به گزارش خبرگزاری مهر، سید مهدی ناظمی قره باغ مدرس دانشگاه و پژوهشگر در فصلنامه تخصصی علوم انسانی اسلامی صدرا در سال پنجم، شماره ۱۸ و صفحات ۵۹ -۶۲ درباره اعتبار علوم آورده است:
در اولین مرحله و بنابر حصر عقلی، بومی یا اسلامی شدن علوم انسانی، یا ممکن است یا غیرممکن. طیف مدعیان هردو قطب مخالف و موافق، برای اثبات نظر خود یا تضعیف نظر مقابل، معمولاً درصدد تفصیل و تکمیل مبادی تصدیقی حکم خود هستند. گاهی سخن از این میرود که مشابه آنچه در علوم انسانی بیان میشود، در تاریخ علوم دینی هم به شکل دیگری بیان شده بود. برای مثال، فارابی و ابن خلدون در موضوع علوم اجتماعی مطرح میگردند. گاهی ادعا میشود که علوم انسانی، محصول شرایط تاریخی متأخر غرب هستند و در این شرایط، سخن راندن از علوم انسانی بومی معنای محصلی ندارد. چنین منازعاتی، بیشتر نظر به دلایل دو طرف این معرکه دارد؛ دلایلی که ذاتاً تصدیقی هستند و رد یا قبول هریک، نیازمند توافق درباره مقدمات بسیاری است.
از آنجا که توانمند شدن نهال نحیف علوم انسانی در ایران، همچون هرجای دیگری، منوط به تشریک مساعی و جد و جهد اصحاب این علوم است و این جد و جهد، مادامی که فضا و سوگیری کلان تاریخی، دچار ابهام و تزلزل شدید باشد، نمیتواند به نتیجهای امیدوارکننده برسد، ناگزیر برای حل و فصل نسبی این معضل، یعنی بنبست در انتخاب یکی از دو راه در طیف دعاوی یادشده، باید تأملی کرد. دقت شود که منظور از تأمل و راهگشایی، پیدا کردن اساسی مشترک است که بر آن اساس، مباحثات و منازعات معنادار شوند و امکان مفاهمه رو به پیشرفت یا حداقل روشن شدن مبانی اصلی هردو طیف، فراهم گردد. در واقع به نظر میرسد بسیاری از صاحبنظران هردو طیف، علیرغم اینکه گهگاهی هم در مناظراتی شرکت میکنند، امکانی برای گفتگو درباره این موضوع نمیبینند و بیشتر وقت آنان صرف یارگیری و فعالیتهای تبلیغی میشود؛ امری که کمکی به حل مسئله نخواهد کرد و حتی ممکن است با دخالتهای غیرعلمی باعث بغرنجتر شدن این مشکل گردد. بنابراین رسالت هردو طیف از اصحاب علوم انسانی، باید یافت مبنایی مشترک برای گفتگو در این زمینه باشد.
شاید توجه به مبادی تصوری این پرسش، به جای توقف در مبادی تصدیقی، قدمی رو به جلو باشد. در بین مفاهیمی مانند امکان، امتناع، اسلامی، بومی و علوم انسانی، روشن شدن وضع هیچکدام به اهمیت روشن شدن وضع خود علوم انسانی نیست. مفاهیم امکان و امتناع صرفنظر از اینکه دامنه اختلاف نظر در آنها گسترده نیست، مفاهیمی تجریدی هستند و ورود به آنها نیازمند ورود تفصیلی به منطق و فلسفه کلاسیک است. پس در واقع سؤال اصلی چنین طرح میگردد که خود علوم انسانی چیست که ما قصد داریم درباره شرایط امکان یا درباره امتناع آن، بحث کنیم. شاید اینکه مهمترین مبادی تصوری ما و همان که ادعا میشود میتواند راهی برای یافتن اساس مشترک در گفتگو باشد، همان پرسش از خود علوم انسانی است، کمی اغراق به نظر برسد؛ چراکه در نگاه اول، علوم انسانی، مفهومی مشخص به نظر میرسد. حداقل مشخص است که وقتی میگوییم علوم انسانی، به کدام دسته از علوم اشاره داریم. در تأیید بیشتر میتوان تصریح کرد که دست بر قضا تلاش برای تعریف علوم انسانی، خود نوعی احاله به محال است؛ چراکه علوم انسانی با اینهمه ویژگیهای متنوع، قابلیت تعریف و جمعبندی کردن ندارند و بنابراین بهتر است به جای این کار، وقت خود را صرف روشنتر کردن ادله پیشگفته کنیم.
اگرچه تعریف دقیق علوم انسانی مشکل است و اگرچه سایر مفاهیم نیز باید روشن شوند، مفهوم علوم انسانی ویژگیهایی در منازعه یادشده دارد که رسالت اصلی را خودبهخود به روشنتر کردن این مفهوم انتقال میدهد. نخستین ویژگی این است که منازعه اساساً درباره علوم انسانی است. علوم انسانی، موضوعی است که قرار است بر آن محمولی حمل شود یا نشود. وجود ابهام جدی در این موضوع، مانع از این است که بحث درباره محمولات و قیود این حمل را بتوان به شکل معناداری ادامه داد. دقت داریم که محمول در اصل با موضوع متحد است و در مقام ذهن است که تفکیک میشود. پس بسیاری از اختلافات درباره اسلامی شدن یا نشدن علوم انسانی، ناشی از این است که درباره خود علوم انسانی و استعداد داشتن یا نداشتن آن برای اسلامی شدن، اختلاف وجود دارد؛ دوم اینکه، نهتنها درباره مفهوم، که حتی درباره مصادیق علوم انسانی نیز در کشور ما توافقی وجود ندارد. تفاوت بین علوم اجتماعی [۱] و علوم انسانی [۲] مشخص نیست. البته در هیچکجای دنیا این تفکیک کاملاً مشخص نیست، اما در کشورهای صاحب سنت علمی، دراینباره کمابیش جمعبندی خاص وجود دارد. نسبت بین علوم اسلامی و سنتی سابقهدار ما با علوم انسانی نیز مبهم است. بنابراین نگرانی سابق کاملاً فعلیت یافته است؛ بالاخره ویژگی سوم این است که علوم انسانی، مفهومی است که میتوان درباره چیستی یا ماهیت آن گفتگو کرد و درعینحال اختلافنظرهای بعدی را نیز به تعلیق درآورد. در واقع اگر ما قائل به تحکم نباشیم، بلکه به دنبال علم و تفهم و روشن کردن وضع خود باشیم، باید بدانیم که با تعلیق اختلافنظر خود درباره دین، ایدئولوژی، سیاست و… میتوان بر خود ماهیت علوم انسانی متمرکز باشیم.
تمرکز بر پرسش از چیستی علوم انسانی، صرفنظر از اینکه به معنای بالا قابلیت گفتگو ایجاد میکند، به معنای دیگری هم گفتگوپذیر است و این معنای دیگر، همان چیزی است که قصد داریم از آن به ذات فلسفیِ علوم انسانی یاد کنیم. علوم انسانی به دلیل ذات فلسفی خود، قابلیت گفتگو دارند و از آنجا که ذاتاً فلسفیاند، تنها با فلسفه میتوان با آنها گفتگو کرد.
علوم انسانی ذاتاً فلسفی هستند؛ زیرا در ادامه بسط فلسفه غرب متولد شدند. فلسفه غرب در قرن هفدهم باعث تحقق چیزی شد که امروزه به آن علم یا علوم تجربی [۳] اطلاق میکنیم. اصحاب علوم، فیلسوفانی مانند نیوتن بودند که هم کمابیش در فلسفه اولی و هم بالتبع در طبیعیات، تحولاتی ایجاد کردند که سرنوشت کلی امروز جهان، ناشی از همان تحولات است. پیدایش و رشد چشمگیر علوم جدید و تولد و تنوع فلسفههای جدید در ادامه سنت فلسفه غرب، از ثمرات این نهضت بزرگ فکری بود. بنابراین از نظر صنفی، بین دکارت که مؤسس فلسفه غرب بود و نیوتون که مؤسس علم غربی بود، هیچ تفاوتی وجود ندارد. با این حال و علیرغم فاصله گرفتن تدریجی علوم طبیعی از الهیات، هنوز تا قرن هجدهم و تا زمان کانت، طبیعیات و فلسفه چندان از هم فاصله نگرفته بودند و مثلاً لایب نیتس و بارکلی به صراحت در طبیعیات صاحبنظر بودند. این با کانت بود که فلسفه و علم تجربی به مثابه دو حیطه معرفتی متفاوت و البته بر «اساس» یک فلسفه، معنادار شدند و سپس به سرعت بسط و مقبولیت یافتند. حتی هگل نیز علیرغم همه تصرفاتی که در فلسفه کانت داشت، به طبیعیات به معنای ماقبل کانت نپرداخت. فلسفه طبیعی هگل، چنانکه از نام آن نیز هویداست، بحثی فلسفی در مفهوم طبیعت بود.
تحولاتی دیگر در قرن نوزدهم که به پیدایش روانشناسی و سپس تولد نوعی جامعهشناسی اولیه در آرای آگوست کنت منجر شد، اینبار این پرسش را طرح کرد که آیا میتوان با بسط علوم تجربی، انسان را نیز مانند جمادات و گیاهان و حیوانات شناخت؟ اگر پاسخ مثبت است، آیا به فلسفه دیگر نیازی هست یا نه؟ این یعنی باز هم فلسفه در معرض محدودیت جدیدی قرار دارد. در این طرح جدید، فلسفه بیش از پیش زیر سؤال است و اینبار در خوشبینانهترین حالت، بخش بیشتری از دامنه خود را از دست میدهد. ازاینرو بود که برای اولین بار، دیلتای با تلفیقی از طرح فلسفی هگل و کانت، همچنین با بهره بردن از امتیازات زبان آلمانی که میتوانست دو نوع تجربه و دو نوع علم را بیان کند، [۴] دست به کار ابداع نوع دیگری از علم شد که علوم روحی [۵] یا به قول امروزی، علوم انسانی نام گرفت. علوم انسانی بخشی از فلسفه نبودند، بلکه از نظر دیلتای، این فلسفه بود که یکی از مصادیق علوم انسانی قرار میگرفت. اما این استقرار فلسفه و این تولد علوم انسانی، هردو بخشی از فلسفهورزی دیلتای به مثابه یک فیلسوف هستند، نه یک طبیعیدان یا ریاضیدان. به عبارت بهتر، کل طرح علوم روحی دیلتای که در برابر علوم طبیعی مطرح میشد، همان طرح فلسفه است و همان نجاتبخشی کانت برای فلسفه، تا آن را از تعرض طبیعیگرایانه حفظ کند.
در واقع همین دیدگاه بود که به ظهور هوسرل و نهضت پدیدارشناسی منجر گشت. البته هوسرل به دوگانه علوم انسانی و علوم طبیعی معتقد نبود، بلکه او دوگانه علم-فلسفه را محور اندیشه خود قرار داد و سعی کرد معنایی از علم طرح کند که فلسفه را هم به طریق اولی در بر گیرد و سپس علوم طبیعی را نیز در جای خود مستقر و برقرار سازد. نهضت پدیدارشناسی در ادامه با اندیشه هرمنوتیکی دیلتای نیز گره خورد و تجارب دیگری را آموخت.
به تحولات مشابه دیگری نیز میتوان اشاره کرد که باید در مجال دیگری توضیح داده شود؛ مانند ظهور ماکس وبر که با اتکا بر کانت، تلاش داشت نوعی علم مستقل از علوم طبیعی تأسیس کند؛ یا ظهور مارکسیسم که خود را واجد نوعی علم میدانستند، اما این علم، با علم طبیعی و رایج بسیار متفاوت شد.
پس در واقع علوم انسانی، نامی است از سوی فلسفه برای وضع جدید دانش در عصر تجدد؛ وضعی که با فلسفه به وجود آمده است و قوامبخش آن نیز فلسفه است؛ وضعی که میتواند برای همه علوم، اعم از طبیعی و انسانی و نیز برای خود فلسفه به مثابه یک رشته، خط مشی تعیین کند. روشن کردن معنا و مفهوم علوم انسانی، بیشک ورود به یک بازی فلسفی است و بدون ورود به این بازی نمیتوان درباره ماهیت علوم انسانی نظر داد.
برخلاف دین که وابسته به ایمان مؤمنان است و امروزه در تعریف آن با اختلافنظرهای فراوانی روبهرو هستیم، اختلافنظرهایی که ما را با عقاید جزمی روبهرو میسازد، فلسفه این امکان را دارد که درباره دعاوی خود، شنوای دلایل و براهین باشد و بر همان اساس حکم کند. فلسفه، حداقل در شکل آرمانی خود، مدعی عقل و استدلال است. البته فلسفه و علوم انسانی نیز معرکه آرای مختلف و متضاد هستند، ولی چنانکه گفته شد، حتی اگر فلسفه ذات علوم انسانی نبود، بلکه وجهی از آن بود، باز هم به دلیل خصلت گفتگوپذیری، بهترین مجرای حل اختلافنظرها میشد.
در ایدئولوژی نیز ما به شدت درگیر جزمیاتی هستیم که شکلی اتوپیستی یافتهاند و امکان گفتگو ندارند. ایدئولوژی در نگاه اول بسیار فریبنده و جذاب است؛ زیرا بیانگر تلقیاتی محکم و قطعی است و به نظر میرسد نویدبخش حرکتی مشخص از مبدئی مشخص به سمت مقصدی مشخص و خوشآینده باشد. مثال مشهور آن، ایدئولوژیهای مارکسیستی، لیبرالیستی و فاشیستی هستند. ولی بههرحال آنجا که سخن از اختلافنظر و رویارویی باشد، ایدئولوژی بدترین قاضی است؛ زیرا صرفاً به دنبال بیان اقوال جزمی این و آن است.
بنابراین تنها فلسفه میتواند اساس گفتگو درباره علوم انسانی باشد و فلسفه است که میتواند برای آینده علوم انسانی کشور ما راهگشایی کند؛ زیرا علوم انسانی فلسفی هستند و فهم آنها، با هر معنایی که از فهم داشته باشیم، با فلسفه مقدور است. علاوه بر آن، در فهم فلسفی در شکل آرمانی، با جزمیاتی که قابلیت گفتگو ندارند، مواجهه نیستیم و تلاش میشود که از راه عقلی و با تعلیق احتمالی دیدگاههای ایدئولوژیک و دینی، اساسی بینالاذهانی و کمابیش مشترک فراهم گردد. اتکا بر این مسیر فلسفی، در نگاه اول، هم برای متشرعان مخالف فلسفه و هم برای دانشمندان مخالف فلسفه، خالی از تلخی و صعوبت نیست؛ اما بههرحال تنها دستمایه ما برای یک گفتگوی واقعی و به دست آوردن مبنایی مشترک و خروج از بنبست است.
[۱] . human sciences.
[۲] . social sciences.
[۳]. science.
.[۴] نگارنده قبلاً این موضوع را در یادداشت دیگری توضیح داده است. ر. ک: «از تجربه تا تجربه»، سوره اندیشه، شماره ۶۶ و ۶۷، ۱۳۹۲٫
[۵] . Geisteswissenschaften.
نظر شما