مجله مهر: کارش متفاوت بود، او با رنگ اخرایی از کوچه پس کوچههای تهران تا خرابههای دمشق را نقاشی میکرد، اما نشانهای از نقاش این طرحها دیده نمیشد و حتی در ویدئوها چهرهاش را پوشانده شده بود!
نقشهایش تفاوت داشتند، با یک نگاه کردن همه جزییات را نمیشد دید، باید دقت کرد، دقیق شد و فکر کرد که چرا و چطور این طرح روی دیوار نقش بسته است. طرحهای مختلف زیادی بود، اما درک من با درک بغل دستیام فرق میکرد. من میگفتم دلش را به یارش داده، بغل دستیام میگفت دلش را دزدیده است! و چقدر راه است میان این حرفها.
اگر میخواهید او را بشناسید، صفحه اینستاگرامش را بخوانید، از پست اول تا آخر با او زندگی کنید، نوشتههایش را بخوانید، آنوقت دغدغههایش را میشناسید، میفهمید که او پیادهروی میکند، در پیادهرویهایش نشانهها را مییابد و بعد با کلمات روایت میکند. بیشتر از ۳۰۰ پست در صفحهاش دارد، وقت بگذارید و بخوانید و ببینید، با او به پیادهرویهایش برای شنیدن صدای سکوت در در خرابههای دمشق بروید و هربار برای طرحها داستان خودتان را بگویید. مطمئن باشید که خسته نمیشوید.
در این گزارش توضیحاتی را درباره کارش میخوانید، کسی که نامش نیست، عکسش نیست و همهاش همان نقشهایی است که از او منتشر شده است. متنها و خاطراتی هم که از او در متن استفاده شده را میتوانید در متنهای اینستاگرام بخوانید.
یادمان رفته در زندگیمان حیرت کنیم
میرزا در نقاشیهایش به دنبال ایجاد و دریافت حیرت است. از نظرش انسان معاصر خیلی حیران نمیشود. ذوق میکند، غمگین میشود، تعجب میکند، عصبانی میشود اما حیرت نمیکند. اینکه انسان چیزی را میبیند که معنای آن را نمیداند و چنین مسئلهای او را حیران میکند و نظم زندگی او را برهم میزند. نبود این حیرت تا حدودی تقصیر علوم تجربی است. آنها روحیهای ایجاد کردهاند که ما برای هرچیزی یک تعریف یک خطی داریم و همین تعریف اعتماد به نفس انسان را از او میگیرد. انسان از شناخت فردی باز میماند و شناخت را به علم واگذار میکند. میگوید تو بشناس به ما هم بگو.
او در نقاشی خیابانی به دنبال ایجاد و دریافت این حیرت است. میخواهد نظم موجود برهم بخورد. میخواهد امکان حیرت را فراهم کند. جایی که کسی انتظار ندارد ناگهان چیزی را ببینید که برای فهمش کسی نیست به او کمک کند و او خودش باید آن را بفهمد.
میرزا مثالی درباره دیدن خودش در آینه یک تاکسی دارد و میگوید وقتی یک بار توی تاکسی نشسته بوده و چشمش به آینه بغل تاکسی که تنظیم نبوده، میافتد. اصلا این آینه بوده که او را به خودش نشان میداد. حواسش نبوده، برای یک لحظه در شرایطی که آمادگیاش را نداشته خودش را دیده. آنهم جایی که انتظارش را نداشته است. او هنوز هم معتقد است آن تصویری که از خودش دیده واقعیترین تصویری بود که دیده است. از نظرش آینههای شهری چنین کارکردی دارند و به همین دلیل در دورهای آئینههایی را روی دیوارهای شهر نصب کرده است، او دوست دارد آدمها را جایی که انتظارش را ندارند نشان خودشان بدهد. غیرمنتظره بودن امکان حیرت را فراهم میآورد و یک جور خرق عادت است.
اخرایی رنگی که انسان نخستین داشت
نقاشیهای میرزا همهشان رنگ یکسانی دارند، یک جور قرمز خاصی که البته خودش میگوید «رنگ اخرایی». به هر حال انسان نخستین خاک اخرا داشت و دیوار. به نظر میرسد هر سال که گذشته بر تاثیر نقشهای انسان نخستین اضافه شده و رازآلودتر شدهاند. نقشهایی که محصول حیرت انسانهایی است که خودشان پدیدهها را میشناختند. میرزا هم آن ابزار ساده و بیریا را در اختیار داشته، خاک اخرا که در این سالها تمام نشده و هنوز روی زمین خدا هست. دیوار هم که این روزها خیلی بیشتر از زمان انسانهای نخستین وجود دارد، چون در شهر غارهای بیشتری به نسبت کوهستان وجود دارد.
به حیران نبودن انسان اعتراض دارم!
نقاشی خیابانی در همه دنیا هنری اعتراضی است، اعتراضهای سیاسی، اجتماعی و مدنی در بسیاری از کشورها از طریق این طرحهای خیابانی به گوش مردم و حتی مسئولین میرسد، اما نگاه میرزا فرق میکند، البته او هم اعتراض دارد، اما از جنسی دیگر. قطعا کسی که در خیابان و آن هم غیرقانونی کار میکند یک دردی دارد. اما درد او کلیتر از اعتراضات سیاسی و اجتماعی است. آنها تاریخ مصرف دارند. کهنه میشوند و بیاعتبار. اما چه میشود، رازی که نقشهای نخستین با ما درمیان میگذارند همچنان تازه هستند این طرحها اعتراض به حیران نبودن است، اعتراضی که مخاطبش انسان است نه سیاست و حکومت خاصی.
المانها خودشان ظهور میکنند
شاید از اولین سوالها و فکرهایی که درباره آثار میرزا به ذهن میرسد این باشد که طرحها و ایدهها از کجا میآیند، اما همه این المانها ظهور میکنند. مهم میشوند و معنیشان گسترش پیدا میکند و بی انتها میشوند. چیزی که پیش از این یک معنا داشت ناگهان وسعتی پیدا میکند که مثل دشتی بینهایت میتوان در آن دوید، خستگی در کرد، خوابید، بیدار شد. به نظر میرسد این قاعده درباره همه اجزا عالم صدق میکند. اما همین که احساس کنید آن چیز را شناختهاید همه چیز تمام میشود. دیگر بیکران نیست. ما اغلب خودمان اشیا بینهایت را برای خودمان کوچک و حقیر میکنیم تا خیال خودمان را راحت کنیم که شناختیمشان. هستی اما رازهایش را به گوش کسی میگوید که محرم باشد و ظرفیت این را داشته باشد که میتوان چیزی را تا آخر عمر کشف کرد و نشناخت.
او در آثارش از شمع و آینه استفاده میکند، اما همین طرحها که ممکن است در ذهن هرکدام از ما معانی محدودی داشته باشند، همین که روی دیوار میروند شمع یا آینه با سخاوت و مهربانی، با همهی معانیشان به استقبال مخاطب میرود. این لطفی است که هستی به همه ما دارد.
داستانِ کلمات
یکی از نکتههای دیگری که در آثار میرزا خیلی دیده میشود، متنهای پر و پیمان پایین عکسها و فیلمهایش است. جالب است که در پایین پستهایش متنها و برداشتهای جالبی را از برخی آثار میتوان خواند، در یکی از نقشها، نقشی کشیدم که انسانی دستانش را تابانده بود و نگاهش را به خورشیدی تابان داده بود. بعد از منتشر شدن آن تصویر بسیاری معنایی را که از نقش برداشت کردهاند، برایش مینویسند، تک تک نظرات این نقش میتوانست شعر کوتاه و زیبایی باشد. انسانهایی که خودشان را شاعر نمیدانستند اما به زیبایی شعر سروده بودند. کار میرزا جدا از ادبیات نیست، نقشها با متنهایی که زیر آنها مینویسد، کاملتر میشوند.
خاطرهای از همین تاثیر کلمه را زیر یکی از پستهایش اینطور نوشته: «وقتی داشتم نقشی که سر تقاطع سمیه و موسوی است را میکشیدم پلیس آمد. کار تمام شده بود. گفت باید با من بیای چون کاری که کردی سیاسی و غیر قانونی است. گفتم من با شما میایم فقط شما برای من بگو من چه چیزی کشیدم. پلیس به نقش نگاهی انداخت و گفت چه میدانم چه کشیدی. بعد گفت یک آدم کشیدی که روی سرش یک پرنده است. گفتم دم شما گرم. دقیقا همین را کشیدم. گفت خب یعنی چه؟ گفتم یعنی این پرنده فقط به این آدم اعتماد دارد و به زمین اعتماد ندارد.
گفت فقط همین؟
گفتم بله.
گفت زودتر جمع کن برو من ندید میگیرم. برای خودت دردسر درست نکن!»
من آنجا احساس کردم کلمه برای آن مامور پلیس همه چیز را جا انداخت. چون خودم هم همیشه دوزاریام با کلمات میافتد.»
کلمه همهچیز است
برای میرزا کلمه معنی ویژهای دارد، همهچیز از کلمه به وجود آمده است، انجیل یوحنا با این آیه آغاز میشود: در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود و بعد اسلامی میآید که معجزهاش فقط کلمه است. او کلمه را همهچیز میداند، به این شکل که اگر ستارهای را نقاشی کند، آن ستاره از هزاران کلمه ساخته شده؛ نور، آرزو، امید، عشق، دستنیافتنی بودن، رویا، خیال، انگیزه، حرکت، تابش، وهم، مقاومت، انتطار، بخشش و هزاران کلمه دیگر که هر آن میتوان آنها را با تماشای ستارهها کشف کرد. حالا ممکن است یک نفر بگوید ستارهای درخشید و ستارهای درخشان را نقاشی کند. هر دو از استفاده از کلمه ناگزیرند. میرزا هستی را خلق شده با معانی مختلف میداند و انسانها را هم کاشفان معانی و کلماتی معرفی میکند. یعنی همه ما با کلمه در ارتباط با یکدیگر هستیم.
نمایشگاهی بدون مرز
میرزا نمایشگاههای مختلفی را برپا کرده است، اما همهشان در سطح شهر بودهاند و نه در گالریهایی که به برای اینکار میشناسیم، البته تجربه برگزاری این سبک نمایشگاه با بقیه متفاوت است، اولین تجربه نمایشگاهی را در نمایشگاه خیابانی ارباب جمشید داشته است. به هر حال درگالریها دایره رفتار مخاطب محدود است مثلا یک نفر نمیتواند شب تا صبح پای یک نقاشی بخوابد، یا سیگار روشن کند یا هروقت دلش خواست از خانه راه بیفتد و نقاشی ببیند، از طرفی جنس مخاطب هم در گالریها محدود است، عموما در تهران وقتی جمعهها از این گالری به آن گالری بروید متوجه تکراری بودن آدمها میشوید، اما برگزاری نمایشگاه بدون هیچ مجوزی در مرکز تهران دایره مخاطبان میرزا را گسترش داده است. کارتنخوابهای ارباب جمشید اولین مخاطبان او بودهاند و درباره کارها نظر میدادند و پای آنها میخوابیدند. خیابان ارباب جمشید را میتوان کمی پایین تر از میدان فردوسی که همیشه خیلی شلوغ است، پیدا کرد. خیابانی که در آن صدای آب جوی شنیده میشود و همه چیز خیلی آرامش بخش است. یک محلهی قدیمی و اصیل. در این خیابان سه نقش کات اوت و دو نقش اُخرایی کشیده و با این پنج نقش همه را به نمایشگاه خیابانی ارباب جمشید دعوت کرده است. یعنی هرکس از ارباب جمشید سر در میآورد، پنج کار او را میتوانست کنار هم ببیند.
پای یکی از نقشهایش که زیر ستونها بود، شبها هموطنانی میخوابیدند. یک بار از یکی از آنها میپرسد ماجرای نقاشیهای دور تا دور ارباب جمشید چیست؟ که فرد میگوید: «فکر کنم کار آدم فضاییهاست چون زیر همهشان یک نشانه گذاشته. یک دایره و یک نقطه تویش.» البته حالا همهی کارهایش از بین رفته، با این حال، حالِ ارباب جمشید از سر میرزا بیرون نرفته و شاید روزی همه ما بار دیگر به این خیابان برای تماشای نمایشگاه خیابانی دعوت شویم.
پیادهروی برای شنیدن صدای سکوت
جنگ خرابی به بار آورده، سیاهی و ویرانی از در و دیوار دمشق میبارد، انگار تمامی ندارد؛ اما کشف انسان که تمام نمیشود، میرزا در سفرش به دمشق به دنبال گمشدههای روح انسان در خرابهها میگردد. برای او تنهایی فردی اهمیت زیادی دارد، تنهایی که بیشتر غربت است تا انزوا. از نظرش غربت اصیلترین حس و حال انسانی است، رنج آور و اضطراب آفرین است اما دروغ نیست. تلخ است اما حقیقت است. غربت بی دلیل انسان نشانه واضحی است که یک جای کار میلنگد. نشانهی آن است که اینجا، آنجا نیست. انسان هرچقدر هم که بگرد نمیتواند دلیل واضحی برای این غربت پیدا کند. از همین رو در کارهای اولش میشد این غربت را به شکل انفرادی دید، حیوانات غریب، آدمهای غریب، جداجدا. جایی در خیابان شوش غریبی رو به زمین خم شده و ستارهای را تماشا میکند که روی زمین افتاده، در بالاتر روی دیوار آجری مردی را میبینید که از پشت تیر خورده و غریب است، یا در دزاشیب مرد غریبی خورشید را به شانه میبرد، یا آنکه سایهاش پرندهایست. یا تابلوی پرندگان خیابان شوش که همان تصویر پرواز دسته جمعی پرستوها هنگام غروب است.
اما میرزا بعدتر به دنبال غربتهای دسته جمعی میرود، تنهاییهای همگانی. هرچه تعداد غریبها زیادتر باشد خلوص غربت نیز بیشتر میشود. خاورمیانه هم در نظر او مصداق بارز این ماجراست. یک غربت دستهجمعی. غربتی که میتواند جایگاه انسان را روی زمین مشخص کند. اما این حال و احوال در شرایط زندگی مدرن خیلی پوشیده میشود و سخت به دست میآید، از همین رو او در نقشهایش بیشتر به این تنهاییهای جمعی اشاره میکند. اینکه ما هم مثل همه انسانها چه جنگی باشد و چه نباشد غریبیم و شاید راه نجات همین غربت باشد.
نظر شما