به گزارش خبرگزاري "مهر"، از نظر هگل واقعي همان عقلاني است و عقلاني همان واقعي . يعني واقعيت همان فرآيند جبريي است كه عقل بيكران يا انديشه خود انديش خود را در آن تحقق مي بخشد. يا مي توان گفت طبيعت و سپهر روح بشري همان عرصه اي است كه در آن ايده سرمدي خود را نمايان مي كند . از نظر هگل عالم ، ظهور مطلق است و مطلق همان ايده است. مطلقي كه از چنبر برون مي جهد و خود را آشكار مي كند به طبيعت مي رسد. يعني وقتي ايده تجسد يافت به طبيعت مي رسيم به سخن ديگر زماني كه به اولين سلول تك ياخته اي رسيديم به مرحله طبيعت رسيده ايم.
حال وقتي اين طبيعت كم كم شكل مي گيرد ، از تك سلولي به چند سلولي و از چند سلولي به پيدايش اولين جانور و بعد كم كم كل طبيعت به شكل پيچيده آن تبديل مي شود . بنابراين هر موقع اين طبيعت پيچيده به شعور و آگاهي رسيد يعني قوام بيشتري يافت به انسان مي رسيم و اين مرحله همان شعور و آگاهي است . زماني كه اين شعور يا آگاهي يعني انسان اين فرآيند يا روند را از مطلق به طبيعت و به روح بررسي مي كند ، به مطلق يا ايده مي رسد . يعني يك روند دايره وار. بنابراين برترين مفهومي كه مي توان به مطلق نسبت داد همان روح است. زيرا يگانگي شناسنده و موضوع شناسايي يعني رسيدن به اوج شناسايي و دانستگي به خود كه فقط براي روح ممكن است . بر اين اساس هگل همه جهان را مراتب نمايان شدن يك اصل معنوي مي داند كه نام آن ايده است.
به تحليل "مهر"، بر اين اساس مي بينيم فلسفه هگل داراي 3 بخش است:
1› منطق يا متافيزيك كه ايده (مطلق) را در جاودانگي آن به مثل پيش از پيدايش عالم بررسي مي كند .
2› فلسفه طبيعت كه شناخت ايده است در جلوه بيروني آن يعني آنگاه كه از خود بيرون آمد و تجسد يافته و به صورت طبيعت بيان مي شود.
3› فلسفه جان (روح) كه شناخت ايده است. زماني كه از حالت طبيعت به خود باز مي گردد و خود را در مي يابد و باز مي شناسد و اين حركت دايره وار است.
وقتي به فلسفه هگل نگاه مي كنيم گويي هگل به ايده آليسمي تمام عيار رسيده است. يعني همه عالم را مراتب نمايان شدگي يك اصل مي داند. به سخن ديگر نمايان شدگي يك ذات معنوي و سعي مي كند تا همه اين مراحل را به روش ديالكتيك توضيح دهد. نيز كوشش مي كند تا همه اين گوناگونيها را بر بنياد يك اصل توضيح دهد . از گوناگونيها و جزئيها گذر مي كند تا به يك كل و مطلق برسد. يعني به برقراركردن يك سيستم يا نظام فراگير.
اين عمل از سويي موجب خشنودي گروهي وجذب به اين سيستم شد و از طرفي ديگر باعث ايجاد واكنشهايي در مخالفت با آن شد.
شلينگ فلسفه هگل را فلسفه منفي خواند و معتقد شد كه فلسفه هگل به واقعيت مشخص و فردي نمي پردازد. بلكه تنها شبكه اي از مفهومهاي كلي است.چون به واقعيت نمي پردازد و تنها با مفهومهاي كلي سروكار دارد ، پس فلسفه هگل را فلسفه منفي خواند.شوپنهاور هم فلسفه هگل را گزاف گويي و بيراهه روي خواند و قائل به بي ارزش بودن آن شد.
لودويك فوير باخ سيستم هگل را واژگونه ساخت و طبيعت مادي را به جاي ايده نشاند تا انكار خدا كند، و انسان شناسي را جايگزين تئولوژي ساخت و انسان را به مقام خدايي رساند. از نظر فوير باخ آنچه نگرش حسي به ما مي دهد به عنوان سرچشمه شناسايي ، واقعيت حسي است ، نه بودن مفهومي و انديشيدني. در صورتي كه هگل ايده را اصل و چيزهاي حسي را بازتاب آن شمرده است . بنابراين از نظر فوير باخ واقعيت را بايد در حوزة حس جستجو كرد نه در حوزة انديشه.
اما انتقاد ماركس از هگل بر همين زمينه انتقاد فوير باخ است . ماركس همان راه فوير باخ را دنبال كرد با اين تفاوت كه با آنكه مثل فوير باخ نظام ايده آليستي هگل را واژگون كرد، اما ديالكتيك او را نگه داشت. و بر بنياد ديالكتيك يك نظام مادي بنا كرد.
« ماركس بر اين عقيده بود كه عيب فلسفه هگل در آنست كه از واقعيتهاي تعيين كننده اجتماعي به دور است و آنچه مي گويد در بارة مفهومهايي است كه از واقعيت ابژكتيو بي بهره اند»
ماركس معتقد شد به جاي اينكه در فلسفه هگل ايده را اصل بشماريم و جهان مادي را مرتبه اي از آن، بايد ماده را اصل بشماريم و هر آنچه هست را پديد آمده از ماده بدانيم.بنابراين از نظر ماركس هرمي كه هگل ساخته بود رأس آن بر زمين است و ماركس بر آن شد آن را به وضعيت عادي بر گرداند . يعني رأس آن بايد به بالا باشد. بر همين اساس ماركس قائل به اصل جبر تاريخي در 3 تحول بزرگ شد.
1› دورة فئوداليسم يا دورة زمين داران بزرگ كه در قروون وسطي است.
2› دورة بورژوازي كه دورة اهميت يافتن جامعه شهري و صنعتي است و از اينرو باعث بوجود آمدن سرمايه داران بزرگ مي شود.
3› دورة سوسياليسم كه دورة همگاني كردن وسيله هاي توليد، و از ميان بردن مالكيت خصوصي است كه زمينه اي مي شود براي كمونيسم . پس مي بينيم كه ماركس مفاهيم و روش هگل را چگونه در عرصه اجتماع بكار مي گيرد و آنرا از حوزه ي مفاهيم محض خارج مي كند.
به گزارش "مهر"، گذشته از اينها از سوي ديگر سدة نوزدهم سدة پيشرفت علمي است. در اين دوره دانشمندان با تكيه بر دست آوردهاي علمي به بيان نظريه هاي خود مي پرداختند. بر اين زمينه دانشمنداني مثل اگوست كنت مطرح مي شوند. اگوست كنت معتقد شد كه ديگر با گام نهادن بشر به دورة انديشه علمي، دورة متافيزيك به پايان رسيده است. اگوست كنت معتقد بود همان گونه كه علم فيزيك علمي است كه روابط بين اشياء را تبيين و قوانين اشياء رابصورت جزئي و دقيق بيان مي كند ما در عرصه جامعه نيز نياز به يك چنين علمي داريم كه بتواند قوانين دقيق حاكم بر جامعه را معلوم سازد . لذا اگوست كنت جدايي علم جامعه شناسي را از متافيزيك يا فلسفه اعلام مي كند و آن را به عنوان يك علم مستقل قلمداد مي نمايد. بر همين زمينه اگوست كنت معتقد شد كه علوم و معارف بشري از سه مرحله گذر كرده است.
مرحلة اول: الهياتي، مرحله اي است كه انسان براي تبيين و توجيه امور فقط به ارادة خدا و خدايان توسل مي جست. يعني مي گفتند چرا خشكسالي آمده ؟ مي گفتند چون خدا خواسته و فرضاً بايد قرباني كرد.
مرحلة دوم: مرحلة متافيزيك است. انسانها ديگر در توجيه پديده ها از اراده خدا يا خدايان دست بر مي دارند. بلكه از راه علت و معلول و جوهر و عرض و اينها به تبيين پديده ها مي پردازند. اينكه سنگ فرضاً به پايين مي آيد چون طبع اش مايل به پايين است.
مرحلة سوم: مرحلة علمي است. در اين مرحله هر وقت از رخدادي سؤال شود نه الفاظ فلسفه بكار مي رود و نه ارادة خدا. بلكه جوابهاي علمي تنها به كار مي آيد و جوابهاي علمي يعني پوزيتيو بودن . خود پوزيتيو بودن دلالت بر اين شش معنا مي كند:
1- واقعي باشد.
2- يقيني باشد.
3- جنبه سودمند بودن را دارا باشد.
4- دقيق باشد.
5- نسبي باشد.
6- داراي ارگانيسم باشد.
نظر شما