به گزارش خبرنگار مهر، مرحوم حجتالاسلام حاج شیخ «غلامرضا حسنی» نماینده سابق ولیفقیه در استان آذربایجان غربی و امام جمعه ارومیه که در مبارزات علیه رژیم پهلوی و تلاش برای استقرار و ثبات در نظام اسلامی نقش موثری داشت، در خاطراتش، شرح مبسوطی از روند مبارزاتی خود در ایام پس از انقلاب را آورده است.
بخشی از این خاطرات که به طور اختصاصی از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است، مربوط به مقابله حجت الاسلام حسنی با غائله کردستان و همچنین ماموریت حضرت امام برای مبارزه با عناصر ضد انقلاب می شود را در ادامه میخوانید:
ماجرای ترور نافرجام حجتالاسلام حسنی توسط منافقین
مرحوم حجتالاسلام حسنی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره ماجرای سوءقصد منافقین علیه او میگوید: در انتخابات اولین دوره از مجلس شورای اسلامی، بنا به دلایلی احساس وظیفه نمودم و در انتخابات نامزد شدم. در مرحله اول در میان کاندیداها اولین رأی را به خود اختصاص دادم، ولی چون کمتر از یک سوم کل آرا بود، انتخابات به دور دوم انجامید. در مرحله دوم به عنوان نماینده مردم ارومیه به مجلس راه یافتم و از نظر اخذ رأی، نفر دوم از سه نفر نماینده ارومیه شدم.
در ایام نمایندگی، منزلی در نزدیکیهای بیمارستان طرفه (میدان بهارستان) به ما داده بودند. صبح یک روز، از منزل خارج شدم تا به مجلس بیایم. آن روز آقای حاج غلامعلی بربری (برائتی) از دوستان مبارز و قدیمی من، از ارومیه آمده و میهمان حقیر بود.
من عادت دارم همیشه جلوی ماشین مینشینم. آن روز به احترام میهمان در عقب، کنار حاج غلامعلی سوار شدم. پسرم «عبدالحق» هم که یکی از محافظین بود، سمت راست من نشست. محافظ دیگرم به نام آقا رضا که هم محلهمان بود، جلوی ماشین سوار شد. راننده هم آقا عینالله خدایی، خواهرزادهی حاج غلامعلی بود.
حرکت کردیم، از یکی دو کوچه عبور نمودیم که دیدم پیکان شیری رنگی جلوی ما ظاهر شد. وقتی نزدیک آمد، ماشین متوقف شد. تصورم این بود که بنزین تمام کرده، یا خراب شده است. به عینالله راننده گفتم، ماشین را کنار بکش و از آن طرف حرکت کن. جلو رفتیم و از آن فاصله گرفتیم که ناگهان حاج غلامعلی مرا صدا کرد؛ آقای حسنی! آقای حسنی! گفتم چی شده است؟ گفت: بزن، بزن. گفتم: کجا را بزنم. گفت: آن جا پشت ماشین، میخواهد شلیک کند. تا این را گفت، او تیراندازی کرد، فوری برگشتم و نگاه کردم، دیدم کاپوت ماشین را بالا زده و در پشت آن سنگر گرفته است و شلیک میکند.
بلافاصله چند تیر به سویش رها کردم. او هم پشت سر هم شلیک میکرد. گلولهها با سرعت کم به داخل میآمدند و در داخل منفجر میشدند و ترکشهایش به ما اصابت میکرد. احساس کردم سرتاپای بدنم، کند و شل شده است. چند لحظهای با آن منافق که یک نفر بود، درگیر شدم به طوری که یکی دو خشاب خالی و عوض کردم. آقا رضا، یوزی داشت و پنجره را پایین کشیده بود و مرتب شلیک میکرد ولی عبدالحق، جایش نامناسب بود و تیرهایش به دیوار میخورد.
یک وقت دیدم منافق فرار کرد و تیراندازی قطع شد. وقتی به خود آمدیم، معلوم شد من تمام بدنم ترکش خورده است و همه جای بدن و ماشین، پر از خون شده بود. چند تیر به ران پای عبدالحق خورده بود و رضا هم از ناحیهی کتف، زخمی شده بود. ناگهان متوجه شدم یکی از چشمهایم نمیبیند. به چشمم دست کشیدم، دیدم دستم خونی شد. با عبا خونها را پاک کردم، ولی باز هم با آن چشم نمیدیدم. از نظر روحی وضعم خوب بود، به همراهان گفتم باید مقاومت کنیم و به آنها دلداری میدادم.
در این هنگام، مردم که صدای تیراندازی را شنیده بودند، از خانهها بیرون ریختند. وقتی ما را خونآلود و زخمی یافتند، خواستند با ماشین خودمان به بیمارستان برسانند که لاستیکها همه بر اثر اصابت گلوله پنچر شده بود. خلاصه مردم کمک کردند و ما را به وسیلهی ماشین دیگری به بیمارستان طرفه رساندند. در بیمارستان طرفه، معالجهی سرپایی شدم، اما گوش و چشم چپم مشکل پیدا کرد و ترکش زیادی در سمت چپ بدنم بود.
دستور امام خمینی(ره) برای استقرار حجتالاسلام حسنی در ارومیه برای مبارزه با ضدانقلاب
حجتالاسلام حسنی میگوید: حدود یک سال و نیم از نمایندگی بنده، در مجلس گذشته بود که غائله کردستان و آذربایجان غربی به مرحلهی حساس و دشواری رسید. از هر نقطهی آن یک گروه سیاسی مثل قارچ سبز شده و عربدهی جنگ مسلحانه سر میدادند. در خود ارومیه و حومه هم علاوه بر ایادی حزب دمکرات و کومله گرفتار طرفداران حزب خلق مسلمان و بعضی گروه دیگر بودیم که از پشت به ما خنجر میزدند. جنگ تحمیلی هم به نوبهی خود پیامدهای ناگواری در سطح استان به وجود آورده بود. در این ایام، اغلب در تهران به سر میبردم و گاهی پنجشنبه و جمعه به ارومیه بازمیگشتیم. خطبههای نماز جمعه را میخواندم و به برخی مسایل استان رسیدگی میکردم و دوباره برمیگشتم. بعضی از جمعهها هم به خاطر اشتغالات زیاد در مجلس، نمیتوانستیم بیایم و نماز جمعه را به امام جمعهی موقت میسپردم.
اغلب رجال سیاسی و مذهبی استان به این نتیجه رسیده بودند که وجود مستمر و دایمی بنده در ارومیه، بیش از پیش ضروری و لازم است. تا اینکه چند نفر از آقایان به تهران آمدند و به مجلس رفتند و با هیأت رئیسه صحبت کردند. قبلا هم با دفتر حضرت امام تماس گرفته و به آن جا نامه نوشته بودند و حاج احمد آقا و آیتالله اشراقی، داماد امام، با من صحبت کرده بودند؛ بنابراین با آقایان، خدمت حضرت امام رسیدیم. اینها مسایل را مطرح کردند و از من تعریف و توصیف کردند که امنیت آنجا به وجود این آقا بستگی دارد. امام هم واقعا از این تعارفها و حرفها خیلی خوششان نمیآمد. ایشان خیلی جدی و مصمم بودند. من عرض کردم امنیت در دست خداوند است، بنده هم اگر باشم تنها وسیله هستم. سپس حضرت امام چند کلمه صحبت کردند و خطاب به من فرمودند: حالا که آقایان از ارومیه تشریف آوردند و دیروز هم که احمد و آقای اشراقی با شما صحبت کردند، صلاح در این است که شما به آنجا بروید. لکن این آقایان هم که اینجا آمدند، همه باید به شما کمک کنند. بعد فرمودند: من به رئیس جمهور (بنیصدر) و رئیس دولت (شهید رجایی) هم میگویم به شما کمک کنند. به آقای مدنی (امام جمعه) در تبریز هم سفارش میکنم در کمک به شما کوتاهی نکنند. یادم هست وقتی پیام حضرت امام به شهید آیتالله مدنی رسیده بود، ایشان با کمال تواضع و بزرگواری فرموده بود: از امروز من باید زیر نظر آقای حسنی امام جمعه ارومیه، کار جهاد و دفاع را انجام بدهم.
به محضر امام عرض کردم: پس مجلس را چه میکنیم؟ فرمودند: حالا شما بروید در آنجا مستقر شوید، آن وقت مشکل مجلس هم یک جوری حل میشود. عرض کردم : سمعآ و طاعتآ. از خدمت امام مرخص شدیم. وظیفهام کاملا روشن شده بود. بلافاصله استعفانامهای نوشتم و به مجلس تقدیم داشتم. سپس به توصیه و تأکید حضرت امام من با قدرت مطلقه بازگشتم و در استان مستقر شدم و با کمک مردم با ضد انقلاب جنگیدیم.
خیانت دولت موقت و غارت پادگان مهاباد
مرحوم حسنی در بخش دیگری از خاطرات خود میگوید: چند روزی بود که از مهاباد بازگشته بودم که به ما خبر دادند میخواهند اسلحه و مهمات پادگان مهاباد را در اختیار آقای عزالدین حسینی و قاسملو قرار بدهند. این دو شخص با حزب دموکرات و کومله در ارتباط بودند. هنوز اوایل تشکیل دولت موقت بود و این دو نفر در منطقه فعالیت داشتند و میگفتند ما میخواهیم مسلح شویم و امنیت منطقه را خودمان برعهده بگیریم.
پادگان مهاباد در منطقه آذربایجان جزو مهمترین پادگانها به شمار میآمد. سلاح و مهمات ۳ لشکر و پادگانهای تابعه را تأمین میکرد. در آن وقت، حدود ۳۶ هزار اسلحهی ژ ـ ۳ با مهماتش در آنجا انبار شده بود و انواع و اقسام توپ، تانک و خودرو هم وجود داشت.
من دیدم این کار از یک توطئه بزرگ حکایت دارد و اگر صورت پذیرد به اغتشاش و ناآرامی در منطقه منتهی خواهد شد، چون اگر این سلاحها به دست مردم کُرد میافتاد که ما با آنها مشکلی نداشتیم، ولی در واقع با این کار، ما حزب دمکرات و کومله را با دست خود، بر ضد خودمان مسلح مینمودیم.
دست به کار شدم و با مسئولین سیاسی نظامی استان تماس گرفتم که در این خصوص چارهای بیندیشیم که ناگهان مطلع شدم آقای حمیدرضا جلاییپور، فرماندار وقت مهاباد، آقای داریوش فروهر را به منطقه دعوت کرده و با تبانی و هماهنگی یکدیگر، سلاحهای پادگان مهاباد را در اختیار اینان قرار داده است. این معنایش آن بود که ما در روزهای آینده، منتظر حوادث ناگوار در منطقه باشیم، چنانکه این گونه هم شد. که بعد از این بسیاری از پادگانهای لب مرزی سقوط کردند و حادثه نقده اتفاق و افتاد و ما شهدای زیادی دادیم.
نظر شما