خبرگزاری مهر - گروه استانها: گسترش فساد و فحشا با هدف سست کردن اعتقادات مردم و به خصوص جوانان از مهمترین سیاستهای رژیم پهلوی بود بطوری که ایجاد مراکز مذکور در شهرهای مختلف برای تغییر وجهه مذهبی آن شهرها صورت میگرفت؛ اما در مقابل مردم از هر فرصتی برای مبارزه با این سیاست ضددینی رژیم استفاده میکردند.
حجتالاسلام شیخ حسین انصاریان در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده در همین رابطه میگوید: برای دهه دوم ماه شعبان، به همدان دعوت شده بودم و میزبانم آقای حاج ابراهیم مقدسیان، یکی از تجار متدین و بزرگوار همدان بود که در تهران زندگی میکرد؛ سال۱۳۵۳ - ۵۲ بود.
چند روزی از منبرم در همدان میگذشت و اثر فوقالعاده آن را بر مردم احساس میکردم؛ روزی چند جوان مذهبی پیش ما آمدند و ضمن تقدیر و تشکر از منبرها و آثار خوب آن در شهر، عنوان کردند که لب رودخانه، در خیابان بوعلی، کابارهای است که رونق زیادی پیدا کرده و جوانان را به خود جذب نموده است و این مسئله برای شهر مذهبی همدان لکه ننگ است، ای کاش میشد فکری برای آن جا کرد.
گفتم: چشم. ببینم چه کار می توانم بکنم... . بعد از لحظاتی افکاری به ذهنم خطور کرد و به آقای مقدسیان گفتم: «حاج آقا چقدر پول همراه داری؟» دست در جیبش برد و پولها را بیرون آورد و شمرد و گفت: «۱۰ هزار تومان.» از او خواستم لباسش را بپوشد و با من برای عیادت از مریض همراه شود.
حاج ابراهیم لباسهایش را پوشید و کراوات هم زد و به راه افتادیم؛ گفت: «با ماشین برویم؟» گفتم: «نه، جایی است که نباید ماشین شما آنجا باشد.» تاکسی گرفتیم و سوار شدیم.
آهسته در گوش راننده که مرد مسنی بود، گفتم: «ما را روبه روی کاباره خیابان بوعلی پیاده کن.» او که فهمیده بود نمیخواهم دوستم متوجه شود، در آینه اشارهای کرد که آیا میدانید آنجا کجاست؟ گفتم: «بله، کاملا.» ساکت شد. شاید گمان کرد من ساواکی هستم و این لباس را پوشیدهام تا کاری ناشایست انجام دهم و روحانیت را لکهدار کنم و به هرحال دیگر چیزی نگفت و ما را به کاباره رسانید.
دست آقای مقدسیان را گرفتم و از پلهها پایین رفتیم؛ صاحب کاباره تا چشمش به ما افتاد، دوید دم در و گفت: «حاج آقا اشتباه آمدهاید.» گفتم: «نه، خیلی هم درست آمدهایم و شما نمیتوانی جلوی ما را بگیری.» هاج و واج مانده بود. بیاختیار گفت: بفرمایید. وارد شدیم. سالنی بزرگ بود با میز و صندلیهای بسیار و مشتریان فراوانی که همه مشغول عیش و نوش بودند؛ با ورود ما به سالن، آنها هیجان زده شده، با تکیه کلامهای مخصوص خودشان از ما استقبال کردند: «قربون تو حاج آقا، به سلامتی حاج آقا، حاج آقا جون برات بریزم...» گفتم: «باشد خدمتتان میرسم.»
وارد دفتر کاباره شدیم؛ آن مرد موهای سر و صورتش تقریبا سفید شده بود، سؤال کردم: «چه مذهبی دارید؟» گفت: «مسلمان و شیعهام.» این سؤال لازم بود، چرا که اگر یهودی یا مسیحی یا... بود، ما حرفی برای گفتن نداشتیم. گفتم: «امروز آمدهام خدمت شما مطلبی را بگویم و بروم و چون مسلمان و شیعه هستی میدانم قبول میکنی.»
گفت: بفرما؛ گفتم: روایتی قدسی است که ائمه (ع) از قول خداوند نقل کرده و فرمودهاند که بعد از سن ۴۰ سالگی، اولین موی سفیدی که بر سر و صورت بندهام پیدا میشود، دیگر من از او حیا میکنم و اکنون بیشتر موی سر و صورت تو سفید شده است، این چه شغلی است که پیش گرفته ای؟ چرا این طور جوانان و مردم را به فساد و گناه کشاندهای؟ روز قیامت جواب خداوند را چگونه خواهی داد....؟
با شنیدن این سخنان که با سوز و گداز من توأم بود، شروع کرد به لرزیدن؛ گفت: «چه کنم؟» گفتم: «شغلت را عوض کن.» گفت: «چه کار کنم؟» گفتم: «این جا را چلوکبابی کن.» گفت: «سرمایه ندارم.» گفتم: «ما میدهیم.» گفت: «همین تازگی مشروب زیادی خریدهام، آنها را چه کنم؟» گفتم: «قیمت آنها چند است؟» صورت آن را در آورد و گفت: «هفت هزار تومان.» گفتم: «همه آنها را خریدم.» حاج ابراهیم که از شدت شوق و ذوق داشت سکته میکرد، فورا ۷ هزار تومان شمرد و به او داد. از او خواستیم تا مشتریان را از سالن بیرون کند و خود ما نیز جلو آمدیم و خواهش کردیم بقیه مشروبها را نخورند و از سالن خارج شوند. در کاباره را از پشت بستیم و هر چه شیشه مشروب بود باز کردیم و در چاه فاضلاب ریختیم. سؤال کردم: «آیا حاضری امشب پای منبر ما بیایی؟» گفت: «آری»
به خانه آمدیم و به جوانها پیغام دادیم و همه آمدند و شادی کردند و اشک شوق ریختند؛ از آنها خواستم پارچهای بنویسند و آن را وسط خیابان بوعلی و در مقابل آن مرکز بزنند که مشروبفروشی و کاباره بسته شده و به زودی به چلوکبابی اسلامی تبدیل خواهد شد و نیز تابلوی نئون سفارش دهند و به سردر چلوکبابی نصب و روشن کنند.
سپس دنبال حاج قربی قصاب فرستادیم که در کاروان حج نیز فعالیت داشت و قضیه را برایش تعریف کردیم؛ با خوشحالی گفت: «هیچ مشکلی نیست. همین الان برای صد نفر دیگ و قابلمه و بشقاب و قاشق و چنگال تهیه میکنیم و به طور رایگان به چلوکبابی میفرستیم و خودم نیز دو وعده گوشت مجانی میدهم.
مردم همدان که از این موضوع خوشحال بودند، هر چه در توان داشتند کمک دادند یکی قاشق میآورد، یکی ظرف و غیره تا این لکه ننگ از دامان شهر مذهبی همدان پاک شود و همه این کارها در همان روز انجام شد.
شب در حال سخنرانی بودم که صاحب چلوکبابی وارد شد و پس از اتمام بحثهای خود گفتم که اکنون ایام نیمه شعبان است و من برای شما مردم و ناموس شما و شهر شما بشارتی دارم و ماوقع را شرح دادم.
آن گاه از صاحب کاباره خواستم تا پشت میکروفون قرار بگیرد و با مردم چند کلامی حرف بزند که او ابتدا چند دقیقهای گریه کرد، سپس از مردم عذرخواهی کرد و گفت: «من خیلی اشتباه کردهام و شما مردم مسلمان باید مرا ببخشید. امیدوارم خداوند نیز از سر تقصیراتم درگذرد.»
او تابلوی چلوکبابی را هم به مجلس آورده بود تا به مردم نشان دهد؛ در آن مجلس علمای بزرگوار زیادی حضور داشتند، از جمله آیتالله العظمی آخوند ملاعلی، حاج محمدحسین بهاری، شیخ هادی تألمی، آقای هنجرانی، سید موسی خوانساری، سید مصطفی هاشمی، آقای عندلیب زاده، آقای حسینی پناه، آقایان فاضل حسنی و ... این مجموعه که از چهرههای محترم و مردمی شهر و بعضا از علمای برجسته همدان بودند، همه پای منبر من بودند؛ از مردم و روحانیون خواستم که بعد از مجلس همراهی کنند و در مراسم آب کشیدن کاباره و افتتاح چلوکبابی حضور یابند.
جمعیت حرکت کرد؛ روحانیون در جلو و مردم پشت سر؛ به در کاباره رسیدم. شیلنگ آب را به پیرترین علما دادیم و کار تطهیر و نظافت آنجا را آغاز کردیم و در آخر از مردم خواستیم که به چلوکبابی رفت و آمد داشته باشند تا کار و کاسبی آن بنده خدا رونق پیدا کند و فردا صبح نیز او را به منزل آخوند ملاعلی بردیم و وی به نیابت از امام زمان (عج) تمام اموال او را پاک و حلال اعلام کرد و گفت: «امروز پول ۵۰ دست چلوکباب را من میدهم.» بدین ترتیب صاحب چلوکبابی دشت اول کسب جدیدش را از دست عالمی وارسته گرفت. مردم نیز به قدری استقبال کردند که گاهی غذا کم می آمد...
نظر شما