مجله مهر: صفا نوشته است: شام را منزلِ ابوحامد که خوردیم قبل از مزهی نامانوس خورشت قیمهاش، طعمِ خوشِ محبتی از جنسِ انما المؤمنون اخوة زیر زبانم آمد. برای اولین بار بود که دیده بودمش اما انگار سالهای سال برادرِ بزرگترم باشد. سالهایی به وسعتِ همهی دوریهایی که مرزها ایجاد کرده بودند. پدرِ ابوحامد درجهدار ارتشِِ صدام بود اما ابوحامد پسرِ شهیدِ یکی از هزاران سربازِ لشکر خمینی! پدرش در جنگ، حامی ایرانیها شده بود برای دفاع مقابلِ تجاوز بعثیها. پارادوکس زیبایست. نه؟
درست مثل پارادوکسی که در راه بین شنیدههای ما از عرب و دیدههایمان ایجاد شد. گفته بودند عرب، مغرور است. اما کدام غرور؟ همان که جوانِ سیوچندساله به زور ما را روی فرشِ پهنشده درب منزلشان برای استراحت نشاند و هنوز ننشسته بودیم که با اصرار تشتی آورد تا پاهایمان را بشوید؟ یا همان که پسرش را امر کرده بود با ماساژور بدنهای خستهی زوار حسین را ماساژ بدهد؟
اگر تنها فایدهی ایمان به حسین، همین برادریها باشد کافیست که حسین را برای پیامآوری مهربانی ستایش کنیم و محورِ برادریهایمان باشد در این قحطی محبت. مسیر تمام شده بود و به عمود دویستوبیستودو رسیده بودیم. اما من دلم را در روستاهای این راه مختصر جا گذاشتهام. یکسال است که دلم را آنجا جا گذاشتهام... .
نظر شما