به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پایگاه طلیعه، تحول در علوم انسانی مقدمهای است برای تحول در فرهنگ جامعه و اعتلای و تحول در فرهنگ جامعه نیز اصلیترین پایهای است که میتوان بر اساس آن امیدوار به رشد اجتماعی داشت. بر این اساس هر گاه علومانسانی بر مدار فرهنگ اصیل جامعه بچرخد اولین پذیرنده آن همین جامعه است که متشکل از مردمی است با افکار و عقاید مختلف که با وجود این تفاوتهای فکری همواره اشتراکاتی نیز دارند. در راستای بررسی این مساله با دکتر سیدسعید زاهد زاهدانی، رئیس پژوهشکده تحول و ارتقای علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه شیراز به گفتوگو نشستهایم که حاصل آن را میخوانید:
*آیا میتوان تحول فرهنگی جامعه را در گرو تحول در علوم دانست؟ اگر پاسخ شما مثبت هست از چه نظر؟
بله! علوم جزو فرهنگ هستند، اگر فرهنگ را به سه لایه بنیادی، تخصصی، عمومی تقسیم کنیم، لایه فرهنگ بنیادی، در واقع همان ارزشها و اخلاق و پایههای اعتقادی فرهنگ را در برمیگیرد و از سوی دیگر فرهنگ تخصصی کلیه دانشها و علوم را شامل میشود. همچنین فرهنگ عمومی دربرگیرنده سبک عمومی و شیوههای اجرایی فرهنگ میشود که شامل ارزشها و آداب و رسوم است. با این مقدمه اگر این تقسیمبندی لایههای فرهنگی را بپذیریم، علوم در واقع واسطی برای اجرای آن اعتقادات بنیادی در سبک زندگی، یعنی ارزشها و اخلاق و پایههای اصلی معنویت و اعتقادات فرهنگی محسوب میشوند.
در واقع این ارزشها از طریق علوم عملیاتی شده و به فرهنگ عمومی و سبک زندگی وارد میشود، لذا تحول در علوم لازمه تحول فرهنگی است، اگر بخواهیم تحول فرهنگی ایجاد کنیم قطعا بدون تحول در علوم موفق نمیشویم چون علوم انسانی ابزار اجرایی تحولات بنیادی و انتقال آنها به فرهنگ عمومی هستند.
*علومانسانی (در شاخهها و رشتههای مختلف) به ویژه جامعهشناسی چه اندازه میتواند در تغییر فرهنگ یک جامعه موثر باشد؟
علوم حیطههای مختلفی دارند و بر همین اساس نیز عملکردهای متفاوتی دارند، یکی از کارها و وظایف علوم اجتماعی و انسانی در جامعهشناسی مدیریت امور انسانی و اجتماعی خلاصه میشود. بنابراین علوم ابزار مدیریت برای تحول فرهنگی به حساب میآیند و در این میان نقش علومانسانی و جامعهشناسی که وظیفه تحلیل، تبیین و پیشبینی و برنامهریزی برای موضوعات اجتماعی را بر عهده دارند اهمیتی دوچندان مییابد. ابزار مدیریت اجتماعی ابتدا در حیطه فرهنگ و بعد در حیطه اقتصاد و سیاست شامل میشود و لذا جایگاه اول را برای تحولات فرهنگی در جامعه دارند.
*مهمترین مسایلی که ذیل مساله تحول در علومانسانی با توجه به بافت بومی جامعه ایرانی باید در نظر داشت چیست؟
مهمترین اختلافی که جامعه ما با فرهنگ اروپا و آمریکا که علومانسانی امروز از آنجا نشات گرفته است دارد، توجه به واقعیت غیب است. در تمدن مدرن پایه اصلی فرهنگ و سکولاریزاسیون یا همان دنیاگرایی است. بنابراین در تولید علوم توجه به واقعیت مشهود و قابل تجربه معطوف میشود.
از سوی دیگر مردم جامعه ما به علت اعتقاداتی که دارند واقعیت غیب را جزو تعیین کنندههای امور میدانند. بنابراین واقعیت غیب باید در علوم باید مشاهده شود تا ابزاری برای اعمال اعتقادات در فرهنگ عمومی و جاری باشد، اگر در علوم واقعیت غیب در نظر نشود و فقط به واقعیت مشهود توجه شود طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که این علوم وسیله مناسبی برای انتقال اعتقادات، اخلاق و فرهنگ بنیادی به فرهنگ عمومی و اجرایی جامعه باشند. در نتیجه در جامعه، علومانسانی و جامعهشناسی علاوه بر توجه به واقعیت مشهود باید واقعیت غیب را هم در واقعیت فلسفی خودشان بگنجانند و بر آن اساس اقدام به روششناسی، روش تحقیق و نظریهپردازی کنند.
*برگزاری جلسات نقد و گفتوگو چه قدر میتواند در نیل به این هدف موثر باشد؟
اساسا عوامل فرهنگی از طریق گفتمانسازی نشر مییابد، به ویژه در حوزه علوم که اصل بر تبادلآرا و افکار است، یعنی اگر یک نفر به تنهایی خودش برای خودش بنشیند و بیندیشد و به قول خودش علمی را به وجود آورد این علم مقبول جامعه و ساری و جاری در جامعه نخواهد نبود. در نتیجه حتما باید تبدیل به یک پدیده اجتماعی شود و به توافق جمعی برسد.
از سوی دیگر این جمعی که به توافق میرسند نیازی نیست حتما متشکل از کل جامعه باشند. اگر یک گروه تخصصی حرفهای نو را بپذیرد میتواند از طریق ساز و کارهایی که در جامعه در اختیار دارد نظیر دانشگاهها، موسسات آموزشی، مجلات علمی و همایشها، این به اصطلاح وجود توافق شده را تعمیم دهد و اولا در فرهنگ تخصصی و بعد برای انتقال فرهنگ بنیادی به فرهنگ عمومی مورد استفاده قرار دهد.
بنابراین تبادل آرا و گفتوگو ضروری است چراکه این گفتوگو و نهایتا وجه متناسب با فرهنگ بومی و اسلامی جامعه مورد توجه کسانی قرار میگیرد که اعتقادات بنیادی شان تایید میشود وزمانی که این تاییدیه توسط متخصصان حاصل شد میتواند در مجامع علمی برای خودش جا باز کند و به تدریج کارایی فرهنگ است.
*اینکه امروز حتی در سطح مجامع علمی نقدپذیری کمترین جایگاه را به خود اختصاص داده است و اساسا افراد نقدپذیر نیستند چیست؟
ما در فضاهای علمی -حوزویمان تا حد قابل توجهی این نقدپذیری را داریم، هرچند که شاید آنجا هم مطلوب نهاییمان نباشد ولی به هر صورت از محیطهای دانشگاهی بهتر است. در محیطهای دانشگاهی بنای دانشگاههای ما بر تقلید گذاشته شده است، وقتی رضا شاه دانشگاه را تاسیس میکند رویکرد مقلدانه در آن موج میزند.
این رویکرد مقلدانه در آینده و در دوران حکومت پهلوی دوم نیز دیده میشد. این تقلید کورکورانه در تمامی دورههای تحصیلی وجود داشت و در نتیجه همواره مقاطع تحصیلی در حد لیسانس و گاهی فوق لیسانس بود و به آن بخش از تحصیلات که تحقیق و بررسی و نقد و نظریهپردازی در آن رشد میکند یعنی دوره دکترا هرگز پرداخته نشد. در نتیجه اگر استعدادی پیدا میشد و قابلیت نقد و نظر داشت جذب کشورهای غربی میشد چون فضای نقد و گفتوگو در دوره دکترا فراهم بود.
متاسفانه در آن زمان فرهنگ غالب در دانشگاههای ما فرهنگ تقلیدی بود در حالی که فرهنگ سازمانی محافظه کار است. لذا وقتی فرهنگ سازمانی ما در دانشگاهها بر اساس تقلید در دوره پهلوی بنا گذاشته شد با وجود اینکه دوره دکترا بعد از انقلاب شکل گرفت؛ ولی سایه آن فرهنگ هنوز در بخشهای زیادی از جامعه دانشگاهی ما وجود دارد، ولی خوشبختانه بخشیهایی وجود داشتهاند که تحول فرهنگی در دانشگاهها ایجاد کردند و نواوریها در حال بروز است ولی کل بدنه علمی جامعه ما یا کل بدنه سنتی دانشگاههای ما را در بر نگرفته است به همین مناسبت است که اساتید ما به خصوص آن دسته که وفادار به سنتهای آموزشی دانشگاهی هستند کمتر نقدپذیرند و کمتر وارد میدان نقد میشوند.
نظر شما