به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی از علیرضا شجاعیزند؛ استاد جامعه شناسی دانشگاه تربیت مدرس در واکنش به اظهارت اخیر بهزاد نبودی است که در ادامه می خوانید؛
بهانه اصلی این یادداشت، اَدای دِینی است به انقلاب اسلامی که از شگفتیهای جهان اجتماعی بود و نقطه عطفی مهم در سیر تاریخی جهان. بهانه ضمنی آن اما تعریضی است به فرازی از مصاحبه منتشره با دوست و برادرِ سابقاً انقلابیام، بهزاد نبوی.
به نقل از ایشان در آن گفتگو چنین آمده است که: «من در زندان، ضد انقلاب، یعنی همه انقلابها شدم! از انقلاب فرانسه تا بهار عربی. از نگاه من انقلابها مشکلات اساسی دارند. مهمترین مشکل آنها این است که با تفکر انقلابی، ساختار موجود کشور را نابود میکنند و بهدلیل بیتجربگی در ایجاد ساختار جدید دچار مشکلات اساسی میشوند. ... به این نتیجه رسیدم که در عصر حاضر برای ما و همه ملتها و کشورها، تنها راه، اصلاحات است. گفتمان اصلاحطلبی تعطیلبردار نیست. در هیچ کجای دنیا، امروز دیگر انقلاب مقبولیتی ندارد.
سه راه برای تغییر وضع موجود به وضع مطلوب متصور است؛ انقلاب، دخالت خارجی و اصلاحات. دو مورد اول را هم خودمان و هم سایر کشورهای دنیا تجربه کردهایم. در سراسر جهان جز داعش به انقلاب فکر نمیکند، حتی القاعده هم دیگر کمتر به اقدامات انقلابی دست میزند. این نظر من پیرمرد نیست که رمق انقلاب ندارم و ممکن است محافظهکار شده باشم، بلکه حتی جوانان هم دیگر اعتقاد و انگیزه انقلاب را مثل دوره جوانی ما ندارند. دخالت خارجی هم دیگر یک راهحل شکستخورده است که مثال بارز آن را در افغانستان، عراق، یمن و سوریه میبینیم. دخالت آمریکا در عراق و افغانستان را دیدیم چه نتیجهای در پی داشت؟ حالا این کشورها چه دارند؟ یمن و سوریه هم در آتش جنگ داخلی میسوزند؛ بنابراین دو راه مذکور را امروز همه مردود میدانند و دنبال آن نیستند. تنها راهی که میماند همین اصلاحات است که از دوم خرداد ۷۶ در کشور ما مطرح شد.
اصلاحات به معنای حرکتی قانونی، مسالمتآمیز و طبعاً تدریجی برای تغییر وضع موجود به وضع مطلوب با حفظ چارچوب نظام حاکم هر کشوری است. حفظ چارچوب مسئله مهم و وجه افتراق میان ما و کسانی است که در روش اصلاحطلب و در هدف انقلابی هستند. این دسته هم معتقد به فعالیت قانونی، مسالمتآمیز روند تدریجی هستند ولی به حفظ نظام اعتقادی ندارند. این تفکر تفاوتی با تفکر انقلابی ندارد، فقط روشهایش قهرآمیز نیست گرچه تحقق اهداف اصلاحی ممکن است دشوار و زمان آن طولانی باشد، معالوصف برای حل مشکلات جامعه، نسبت به انقلاب و دخالت خارجی به شکل محسوس و ملموس ارجحیت دارد.»
این فرصتِ پدید آمده را مغتنم شمردم تا باب گفتگوهای جدی و بنیادیتری را با دوستان قدیم و همفکران و همراهان پیشین بگشایم. فرصتی که قریب دو دهه است در جستجوی آن بودهام و هیچگاه بهدست نیامد و عنقریب است که از دست برود.
«انقلاب یا اصلاح؟» عنوان کتابی است خواندنی، حاوی گفتگوی تلویزیونی و غیرحضوری مارکوزه و کارل پوپر در اواخر دهه ۶۰ میلادی. آنچه اما توجهم را جلب کرد و باعث شد تا عنوانش را به عاریت بگیرم، قرابتهایی است میان آرای یکی از طرفهای آن گفتگو با مواضعِ امروزیِ بهزاد. در این مجال به ذکر چند نکته کوتاه اکتفا مینمایم و بحثهای مفصلترش را به فرصتهای دیگری میسپارم که امیدوارم پدید آید.
۱- اگر «بازاندیشی» را یکی از ویژگیهای دوران مدرن بدانیم و بسط «ارتباطات» و اقبال به «رویکردهای پستمدرن» در دو سه دهه اخیر را هم بدان بیفزاییم؛ تجدیدنظرطلبی و زیر سؤال بردنِ مسلمات پیشینْ دیگر چندان غریب به نظر نخواهد آمد. اما اگر این موج، علاوه بر نسلهای سوم و چهارم، دامان سالخوردگانِ کهنهکار و صاحبرأی را هم بگیرد، البته جای تعجب دارد. طوفانهای فکری و روحی در دورةه اخیر ظاهراً چنان سهمگین و اثرگذار بوده است که گویا چرخ را هم باید از نو دوباره اختراع کرد.
۲- انقلابها نه پیشبینیپذیرند و نه ساخته میشوند. آنها از راه میرسند؛ درست وقتی که کمتر کسی انتظار آمدنشان را دارد. پس دیگر جایی برای طرحِ پسند و ناپسند و محاسبه سود و زیانِ آنها، باقی نمیماند. شاید به همین رو بود که هیچ وقعی به هشدارهای انقلابهراسانه امثال پوپر در هنگامه انقلاب ایران گذارده نشد؛ در حالی که لااقل دو چاپِ از ترجمه کتاب مذکور تا قبل از سال ۵۷ بیرون آمده بود.
۳- انقلاب ایران، هم نقض بزرگی بر مدعای پایان انقلابات جهان بود و هم تئوریها و تحلیلهای پیش از آن را بر باد داد. همین کار را به گونهای دیگر، انقلابهای کشورهای عربی کردند. پس به چه دلیل باید به انذار و پیشبینیِِ «پایانِ» آنها گوش فراداد و به صدقِ مدعایشان اعتماد کرد؟ اگر پیشبینیِ وقوع انقلاب برای یک کشور دشوار است؛ پیشگوییِ خاتمه آن در جهان به مراتب دشوارتر است.
۴- بحث پوپر اساساً از سنخ پیشبینی نبود؛ بلکه جنبه انذار داشت و رهنمودی مشفقانه به تمام عالَم و آدم که بعد از این دیگر انقلاب نکنید. تیغ ابطالیِ پوپر که تاروپود هر نظریهای را با یک خِلافْ از هم میدرید و به انقلابهای مکرر در عالَمِ علم و نظر دامن میزد؛ وقتی به عالَمِ سیاست و اجتماع میرسد، به یکباره کُند میشود و به اصلاح و تغییر گامبهگامِ آنها اقتناع مینماید.
با این که او خود نخستین ناقضِ نظریه ابطالیِ خویش است و بهرغم مخالفتهای حادش با کلگرایانی نظیر افلاطون و هگل و مارکس، به صدور احکام و دستورالعملهای کلی مبادرت کرده است، اما قابل درک است؛ چون از موضعِ یک جهانِ اولیِ سوار بر مرکب مراد و از منظر یک لیبرال دموکراتِ نگران از برهم خوردن اوضاع به بقیه عالَم نظر میکرده است. تعجب اما اینجاست که همین موضع و سخن را نیم قرن بعد کسانی به زبان آورند که از اهالی سرزمینهای چپاولشده از سوی متروپلاند و درگیرِ مستقیم انقلاب نجاتبخشی بودهاند که صحنه جهانی را به نفع ملتهای تحت ستم دگرگون کرده است. از جانب یک چپگرای مذهبی که زمانی با مواضعِ «ضدامپریالیستی»، «عدالتخواهانه» و «نگاهِ ایدئولوژیک به دین» شناخته و معرفی میشد.
۵- انقلابهراسیِ پوپر و دفاع از اصلاحاتِ درونسیستمی و توصیهاش به تغییرات گامبهگام را تنها وقتی میتوان فهمید که خاستگاه و مبانی وی را ملحوظ نظر قرار دهیم و بدانیم که او به جریان مسلطِ بر جهان و گفتمان هژمونیکِ آن تعلق دارد. این رویکرد و راهبردِ محافظهکارْ اختصاص به پوپر ندارد و همگنان دیگری هم هستند که با عناوین دیگری بدان تصریح کردهاند. نظریه «پایانِ ایدئولوژیِ» دانیل بل و «پایان فلسفه» رورتی و «پروژه ناتمامِ» هابرماس و نظریاتی که مدرنیته و همبستههای آن را بهنحوی آخرین منزلگاه بشری شمرده و تغییراتِ بعد از این را تنها با حفظ ساختارهای موجودِ آن جایز دانستهاند، جملگی از همین سنخاند و از همان موضع و موقعیت برخاستهاند. اِعلانِ «پایانْ» شعار جریانی است که زمینه و زمانه را در اختیار دارد و طبعاً با هرگونه درخواست برای تغییرات شالودهشکن، در ستیز و تعارض خواهد افتاد.
صحهگذاریِ بر این انگاره و نسخههای مکمل آن در حوزههای دین و فلسفه و ایدئولوژی آیا یک امر اتفاقی است و قابل تحویل به انگیزههای مشفقانهای که در صددِ کاهش خسارات و تخفیفِ مرارتهای ناشی از تحولات بنیادی هستند؟ آن هم از سوی کسانی که در موقعیتی متفاوت از فلاسفه و ایدئولوگهای مدرن قرار دارند و حسب مسئولیتهای اجتماعی شان و مقتضای روشنفکری، باید موضعی مستقل و مغایر با آنها اتخاذ نمایند.
۶- سهو و خطای رایجِ تحلیلگرانِ مایل به نفی انقلاب این است که اولاً آن را یک اتفاق برنامهریزیشده و ارادی قلمداد میکنند و ثانیاً انقلاب را در برابر اصلاح قرار میدهند و ثالثاً همه خیرات عالَم را از آن مطالبه میکنند. در حالی که انقلابها همچنان که آمد، از راه میرسند؛ پس از آن که تمامی تلاشهای اصلاحیِ درون و برونسیستمی در یک کشور، بینتیجه مانده است. بهعلاوه کارشان هم با از میان برداشتن موانعِ تغییرات اساسی که نوعاً در کارگزاران و ساختار سیاسیِ حاکم متجلی میشود، به پایان میرسد. حداکثر توسعی که میشود در دامنه یک انقلاب قائل شد، تا استقرار نظام سیاسی جدید است و تثبیت آن و لذا هیچ نظریهپردازِ انقلاب و تحلیلگر سیاسی، آن را به پس از این مرحله تسری نداده است و نمیدهد. پس ارزیابیِ ثمربخش بودنِ یک انقلاب، محدود به بررسیِ توفیق یا عدم توفیق آن در برپایی نظام سیاسیِ جدید است و این که تا چه حد بر اصول و چارچوبهای ایدئولوژیِ بسیجکننده مردم در برهه انقلابی استوار مانده است.
اگر چنین است، دیگر نمیتوان کاستی و نقصانهایِ احتمالیِ موجود یا عارضشده بر نظام سیاسیِ برآمده از انقلاب را تا همیشه تاریخ به حسابِ آن انقلاب گذارد و آنها را به فرض صحت، بهانه نفی و نهی انقلاب قرار داد و مردمانی که درگیرِ آن بودند را از بابتش سرزنش کرد. خلط و خطای موجود در این نتیجهگیری به گمانم بر مدعی نیز روشن است و لذا به نظر میرسد دلیل تمسک جستن به آن را باید در جای دیگری جستجو کرد.
۷- آیا بهزاد که راهبردِ اصلاح را به راهبردهای فروپاشی و انقلاب ترجیح داده، آن را قابل تسری به همه موقعیتها در اکنون و آینده کشورهای دیگر هم میداند؟ آیا میتواند همین راهبرد را برای اصلاح نظام شاهنشاهیِ حاکم بر ایرانِ قبل از انقلاب تجویز و توصیه نماید؟ به نظرِ ایشان آیا خط مشی جبهه ملی و نهضت آزادی در زمان شاه، بهتر از راهبردِ امام جواب میداد؟ راهبرد اصلاحیِ آنان آیا میتوانست ایران و جهان را در موقعیتی که امروز هست، قرار دهد؟ گمان و انتظار من از صبغه و سابقه سیاسی بهزاد این است که پاسخش به همه این سؤالاتْ منفی باشد؛ مگر آثار آن طوفان فکریِ اشاره شده، عمیقتر از آن چیزی باشد که تا کنون نشان داده است. اگر چنین است، پس از اصلاح و اصلاحات هم نباید معنای مصطلح و رایج آن را افاده کرد. در واقع ما نه با اهتمام و تلاشهای دائمی برای بهبود امور و نه حتی با یک مطالبه رفورمیستی و تغییرات سطحی در اجزای یک نظام، بلکه با یک مطالبه انقلابی و شالودهشکن مواجهیم که به هر دلیل ترجیح داده است آن را در پوشش اصلاح به پیش بَرَد. ظاهراً برای آن قرائن بسیاری هم وجود دارد.
۸- ذیل واژه اصلاح لااقل سه تعبیر و مفهومِ متفاوت وجود دارد که لزوماً متضمن و مترادف هم نیستند و نمیشود و نباید آنها را بهجای هم بهکار بُرد. اصلاح در معنای نخست، به معنی بهبود اوضاعِ برجای مانده از سابق است و مراقبت و نقد و تنقیح دائمیِ تصمیمات و اقدامات جدیدی که ممکن است به خطا رفته باشند. اصلاحِ بدین معنا از لوازمِ ذاتیِ هر نظام زنده اجتماعی است و از مطالبات هر حرکت سیاسیِ پویا. بنابراین نه در برابر «انقلاب» مینشیند و نه به چالش با «نظامِ» حاکم برمیخیزد. این معنای از اصلاح حتی برای یک لحظه هم در جمهوری اسلامی تعطیل نشده و از دایره اهتمام مسئولین آن با تمام تفاوتهایشان، بیرون نمانده است؛ لذا نمیتوانسته محمل و بهانه اصلیِ جریان اصلاحات برای مقابلنشینیِ با نظام و اخیراً با انقلاب باشد.
معنای دومِ اصلاح همان است که پوپر هم مطمحِ نظر داشته و آن را به مثابه یک راهبرد، در مقابل انقلاب بهکار بُرده است. این همان معنایی است که بهزاد هم با نهی از انقلاب به آن رسیده و از آن برای اثبات حقانیت جریان اصلاحات استفاده کرده است. تفاوت این معنا با معنای نخست در همین است که اصرار دارد آن را بدیل و رقیبِ راهبردهای انقلابی معرفی نماید.
معنای سومِ اصلاح را باید اما در جریان موسوم به اصلاحات جُست و در جهشی که بهزاد از مطالبه مشفقانه «اصلاح» به «راهبردِ اصلاح» و از آن به «جریانِ اصلاحات» رسیده است. تفاوت هم در اینجاست که مسئله جریان اصلاحات، نه تلاش و اهتمام مجدانهتر از دیگران در اصلاح امور و نه حتی ترجیح راهبردهای مسالمتآمیز و تغییراتِ خُرد؛ بلکه پیجوییِ تغییرات بنیادی و شالودهشکن در نظام جمهوری اسلامی است؛ به هر شیوه و طریقی که دست داد و میسر شد. قرابتِ آرای بهزاد با پوپر را هم بر این اساس، نه در معنای اصلاح؛ بلکه در نتیجه و پیامد آن حرکت اصلاحی باید جُست که مدرنیته و لیبرال دموکراسی به عنوان «برترین الگوی تجربه شده بشر در ادارةه جامعه» است؛ حتی اگر اسمش را نیاورد و بدان تصریح ننماید.
۹- آنچه جریان اصلاحات را تا مرز تبدیل شدن به اپوزیسیونِ نظام و نه رقیب این یا آن دولت به پیش رانده، نگاه مثبتی است که به غرب و تجلیات بارز آن، یعنی مدرنیته و لیبرالیسم دارد. این اتهام نیست؛ بلکه یک حقیقتِ بهاندازه کافی آشکار است و میتوان شواهد فراوانی هم برای آن در مبانی فکری و مواضع سیاسی و جهتگیریهای ایدئولوژیکِ کسانی نشان داد که از جانب اصلاحات سخن گفتهاند و هیچ اصلاحطلبِ حتی معتدلی آنان را نفی و نهی نکرده است. اصلاحات با تمام نهانماندگیهای شاید عامدانه و چندپارگیهای بازهم عامدانه درونیاش و با وجودی که هیچ سخنگوی رسمی و مانیفستِ مورد اجماعی هم ندارد؛ بر یک چیز اتفاق داشته و دارد و آن این که: هیچ تلاش بارزی برای رفع این اتهام از خود بهخرج ندهد. همین امتناعِ روحی و فکری است که «اصلاح» و «اصلاحات» را باردارِ معانی دیگری به جز آنچه از ظاهر این کلمات استنباط میشود، میسازد و تلاش بهزاد هم برای مرزبندی با اصلاحطلبان نامعتدل، "آنان که در روش، اصلاحطلباند و در هدف، انقلابی"، ره به جایی نمیبرد. همین امر نشان میدهد که مطالبه تغییرات مسالمتآمیز و گامبهگام هم نمیتواند هدف و سرانجامی جز استحاله تدریجی نظام دینی داشته باشد.
۱۰- مرزبندی بهزاد اگر چه با تأخیر و کمجان است، اما ذی قیمت است و اگر بخواهد اثرگذار باشد، نیازمند ابرام و بسط بیش از این تا به یک موج گسترده در پالایش مفهومی و درونی اصلاحات تبدیل شود. راهکار آن نیز نه در اعلام وفاداری به اصل نظام، بلکه به منشأ و مقصد و آرمانهای آن است. نمیشود از نظام گفت و در همان فراز با «تفکر انقلابیِ» برپادارنده و پیشبرنده آن در آویخت. نمیشود از اعتقاد به نظام گفت و در همان حال از فاصلهگیری و مقابلهجوییهای با نظام در یکی دو دهة گذشته دفاع کرد. آن هم در نقاطی که نظام بر اصول و چارچوبههای آرمانی خویش پای میفشرده است. بهزاد و اصلاحات باید این صراحت را در مرزبندی هر چه بیشتر و شفافتر با غرب و با مدرنیته از خود نشان دهند و به تکاپوهایی بهپیوندند که برای دنبال کردن و به تحققرسانیِِ آرمانهای بلند دینی صورت گرفته است و میگیرد. هَمّ و حَمیّت یک اصلاحطلب در صیانت از اصول و ماندن بر عهد قدیم به مراتب باید بیش از دیگران باشد.
نظر شما