مجله مهر: چشمهایش! چشمهایش حرفها داشتند، داستانها، رازها و رویاها. آنقدر زیاد بودند که آنها را بست. میترسید حرفهایش، رازهایش، رویاهایش از دست بروند. چشمهای «معصومه» حرفهای زیادی دارد، رویاها و آرزوهای بزرگی را در سر دارد که راه کشف کردنشان همین چشمها هستند.
باد در روسری صورتی رنگش میپیچید و به موهایش میرسد، لبخند میزند و لابد فکر میکند امروز کدام آرزو را توی دفتر نقاشیاش ثبت کند؟ شاید امروز معلم میشود، شاید هم امروز قرار است برای مریضها آمپول بزند و اصلا شاید جایی در ذهنش دلش دوربینی میخواهد تا روزها و ساعتهایی از زندگیاش را ثبت کند و به جهان نشان دهد، شاید «معصومه» امروز روایتگر داستان زندگی خودش باشد.
اینجا خراسان جنوبی است، شهر بیرجند و یکی از روستاهای محروم منطقه به نام «شند ملکی». مردم روستاهای لب مرز روزگاری کشاورزی و دامداری میکردند، اما حالا نه دامی مانده و نه زمینی برای کِشت. آب و برق هم از محالات منطقه است و بیشتر مردم با خدمات خیلی کم و محدودی که از طرف نهادهای حمایتی میآید، روزگار میگذرانند.
اما این سرنوشت «معصومه»ها نیست، آنها با ذهنشان به هر سویی میروند، آرزوهاشان را روی کاغذ میآورند، آرزوهاشان را پشت پلکهای کوچکشان تصویر میکنند، آنها آیندگان را میسازند، فقط کافی است کمی رنگ در زندگیهایشان بریزیم.
عکس از «محمود رحیمی»
نظر شما