كجا هستند؟!

صدنفرى مى شوند. مهمانان 4 آسايشگاه تهران را مى گويم . 26 نفرشان در باغ، باقى در باغ هاى كوچك تر و بزرگ تر. بچه ها دوهفته يك بار جمع مى شوند دور هم. پاتوق مى كنند. اگر نشد، براى هم Message مى فرستند. از زمان جنگ تعريف مى كنند. مى خندند. گريه مى كنند. اخبار روزنامه هاى يك هفته را بررسى مى كنيم. چپ و راستش اهميت ندارد. آخرين موضوع، كابينه احمدى نژاد بوده است. قرار است تمام وعده هاى انتخاباتى رئيس جمهور جديد را جمع آورى كنند تا به وقتش مطالبه شود. چند دقيقه است كه كيوان مهمان دارد. مهمانى هميشگى. آرام نشسته است. ويلچر كيوان برايش بزرگ است. صمد اواخر جنگ، رئيس دفتر محمدباقر ذوالقدر بوده است. وارد بحث نمى شود. يكى از پرستاران مى گويد: «ناهار، ماهى داريم و كباب.» صداى اردشير، فتاح، عباس و مجيد، نزديكتر شده است. آخرين اختلاف نظرشان در انتخابات رياست جمهورى بوده است. هركدام از بچه ها به نامزد موردنظر ديگرى راى نداده است. اما اتفاق نظرشان براى گفت وگو، ويلچرها را كشانده است تا كنارمان.

حسين، تنها غايب جمع است. نور و نسيم، او را نشانده است كنار پنجره چوبى بزرگ. خواندن فكرش، سخت است. شايد از پنجره لودرش، خاكريز را تماشا مى كند. فتاح، بلدچى منطقه بوده است. حالا نقاش است. سرهنگ تقى زاده مدرس نقاشى است. برخى روزها مى آيد براى آموزش بچه ها. امروز هم قرار است بيايد. سرشوخى را عباس باز مى كند: «اگر ديوارى براى نقاشى داشتى، ما را خبر كن.» كيوان دو پاى مصنوعى اش را جفت مى كند زير عكس آوينى. مى گويد: «آمده است از مشكلات بپرسد.» همه يك قدمى عقب تر مى روند.

اردشير مى گويد: «20 سال از جنگ گذشته است. هنوز كسى نمى داند ما چه مشكلاتى داريم.»

كيوان: يك دستگاهى است عقب ويلچر نصب مى شود. از 100 تا پله جانباز را مى كشد بالا. حالا شما برو با زن هاى بچه هاى قطع نخاعى صحبت كن. اكثراً ديسك كمر دارند.

فتاح: آره. ديسك كمر خانمم را آخر عمل كردم. 200هزار تومان فقط كرايه رفت و برگشت دادم از تهران تا كرج براى مطب دكتر.

كيوان: حقوقش 300 تا 400 هزار تومان در ماه است.

مجيد:300تا 400 تومان كه مى گه، 200 تومنش براى قسط خانه و ماشين مى رود.

كيوان: فكر مى كنى قيمت دستگاهى كه گفتم چقدر است. 2ميليون تومان.

فتاح، عباس و مجيد در مورد قسط 25 هزار تومانى ماشين شان حرف مى زنند.

فتاح: ماشين هايى كه به ما دادند، پولش را ماه به ماه مى گيرند.

كيوان: به بچه هاى قطع نخاع، پژو 206 داده اند. ويلچر عقبش جا نمى شود. به بچه هاى قطع عضو هم پيكان. پيكانى كه امسال از رده خارج شده است.

اردشير: 3ميليون تومان بابت 206ها از ما گرفتند. مقدارى از آن زياد آمد. اما معلوم نشد چه شد.

كيوان: ببين! بچه ها ترسى از گفتن ندارند. اما احساس مى كنند فايده اى ندارد. به نظر من بايد گفت. بايد اين قدر گفت كه خيلى ها ...

اردشير: به كجا مى رسد!

عباس: رئيس جمهور مى آيد به آسايشگاه سر بزند؟! وضعيت ما را ببيند؟!

اردشير: مگر ما هر ساله اينها را نگفته ايم كدامشان آمدند به ما سر بزنند. بگويند اين مشكلاتى كه مى گوييد كجا هستند؟!

كيوان: نه! بايد گفت. اقلاً وقتى حرف مى زنيم، راحتيم.

- اينجا مركز توانبخشى است. شما بگرد ببين چند تا وسيله توانبخشى در آسايشگاه مى بينى. بچه هاى قطع نخاع بايد هيدروتراپى شوند.آنوقت آقايان توى مجلس مهمترين مصوبه شان نيم بها كردن قبض برق جانبازان است. اين قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند كيش. اما گفته اند در شأن جانبازان نيست به كيش بروند.يعنى چه بچه ها نبايد بروند!

اردشير: چه فايده اى دارد. من 24 سال است اينجا هستم. از همه قديمى تر. 4 تا دختر دارم. همه شان ليسانس گرفته اند. اما براى يكى شان هم كارى پيدا نمى شود.

مجيد: خانم من هم ليسانس حسابدارى دارد. چند سال است دارد مى دود. اما به او هم كارى نمى دهند.

كيوان: آن وقت آقايان توى مجلس مهمترين مصوبه شان نيم بها كردن قبض برق جانبازان است.

مجيد: پول برق، فوقش مى آيد 2 تا 3هزار تومان.

كيوان: اين قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند كيش. اما گفته اند در شأن جانبازان نيست به كيش بروند.يعنى چه بچه ها نبايد بروند!

عباس: من تجهيزات پزشكى را كه مى گيرم، مى فروشم. براى مخارج زندگى حتى ويلچرم را هم فروختم.

كيوان: اينجا مركز توانبخشى است. شما بگرد ببين چند تا وسيله توانبخشى در آسايشگاه مى بينى. بچه هاى قطع نخاع بايد هيدروتراپى شوند.

عباس! تا حالا آب درمانى ديدى؟!

اردشير: من ديروز رفتم بيمارستان خاتم الانبيا براى قلبم. دكتر اسكن قلب برايم نوشت. صندوق بيمارستان از من 160 هزار تومان خواست. گفتند كه نه با بيمه قرارداد داريم نه با دفترچه ات. آمده ام پيش مسئولان بنياد. مى گويند ما با فلان بيمارستان قرارداد داريم. زنگ زدم، مى گويند ما اسكن نداريم.

كيوان: تازه اردشير، پاسدار رسمى سپاه است.

فتاح: ما رفتيم جنگ را تمام كرديم. هستى مان را داديم.

محسنى با لبخند هميشگى اش زير عكس آوينى مى ايستد. يادم مى آيد كه حاج آقا عليزاده بدون اجازه محمد جعفرپور حرف نمى زند. مجيد، عباس، اردشير و فتاح مى روند براى ناهار. كيوان شماره خانه اش را مى دهد. معامله دوطرفه است. با صمد دست مى دهم. سالن 200مترى پشت سرم مى ماند. پلكان دايره وار مرا ميان راهرو ورودى مى گذارد. بازى در آواز مرغ عشق ها را مى آورد، با بوى نم فواره هاى حوض. اتاق مدير هنوز هم خنك است. رئيس هم آمده است. مودى، متفاوت است. تلفن روزنامه را مى گيرد. قرار مى شود براى مهمترين آدم اين گزارش دورنگار بفرستند. پسر رئيس منشورى بلورين را نشان پدر مى دهد. عكس صارمى ميان منشور است. پسر مى گويد: « Want Some Water I» پسر بهانه دوستى من و مودى است. گپى غيررسمى با رئيس يك ساعتى طول مى كشد. هنوز جواب دورنگار نيامده است.» سايه فواره ها چهار ساعت به سمت شرق كشيده مى شود. مودى مى گويد: «تا جواب بيايد، مصاحبه را شروع كنيم.» جواب، شفاهى مى آيد: «اجازه مصاحبه با روزنامه داده نمى شود.»داخل حياط محسنى مرا مى بيند. لبخند مى زند. مى گويم: «نشد.» مثال هميشگى اش را مى آورد: «چند سال ديگر فقط يك دقيقه سكوت مى كنند.»

کد خبر 242028

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha