پیام‌نما

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ‌اللَّهِ جَمِيعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ‌اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ‌اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ * * * و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل‌های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه‌های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می‌سازد تا هدایت شوید. * * * معتصم شو به رشته‌ى يزدان / با همه مردمان با ايمان

۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۹:۲۶

با کاروان حسینی تا اربعین

شوق حضرت قاسم(ع) برای دیدار با پدر و مبارزه در کربلا

شوق حضرت قاسم(ع) برای دیدار با پدر و مبارزه در کربلا

در روزشمار وقایع کاروان حسینی به روزی می رسیم که رمله یاد و خاطره ای از حضرت قاسم (ع) را مرور می کند و اینکه او چگونه به میدان جنگ با سپاه دشمن رفت.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز بیست و ششم محرم، پنجاهمین یادداشت وی را می‌خوانید:

بیست و ششم محرم

«روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب،

از کوره راه ها ره سپرد.

و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.

قاسم از خمیه برون شد،

رمله گفت: کجا قاسم؟

قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.

گفت: عمویم تنهاست.

رمله گفت: کجا دُردانۀ مادر؟

گفت: بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!

رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود.

قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.

رمله گفت: برو عزیز مادر. برو.

قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.

گفت: بروم عموجان؟!

قافله سالار تنها نگاهش کرد.

دوباره گفت: بروم عموجان؟!

دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست.

محو جمال قاسم،

موهایش را مرتب کرد،

لباسش را آراست.

و فقط نگاهش کرد.

قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید،

به تمنّا، تبسم کرد.

و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد.

قاسم، سر فرود آورد و خود را بر پای قافله سالار انداخت،

پای او را، بوسه از پس بوسه زد.

گفت: بخدا نوبت من است. بخدا نوبت من است مولا!

قافله سالار او را بلند کرد و بوسید.

به بغل گرفت و بویید.

دستار از سر قاسم بر گرفت،

صورت همچو قرص ماه او را پنهان کرد.

و عِنان اسب را گرفت.

قاسم، کوچکتر از آن بود که پایش رکاب را بگیرد،

اسب، سر فرو افکند و زانو زد.

قاسم بر اسب نشست.

گفت: دعایم کن عموجان!

نهیبی بر اسب زد و سوی میدان تاخت.

استوار بر اسب، خود را محکم کرد و رجز خواند.

گفت: بشناسید مرا اگر نمی شناسید،

منم قاسم،

فرزند حسن بن علی، نوادۀ پیامبر خاتم و امین خدا!

جُنود ابلیس، صف کشیدند به مصاف.

به سپاه کفر هجوم بُرد و از نظر پنهان شد.

جنگ شمشیر در گرفت و غوغایی به پا شد،

و رمله از کنار خیمه، با نگاهی گریان ناظر بود. 

عاقبت گرد و غبار میدان، رفته رفته فرو افتاد،

قافله سالار سوی قاسم پَر کشید.

لحظۀ اندکی گذشت،

پیکر بی جان قاسم را به بغل گرفت و از دل میدان، سوی خیمه ها آمد.»

کد خبر 2961254

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha