به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر با عنوان مختصری دربارۀ کارکرد عقلانیت در ایمانوئل کانت و رودولف کارنپ نوشته زهرا قزلباش دانشجوی دکتری فلسفۀ غرب دانشگاه تهران و پژوهشگر بنیاد دائرۀالمعارف اسلامی است که در ادامه از نظر شما می گذرد:
پارمنیدس و الئائیان ـ به نسبت تاریخی ـ به ما آموختند که حسِ تنها برای درک تمام واقعیت نابسنده است. بخشهایی از واقعیت هستند که حس قادر به شناخت آنها نیست. مثلاً برای فهمیدن مبنا و بنیاد طبیعت (که سوال اولین فیلسوفان بود)، اولین ابزار حواس پنجگانه بود. اما فهمیدن چنین مسئلهای و حتی چنین پرسشی هرگز کار حس نبود. به همین دلیل به اولین سوالکنندگان از مبادی هستی عنوان اولین فیلسوفان اطلاق شده است، زیرا فلسفه عبارت از پرسیدن از آن چیزی است که از حد معمول و حس فراتر رفته است. پس کار فلسفه عبارت از اندیشیدن است. برهمین اساس، حس نیز از اجزای اندیشه است.
به همین دلیل برای اندیشیدن نیاز به اندیشنده است و این اندیشنده، انسان است. از زمان ارسطو ـ که البته ممکن است ریشههای تاریخی و فکری آن به پیش از ارسطو بازگرددـ انسان را تنها موجود ناطق (اندیشنده) تعریف کردند. او ابتدا دارای ارگانهای پنج گانۀ حسی (+ حس باطنی) و سپس عقل بوده است. تعریف و کیفیت عقل مورد نظر این نوشته نیست. اما کارکرد عقل بسیار مهم و موضوع ماست.
در عصری که ایمانوئل کانت میزیست، انقلاب علمی رخ داده بود، اما در فلسفه چیزی جز یک عقل افلاطونی با عُلقههای یک ارسطوی کانسپچوآلیست (مفهومگرا) در سنت عقلگراییِ عصر جدید، و سپس شکاکیّتِ سنت تجربهگرایی؛ ناشی از ادعای نابسندگیِ روش عقلی در شناخت واقعیت، و مسائلی که دیوید هیوم مطرح کرد باقی نمانده بود. بنابراین تصویر عقل، مخدوش و تصویر حس، نامطمئن بود و این تناقض و مشکل (ناظر به اینکه روشهای اندیشه و شناخت عبارت از حس و عقل بودند) بنیادی برای اندیشه باقی نمیگذاشت.
کانت تلاش کرد از فربگی عقل افلاطونی (Logos/Nous/Ratio/Vernunft/Reason) بکاهد و آن را به منطق نزدیکتر کند و از سوی دیگر بنیاد حس را محکم نماید.
اما اول باید بپرسیم نقطۀ تلاقی کانت با افلاطون کجاست؟ پاسخ این است: شناخت ماتقدم a priori Knowledge. . به زبان ساده، شناخت ماتقدم یعنی شناختی فراتر از حس. همان چیزی که روزگاری پارمنیدس از آن به عنوان راه حقیقت / اندیشه یاد کرد. پس کانت یک قدم از دیدگاه هیومی جلوتر بود، زیرا به شناخت ماتقدم ـ که هیوم بدان اعتقادی نداشت ـ باور داشت و این اساس کار یک فیلسوف واقعی است. بنابراین کسی مثل هیوم به دنبال فربگی شکّ بود. این جور دیدگاهها کار یک فیلسوف واقعی نیست، زیرا فیلسوف واقعی به دنبال بنیادی برای حقیقت است. کانت مایل نبود همچون اسلاف یونانی خود، حقیقت را آنقدر فربه سازد که از گستردگی سوژه (فاعل شناسا/انسان) بکاهد، بلکه به حدود شناخت انسان توجه داشت و مسئلۀ او مسئلۀ قدرت و محدودیّت شناخت انسان بود. شناختی که لزوماً نباید از گسترشِ خودِ سوژه بکاهد (انسان نباید بیش از آنچه قادر است، بشناسد).
به همین دلیل کانت برای حس مکملهای فلسفی ساخت که عبارت بود از فاهمه (Verstand/Understanding) و مقولات آن. فاهمه، در کانت، ضعیفشدۀ عقل است.
کانت، دیگر، پرندهای است که نمیتواند (حتی اگر بخواهد!) تا افلاطون (نوئزیس؛شناخت ایدهها/مثالها) اوج (فراز) بگیرد، اما آنقدر بیپر و بال هم نیست که همچون هیوم (انطباعات حسی و دیگر هیچ) در حضیض (فرود) بیفتد .به همین دلیل بخش مهم کار کانت عبارت از تحلیل استعلایی است (جایی که گفته شده فلسفۀ تحلیلی جدید از آن سود برده است).
کانت چه کار کرد؟ او به ما نشان داد که دادههای حسی حتماً باید به مفهوم تبدیل شوند. درغیر این صورت مثل انطباعات حسی هیوم متشتّت و پراکنده (an sich zerstreut) خواهند بود و این فاجعهای برای شناخت است. کانت این نکتۀ ارزشمند را در نقد عقل محض؛ B 133 گفته است: … ist an sich zerstreut und ohne Beziehung auf die Identitaet des Subjekts ist an sich zerstreut und ohne Beziehung auf die Identitaet des Subjekts.
پس به زعم کانت، برای اینکه قدرت شناخت سوژه (انسان) به طور کلّ، و کارکرد عقل (که به فاهمه فروکاسته شده) در او مشخص شود، به منطق نیاز داریم. منطق نقشی قوامبخش در فلسفۀ کانت خواهد داشت. منطق به ما نشان خواهد داد که چطور از مفاهیم فاهمه با رعایت استانداردهای یک شناخت تألیفی ماتقدّم (جمع حس و فاهمه) استفاده کنیم.
اما در آغاز قرن بیستم و شکلگیری فلسفۀ تحلیلی با اعضای انجمن وین، نقش منطق در شناخت بسیار استوارتر شد و فرگه و راسل نشان دادند که زبان منطقی قادر است نواقص زبان طبیعی را رفع کند. در کنار آن باید به اهمیت و نقش مفهوم "حیث التفاتی" ِ فیلسوف و روانشناس آلمانی برنتانو نیز توجه کرد که بعداً توسط شاگردش هوسرل گسترش یافت. حیث التفاتی ناظر به همان بخش ماتقدّم از شناخت است. جنبههای ذهنی شناخت که در هوسرل قادر بود از منطق فرگه و روانشناسی برنتانو فراتر رود.
در فیلسوفان انجمن وین، رودولف کارنپ اصرار عجیبی بر نحو منطقی زبان (Logical Syntax of Language) داشت و معتقد بود باید بتوان با نوعی چهارچوب منطقی، زبان را تحلیل کرد، به قسمی که شناخت تألیفی (یعنی تجربی ـ علمی) را ممکن سازد. کارنپ مایل بود کار کانت را در حوزۀ زبان ادامه دهد.
برای فیلسوفان تحلیلی، دیگر چیزی از عقل افلاطونی و حتی فاهمۀ کانتی باقی نمانده بود. آنها به شدت تجربهگرا ـ و بهتر است بگوییم فیزیکالیست (معطوف به علمگرایی) بودند و زبان علم را زبان برتر جستجو میکردند. آنها حوزههای مربوط به دو نوع گزارۀ تحلیلی و تألیفی را مجاز دانسته و بقیه را انکار میکردند. به همین دلیل میبینیم که کارنپ در مقالهای، عبارات مارتین هایدگر در باب "هیچ" را با اصول منطقی خود به چالش (و چه بسا به مضحکه) کشید.
اما سخن کارنپ چه بود؟ او به شدت به گفتمان علمی عصر خود معتقد بود و باور داشت که باید چند هزار سال سنّت عقلی غرب را در هم شکست و بازسازی کرد و بهترین جایگزین برای عقل، زبان است. از نظر کارنپ و اقران پوزیتیویستاش، تقلیلگرایی کانت در سطح عقل (نظری) و تبدیل آن به فاهمه، دشواریها را حل نخواهد کرد و آن فلسفهای که قادر است با گفتمان علمی همراه شود، فلسفۀ تحلیل منطقی زبان است.
بنابراین باید چهارچوبهای زبانی (linguistic frameworks) ساخت و آنچه این چهارچوبها را هدایت خواهد کرد، منطق است. ضمناً این چهارچوبها صرفاً بر اساس معیارهای پراگماتیک (عملگرایانه) سنجش خواهند شد نه معیارهای عقلی یا ارزشی یا غیره. بنابراین همان طور که در کانت دیدیم که از قوای شناخت، مقولات ذهنی و مانند آن سخن گفت، کارنپ که در سلک سنّت تحلیلی جدید در قرن بیستم است، هرگز تمایلی به شنیدن این مدل تعابیر ندارد و از "مفهوم" فراری است، بلکه باید از قواعد نحوی زبان و تحلیل گزارهها سخن گفت.
فراموش نکنیم که عقل افلاطونی در سیر دیالکتیکی تاریخی خود، در کارنپ به زبان تبدیل یافته است و در اینجا مراد از انسان = حیوان ناطق، حیوان سخنگو است. با این حال کوآین معتقد است که کارنپ سرانجام در بند قواعد تحلیل مفهومی گرفتار میشود.
نظر شما