مجله مهر - احسان سالمی: سفرنامه نویسی یک هنر است که از قرنها پیش همواره به عنوان یکی از راههای ثبت فرهنگها و آداب مردم مناطق مختلف جهان از آن استفاده شده است. البته اصولا همه آنهایی که به سفر میروند علاقهای به نوشتن سفرنامه خود ندارند و بسیاری از آنها هم که علاقه دارند و دست به قلم میشوند، در آخر نمیتوانند آنچه را که دیدهاند به خوبی با زبان قلم بیان کنند.
هرچند سفرنامه نویسی در زمان ما رونق سالهای گذشته را ندارد و افراد کمتری هستند که مشتاق ثبت خاطرات خود از سفرهایشان هستند، اما این به آن معنا نیست که سنت سفرنامه نویسی به کلی از بین رفته باشد. برای نمونه چندین سفرنامه که در سالهای اخیر توسط نویسندگان شاخص از خاطرات همراهی با رهبری در سفرهای استانی ایشان منتشر شده است، همه جز آثار خوب و پرمخاطب این حوزه بوده است.
شاید به همین خاطر باشد که جوانانی همچون «سید امیر سادات موسوی» نیز تصمیم گرفتند تا خاطرات سفر خود را به رشته تحریر درآورند و آنها را با دیگران به اشتراک بگذارند.
سید امیر سادات موسوی که از جوانان با استعداد در عرصه طنز است، با ثبت خاطرات سفر دو هفتهای خود به کشور پاکستان، به جرگه سفرنامهنویسان ملحق شده است. او کتاب خود را «روزنامه پاکستان» نامیده است و سعی کرده با زبانی صادقانه و بدون در نظر گرفتن ملاحظات خاص به ثبت این خاطرات بپردازد.
نثر این کتاب روان است و نویسنده سعی کرده تا برای ارتباط بهتر مخاطب با این اثر، در گاهی موارد از زبان طنز نیز کمک بگیرد. علاوه بر آن تسلط او بر توصیف اشخاص و مناظر و اماکن باعث شده تا تصویری شفاف از بخشهای مختلف سفر او پیش چشم مخاطبان کتاب ترسیم شود.
نویسنده «روزنامه پاکستان» میتوانست برای توصیف بخشهای مختلف این سفر از توصیفات بیشتری استفاده کند ولی سعی کرده تا با عبور از زوائد، بربخشهای مهم سفرش تاکید کند تا باعث خستگی مخاطب و دلآزارده شدن او از کتاب نشود. در واقع در این کتاب با نویسندهای مواجهیم که برای ما سفرنامه ننوشته، بلکه دست ما را میگیرد و آنچه را دیده است به ما نشان میدهد.
یکی از ویژگیهای دیگر این کتاب این است که خواندن آن میتواند تصویر روشنی از مردم کشور پاکستان به عنوان یکی از مهمترین همسایگان ما ارائه کند. تصویری که با برخی بیتوجهیها در طی سالهای گذشته زشت شده است و باعث شده که تفکرات اشتباهی نسبت به مردم این همسایه ارزشمند در ذهن برخی از مردم ایران شکل بگیرد.
«روزنامه پاکستان» را انتشارات سوره مهر در ۹۶ صفحه منتشر کرده است و با قیمت ۶هزار تومان روانه بازار نشر شده است.
با هم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: پیاده روی روی مرز
-ببخشید! دقیقاً مرز کجاست؟
- همونجاها!
مامور دربانی با دستش به آن طرف اشاره کرد. رسیدم به خود مرز. از روی مرز رد شدم و رفتم داخل پاکستان. بعد دوباره برگشتم توی خاک ایران. بازیام گرفته بود. یک بار دیگر از مرز رد شدم. یعنی دوباره رفتم پاکستان. باور میکنی که مرز فقط یک خط است، نه! حتی خط هم نیست. یک چیز عجیب و غریبی است. یک موجود فرضی که نقشههای جغرافیایی را مجبور به رنگارنگ شدن میکند. آدمها بعضی اوقات به خاطر جابهجا کردن این موجودات فرضی با هم میجنگند، خون همدیگر را میریزند، بچههای هم را میکشند و دست آخر وقتی از جنگ خسته میشوند، یک سیم خاردار روی آن قرار میدهند.
کمی که جلوتر رفتم، به یک تابلو بزرگ رسیدم: «به پاکستان خوش آمدید»
ویزایم را نگاه کردند و مُهر زدند. اینجا دیگر از ساختمان شیک گمرک ایران خبری نبود. صرفاً یک محل مسقّف و خاکآلود که به زور میتوانستی دو تا مامور در آن پیدا کنی. یکجورهایی فکر میکردم به گذشته سفر کردهام. روی دیوار گمرک ایران، جملهای از امام خمینی به اردو نوشته شده بود. داخل جمله واژههای «شیعه» و «سنی» را توانستم بخوانم. کنجکاو شد که بفهمم این کدام جمله امام است. از یک همسر پاکستانی که فارسی هم بلد بود، خواستم ترجمهاش کند: «در جمهوری اسلامی ایران، شیعه و سنی با هم برادرِ برادر هستند.»
عجب! امیدوارم در جمهوری اسلامی پاکستان هم شیعه و سنی با هم برادرِ برادر باشند و الاّ کار خیلی برایم سخت خواهد شد. همان همسفر پاکستانی که جمله امام را ترجمه کرده بود، کنارم ایستاده بود و من داشتم هاجواج به شکل و شمایلش نگاه میکردم. موهایش بلند بود. قیافش مثل بعضی از بازیگران هندی بود. اسمش را که پرسیدم خیلی دلم آرام شد: «حسین موسوی!»
- حسین موسوی؟! اسم من هم امیر موسوی است.
- یعنی ما پسرعمو هستیم؟ خوشحال شدم!
و از الطاف خفیّهی الهی همین بس که لب مرز پاکستان پسرعموی دو زبانهات را مبعوث میکند تا مترجم تو باشد.
سید حسین به من گفت که برای رفتن به کُویته و مولتان نگران نباشم. تصمیم داشتم از کویته به مولتان بروم و از آنجا به مظفرگاه که شهر اسدعباس بود. با سیدحسین و دو نفر از دوستانش همراه شدم. با آنها به رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم. غذا یک نوع برنج بود که ظاهرش به غذاهای ایرانی بیشتر شباهت داشت. رویش کمی نخود آبپز ریخته بودند و برنج با آبِنخود کاملا خیس شده بود. یک پرس غذا به علاوه یک رانی پرتغال، فقط۱۰۰ روپیه. یعنی ۱۲۵۰ تومان ایران در سال ۱۳۸۹! سرراست فهمیدم که دست کم در خرج و مخارج معمول، پاکستان از ایران کشور ارزانتری است.
دور میز غذا، سیدحسین چیزهایی درباره مسافرتم پرسید و من از اسدعباس برایش گفتم. اسمِ «اسد عباس» را که نشید، گفت: «حتما شیعه است. من از روی اسم میتوانم تشخیص بدهم.» تا این را گفت، به یاد مسئله برادری شیعه و سنی افتادم. سرم را به گوش سیدحسین نزدیک کردم و آرام گفتم: «اینجا وضعیت شیعه و سنی چه جور است؟» اول خوب متوجه نبود که مظنورم چیست. بعد از کمی تحیر، گفت: «خیلی خوبست.» اشاره کرد به عقیل و شاهنشاه و گفت: «این دوتا دوست من سنیاند. ما هیچ مشکلی با هم نداریم.» من گفتم: «اما من چیزهای دیگری در مورد پاکستان شنیده بودم.» گفت: «اگر وهابیها را کنار بگذاری، اکثریت هیچ مشکلی با هم ندارند. اینجا شیعه و سنی کنار هم راحت هستند.» سیدحسین از امامزادههایی که در شهرهای مختلف پاکستان وجود دارد، صحبت کرد و گفت: «مردم پاکستان برای امام زادهها احترام زیادی قائلاند.» لابهلای این صحبتهای من و سیدحسین، شاهنشاه فهمید که من سید هستم، رو کرد به من و جملهای به زبان اردو گفت. هیچ کدام از کلماتش، برایم آشنا نبود، الّا کلمه «نوکر». فکر کردم دارد فحش میدهد، از سید حسین پرسیدم: «چی گفت؟»
-میگوید ما نوکر و خادم سیدها هستیم.
و از الطاف خفیّه الهی همین بس که شاهنشاهی را در غربت نوکر و خادم تو قرار میدهد. سبحانالله.
پرده دوم: امام بارگاه
بعد از شام، سیدحسین از من خواست که با هم به زیارت یک حسینیه برویم. زیارت کردن حسینیه؟! سریع توی لغتنامه ذهنم نگاهی به معنای «حسینیه» انداختم. [محل برگزاری مراسم عزاداری امام حسین.]
اما انگار در پاکستان وضع فرق میکند. باید لغتنامهام را اینترنشنال کنم. زیارت حسینیهها برای شیعیان پاکستان، که اینقدر از کربلا دورند، در حکم زیارت حرم امام حسین است. حسینیهای که من و سیدحسین به زیارتش رفتیم، حسینیهی هندیها نام داشت و ظاهرا سانزدگان و بانیانش عدهای از هندیها مهاجرت کرده به کویته بودند. اینطور که سیدحسین میگفت، حسینیهها را در همه جای پاکستان میشود یافت. اسم بامسمای دیگری هم به آنها نسبت میدادند: «امام بارگاه!» سیدحسین میگفت: «شاید فقط در کویته ۵۰ امام بارگاه باشد.»
وارد حیاط حسینیه هندیها شدیم. جلوی در چند تا مامور مسلح گذاشته بودند تا کسی بمب و نارنجک وارد نشود. بالای دروازه، حدیث «حسین منّی» دیده میشد. حیاط باصفایی داشت. جلوی باغچهها، دو تا پرچم حضرت ابوالفضل به اهتزاز درآمده بود. سیدحسین جلو رفت و پایههای تزئین شده پرچمها را بوسید. با روشن شدن چراغها منظره شگفتانگیزی نمایان شد. سقف به زیبایی تزئین شده بود و ترکیب زیبایی کاغذ کادوهای براق، نمای جالبی به حسینیه بخشیده بود.
«مال ۱۳ رجب امسال است...» سیدحسین داشت توضیح میداد و من محو ذوق و سلیقهی مردمی بودم که از سراعتقاد و علاقه و علاقه شخصی، چنین اثر هنریای خلق کرده بودند. شیعیان جشنها و عزاداریهای خود را داخل این حسینیهها برگزار میکنند.
یکی از خادمان توجهام را به طرفی دیگر جلب کرد. سکویی شبیه صحنه تئاتر که پردهای در مقابل آن قرار داشت. با کنار رفتن پرده، شگفتزده شدم. ماکت کوچکی از حرم امام حسین در ابعاد تقریبی بیست متر مربع ساخته شده بود که رنگ طلایی آن زیر نور میدرخشید. ظاهرا داشتن ماکتی از حرم امام حسین لازمه تمام حسینیهها در پاکستان است. روی دیوار بالای ماکت، چند آیه از قرآن از جمله آیهی «تطهیر» و «مودت ذیالقربی» دیده میشد. لابد علاقهمند هستید بدانید که دیگر چه چیزهایی روی در و دیوار وجود داشت: تعدادی ادعیه و زیارتنامه، عکسهایی از حرم ائمه، تصاویری از ذوالفقار (شمشیر امام علی) و یک تابلو با این نوشته: «امام حسین، زنده باد!» این زنده بودنِ امام حسین هم البته در نوع خودش مسئله عجیبی است. هزار سال بعد از عاشورا، دو هزار کیلومتر اینورتر از کربلا، هنوز مردم حاضرند خودشان را برای امام حسین بکشند. بعید است با حساب کتابهای معمولی راز این موضع را کشف کنیم. اینجا هر ساله مراسم عزاداری محرم به شکل باشکوهی برگزار میشود و هرچه وهابیها بمبگذاری میکنند، شیعیان وِلکُن نیستند. مثل خودمان رسم دارند که هر روز از دهه محرم را به اسم یکی از شهدای کربلا بگذارند. یکی دیگر از رسمهایشان این است که در ایام محرم، اسبی را به عنوان اسب امام حسین تزئین میکنند. آنقدر این اسب برایشان عزیز است که در بقیه اوقات سال هم کمترین باری روی دوشش نمیگذارند و حتی برای حفظ حرمت امام، کسی سوارش نمیشود.
تا اینجای کار شخصاً از شنیدن آداب و رسومشان کیف میکنم. منتها رسم دیگرشان اعصابم را خُرد میکند: قمهزنی! حتی زنجیرههایی دارند که تیغههای بلندی تهش وصل میشود. البته باز گلی به جمال سیدحسین که خودش اهل قمهزنی نیست. میگوید: «من و خانوادهام سبکمان ایرانی است. مثل شماها عزاداری میکنیم.»
به هتل برگشتیم و زود خوابیدیم. فردا صبح بلیت قطار داریم.
پرده سوم: اشهد انَّ علی ولی الله
ماجرا به اینجا رسید که ما به دهکده اسدعباس رفتیم. اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، این بود که پدربزرگ و همه فَک و فامیل اسدعباس، خانه بزرگی داشتند و یکی از قدیمیترین خاندان این دهکده بودند. وقتی با اسد وارد روستا شدیم، افراد زیادی دورم را گرفته بودند که همه پسرعمو و پسر عمه بودند.
راستی یک چیز مهم! هیچ نمایندهای از جامعه بانوان در جمع حضور نداشت. برایم سوال بود که پس دخترها و زنها کجا هستند؟ میخواستم بپرسم ولی منصرف شدم.
کنار خانه پدربزگر اسد، یک مسجد کوچک و خانوادگی وجود دارد. مسجد شیعیان دهکده! مسجدی که بالای محرابش بزرگ نوشته شده است: «اشهد انَّ علی ولی الله و وصّی النبی بلافصل!»
پدربزرگ اسد قرار است مدتی بعد، برای زیارت اولیای دین، به ایران و عراق و سوریه سفر کند. با من صحبت میکرد و اسد حرفهایش را برایم ترجمه کرد. دست آخر گفت: «میشود توی تشهد نماز، بگوییم: اشهد انَّ علی ولی الله؟» نمیدانم چرا این سوال را از من پرسید؟ احتمالا چون من از کشوری آمدهام که مرکز تشیع است، به همین دلیل جواب تمام استفتائات شرعی را هم میدانم.
گفتم: «اشهد انَّ علی ولی الله، حرف درستی است. اما همه حرفهای درست را که نباید توی نماز گفت. نماز را باید عین سیره پیامبر خواند. پیامبر و ائمه هم هیچ کدام در تشهد این را نمیگفتند.»
تازه میخواستم بگویم پدرجان حتی این شهادت، جز اذان و اقامه هم نیست و اگر گفتنش باعث شود که بقیه خیال کنند ما آن را جزئی از اذان و اقامه میدانیم، نباید بگوییم. وقت نما مغرب و عشاء که شد، پدربزرگ به زور مرا فرستاد جلو که برایمان اذان بگو:
اللهاکبر اللهاکبر
اللهاکبر اللهاکبر
اشهد ان لااله الا الله
اشهد ان لااله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان محمد رسول الله
(به اینجا که رسیدم، مردد شدم. داشتم برای مسجد کوچک شیعیان، اذان میدادم. داخل دهکدهای که تمام ساکنین دیگرش اهل سنت بودند. از طرفی اقلیت شیعه، مرا به عنوان کسی که از مرکز تشیع آمده است، جلو فرستادهاند تا اذان امروزشان رساتر از همیشه به گوش مردم روستا برسد. آیا در چنین شرایطی باید شهادت سوم را گفت؟!)
نگفتم!
پرده چهارم: اقبال مرشد من است
مگر میشود آدم به لاهور برود و قلعه لاهور را نبیند؟! راه میافتیم به طرف این بنای تاریخی. بنایی که یادگار فرمانروایی پادشاهان مغول در شبه قاره هند است. باغ زنان، دیوانهای مخصوص عوام و خواص و مسجد پادشاهی، بخشهای مختلف این قلعه هستند.
اما همهی اینها یک طرف و اتاق کوچکی در گوشه حیاط مسجد پادشاهی، یک طرف. بله! آدم میتواند به لاهور برود و اصلا و ابداً قلعه لاهور را نبیند، اما این اتاق کوچک را نمیشود از دست داد. برای من حکم حاشیهای را دارد که از متن مهمتر است: مقبره علامه اقبال لاهوری! معروف است که آیتالله خامنهای، سال ۶۴ در سفر به پاکستان، بعد از دیدار با ضیاءالحق به لاهور میرود تا بر مزار اقبال فاتحه بخواند! و معروفتر آنکه همانجا میگوید: «اقبال مرشد من است.» این جمله را دقیقا به صورت فارسی اسدعباس حفظ است و کیف میکند که رهبر ایران، چنین احترامی برای اقبال قائل است.
وقتی وارد مقبره میشوی، با دیدن اشعار فارسی روی سقف به سرعت میفهمی به آرامگاه یک شاعر فارسی زبان آمدهای:
نه افغانی و نه ترک و نه تاریم،
چمنزادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما حرام است،
که ما پرورده یک نوبهاریم!
این دو بیتی زیبا و وحدتبخش، روی سنگ مزار حکاکی شده. دورتا دور سقف هم این غزل حماسی با خط نستعلیق نوشته شده است:
دَم مرا صفت باد فروردین کردند
گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند
بلندبال چنانم که بر سپهر برین
هزار بار مرا نوریان کمین کردند
داخل آرامگاه اقبال حتی یک نوشته اردو هم ندیدم. انصافاً گُلی به جمال پاکستانیها که میفهمند زبان شاعر را نمیشود از زندگیاش جدا کرد. زبان فارسی بدجور با تاریخ پاکستان گره خورده است. بیخودی نیست که جای جای پاکستان، پر از نسخههای خطی و دیوارنوشتههای فارسی است.
زبان اردویی که امروزه در پاکستان استفاده میشود، مدینه فاضله کلمات دخیل است. هر وقت یک نفر کنارم اردو حرف میزند، احساس میکنم اکثر لغات را میفهمم. برای اینکه اغلب واژهها انگلیسیاند. انگار دارند انگلیسی حرف میزنند منتها با دستور زبان اردو. داخل ایستگاه قطار، این عبارات را به همین شکل، روی دیوار نوشته بودند: «پولیس هیلپ سینتر!»
از مسجد و قلعه لاهور، خارج شدیم و به دیدن مناره پاکستان رفتیم. قرارداد معروف سال ۱۹۴۰ که به موجب آن کشور پاکستان (بخش مسلماننشین هندوستان) شکل گرفته، اینجا بسته شده است. برروی دیوارههای منارهی پاکستان، متن این معاهده به زبانهای اردو، هندی و انگلیسی نوشته شده است. در قسمتی از دیوار هم سرود ملی پاکستان دیده میشود. اگر بگویم تمام سرود ملی پاکستان، فارسی است، اغراق نکردهام. حتی ساختار زبانش هم فارسی است و فقط یک حرف غیرفارسی در آن وجود داشت.
نظر شما