نسیم مرعشی نویسنده برگزیده هشتمین دوره جایزه ادبی جلال احمد در گفتگو با خبرنگار مهر در پاسخ به سوالی درباره تاثیر جایزه ادبی جلال آل احمد در پروسه نویسندگی خود گفت: تنها چیزی که در جایزه جلال برایم مهم بود این بود که چند داور و نویسنده حرفهای کار من را خوانده و پسندیده بودند . تا قبل از این خودم حس میکردم که رمانم مخاطب محدودی دارد اما این اتفاق برایم خیلی خوشحال کننده بود. البته من داوران جشنواره را از نزدیک نمیشناختم ولی به خاطر علاقهام به ادبیات جنگ کارهای آقای بایرامی را کامل خواندهام و البته ترجمههای آقای پژمان را نیز خواندهام.
وی در ادامه گفت:واقعیت است که این جایزه و گرفتنش برایم ترسناک بود، از یک طرف وحشت داشتم مخاطبان زیادی به خاطر این جایزه کتاب اولم را بخوانند و خوششان نیاید و دیگر اینکه وسواسم برای نوشتن رمان دوم و تفاوتش با رمان اول به من استرس میدهد که نتوانم کارم را آن طور که میخاهم جلو ببرم. به همین خاطر سعی دارم کنارش بگذارم و به کارم ادامه بدهم.
مرعشی در ادامه با اشاره به آشنایی خود با جغرافیای دفاع مقدس نیز گفت: من در اهواز بزرگ شدهام و از جنگ صحنههای روشنی به ذهنم مانده که جزء تکان دهندهترین صحنههای زندگی من است . در رمان دومم صحنههایی از جنگ هست اما خودم حس میکنم هنوز برای من زود است درباره جنگ بخواهم رمانی بنویسم.
وی در پاسخ به سوالی درباره تجربه نویسندگی نخستین رمانش که توانست بزرگترین جایزه ادبی کشور در سال جاری را به دست بیاورد اظهار کرد: ماجرای نوشتن برای من بر میگردد به کودکیام. پدرم در منزل ما یک کتابخانه بسیار بسیار بزرگ داشت و خودش و مادرم عادت به مطالعه زیادی داشتند. من هم به تبع از کودکی به خواندن علاقهمند شدم و بسیاری از رمانهای کلاسیک را در همان کودکی خواندم. من در رشته مکانیک در تهران قبول و موفق به حضور در دانشگاه شدم. از کودکی همیشه آرزویم این بود که بتوانم موسیقی یاد بگیرم و آن را به صورت حرفهای ادامه دهم. این ماجرا مصادف بود با اتمام تحصیلات دانشگاهی من و حضورم در هفته نامه همشهری جوان و فعالیت در صفحات ادبی آن. یادداشتهای من از این دوره بود که به سمت قصه دار بودن هدایت شد. در واقع فرم نوشتنشان به شکلی بود که داستان داشت و مانند سایر نوشته های رایج و معمول نبود.
وی افزود: در حال و هوای شروع کار روزنامه نگاریام بود که داستانکهایی نوشتم و برخی از آنها هم در مطبوعات مختلف منتشر شد. حتی یکی دو فیلم نامه کوتاه هم نوشتم. این ماجرا ادامه داشت تا در سال ۹۰ آقای سناپور اطلاعیه کارگاه داستان نویسیاش را منتشر کرد و من را در کلاسشان پذیرفتند. در آن کلاس بود که طرح رمان را به ایشان دادم و شروع کردم به کار کردن روی این قصه. من تا سال ۹۱ داستان را نوشتم و تا سال ۹۲ مشغول بازنویسی بودم. من خیلی با وسواس به نوشتههایم نگاه میکنم و خیلی هم کند مینویسم. تحمل اینکه رمان را بدهم به کسی نداشتم. در سال ۹۲ دیدم که نمیشود بیشتر از این روی این کار ایستاد طوری بود که حس کردم اگر به ناشر ندهم به جای دیگری نخواهمش داد.
مرعشی در پاسخ به این سوال که چقدر میتوان حضور خودش را به عنوان نویسنده در این رمان دید، گفت: خودم به عنوان نویسنده در داستان هستم اما نه آنقدر زیاد. من در داستان هستم اما واکنشهای شخصیتهای داستان مانند واکنشهای من نیست. دو شخصیت دیگر هم ترکیبی است از ترکیب دوستانم. شخصیت لیلا هم از ادبیات می آید. شخصیت لیلا را من بیشتر خوانده ام تا اینکه نوشته باشم.
وی درباره میزان آموزش آکادمیک خود برای آغاز نوشتن گفت: نوشتن برای من از خواندن شروع شد. با این حال به نظرم برای هر کسی پروسه نوشتن شروع متفاوتی دارد. خودم هم یک دورهای کلی کتاب آموزش نوشتن و فیلم نامه نوشتن گرفتم و همه آنها به درد من هم خورد اما رفته رفته خیلی شهودی به برخی نکات رسیدم و البته این شهود خیلی هم سخت و آزار دهنده بود. یادم هست آقای سناپور هم به من میگفتند که وجود سه شخصیت در یک رمان آن هم رمان اول کار خیلی سختی است ولی به هر شکل به پایانش رساندم. البه پروسه سختی بود مثلا نوشتن فصل سوم رمان تنها شش ماه از من زمان گرفت.
نظر شما