خبرگزاری مهر- گروه استانها، میترا بهرامی: از کربلایی بتول نقل است که پسرم روی پله مینشست و برای خودش زمزمه میکرد. میگفتم: «چه میکنی؟» میگفت: «هیچ، دارم سخنرانی میکنم.» از همان ابتدا به ملا شدن علاقه داشت. وقتی هم که وارد مدرسه علمیه قزوین شد، درس و کتاب را خیلی جدی میگرفت. آیتاله محمدی تاکندی این جدیت شیخ نصرتاله در درس را هنوز یادش هست.
چنان به درس علاقمند بود که یک بار وقتی در بازگشت از قزوین حوالی پل شاهعباسی آب او را میبرد و عابران پس از نجاتش، پیکر یخزده و نیمهجان او را به عصمتآباد نزد خانوادهاش میرسانند، پس از چند روز که به هوش میآید، سخن نخستش بازگشت به مدرسه است.
پدربزرگش ملاحسین، روحانی بود و خانوادهشان معتقد. آن روزها هم که نصرتاله بر اثر چنان حادثه ناگواری بیهوش بود، وقتی مادرش بیتابی میکرد، پدر خانواده میگفت که نترسید، او سرباز امام زمان است؛ چیزیش نمیشود.
اسماعیل بتلاب، همبازی دوران کودکی شیخ نصرتاله گواهی میدهد که وقتی در دوران طلبگی به روستا بازمیگشته و به قول خودش مشغول درس خواندن میشده، صدای قرآن خواندنش در کوچههای عصمتآباد میپیچیده است. بعد که به حوزه علمیه قم میرود، به روایت شیخ حسین نبیپور، امام جمعه میبد، در میان شاگردان آیتاله بنی فضل، شیخ نصرت جزو طلبههای خوشفکر و ساعی بوده است.
آغاز مبارزه
آیتاله تاکندی از بزرگان حوزه علمیه قزوین هم میگوید: «دودمان پهلوی در اوج بود. هیچ نشانی از اینکه قدرتش کاسته شده باشد، پیدا نبود. آقای انصاری در چنین شرایطی پا به میدان مبارزه گذاشت.»
او اصلا در همان دوران طلبگی هم ظلم را برنمیتابید و به واسطه نفوذی که در میان مردم زادگاهش داشت، با ستم پهلوی و بیگانه مبارزه میکرد. آن وقتی هم که پس از زلزله بویین زهرا، بازسازی عصمتآباد را کلیسای پروتستان بر عهده گرفت و از این قبیل کارها چیزی جز فعالیتهای عمرانی، آموزشی و مذهبی برای ترویج مسیحیت در نظر نداشت، هنگامی که کلیسا واگذاری منازل به مردم را مشروط به تبعیت از کلیسا میکرد، آنان برای حل مشکل خود از شیخ نصرتاله کمک خواستند.
او سال ۴۲ ضمن اینکه آیتاله شالی را برای مقابله با اقدامات کلیسا از طریق کارهای فرهنگی وآگاهسازی مردم به عصمتآباد دعوت کرد، شب اربعین بالای منبر رفت و از طاقت مردم گفت که بالاخره طاق میشود و از کاسه صبرشان که لبریز. چنان تند سخن رانده بود که مادرش شب از او خواسته بود از این حرفها نزند؛ اما شیخ گفته بود: «من از آن بادمجانها نیستم که آفت بگیرم.»
در پی آن دعوت وآن سخنرانیها، نماینده کلیساازعصمتآباد فرار کرد. با این حال شیخ نصرتاله به همراه آیتاله به ساواک و شهربانی احضار شد؛ اما قضیه همان موقع فیصله یافت.
غیور انقلابی پیشنهاد ساخت مدرسه علمیه در عصمتآباد را داد و مدتی بعد هم مدیریت مدرسه علمیه سردارین قزوین را بر عهده گرفت. به این ترتیب برای شیخ فرصت مناسبی به منظور تربیت مبارزان انقلابی پیش آمد. همانطور هم شد و بیشتر آنانی که درسشان را در مدارس دینی سردار و عصمتآباد آغاز کردهاند، اعلام میکنند آن که با امام خمینی(ره) آشنایشان کرده، شهید انصاری بوده است و در واقع خمیر مایه تمام طلبههای انقلابی مدرسه سردار را شیخ قوت می بخشیده است.
شیخ نصرتاله گرچه گویا بیشتر از سه سال در مدرسه سردار نمانده و برای شرکت فعال در مبارزات انقلابی در راه قم گام نهاده؛ اما مدتی از طول سال را در قزوین سپری میکرده است.
او در کنار ۶۰ روحانی قزوینی دیگر همچون شیخ هادی باریکبین ۲۶ روز پس از حصر امام خمینی(ره) در تلگرافی به امام، ناراحتی خود را از این اقدام شاه اعلام کرد.
در مراسمی هم که در مدرسه التفاتیه قزوین به دعوت طلبهها برگزار شد، مأموران مسلح و رئیس شهربانی باورود به محل، مردم را بیرون راندند و همه طلبهها از جمله نصرتاله انصاری و همچنین آیتاله شهیدی را به شهربانی بردند. همین هم سبب اعتراض و تجمع مردم و متدینین شد و آنان را به شهربانی کشاند.
چنانکه حجتالاسلام حسین آقاعلیخانی به یاد دارد که او و شیخ نصرتاله با تمام آن حدود ۱۰ طلبه دیگر رابا گرفتن تعهد آزاد کردند؛ اما آیتاله شهیدی را از آنرو که با رئیس شهربانی به زبان توبیخ سخن گفته بود، در آنجا نگه داشتند. این مسئله هم با میانجیگری آیتاله سید ابوتراب ابوترابی پایان یافت.
نصرتاله انصاری در جریان نگارش نامهای به خط آیتاله تاکندی خطاب به هویدا مبنی بر ضرورت لغو قوانین مخالف دین، بازگرداندن امام خمینی(ره) از تبعید و آزادی زندانیان حقگو که به امضای ۵۶ نفر از طلاب قزوینی رسیده بود هم حضور داشت ودر مجموع جزو ۱۰ روحانی نخست طرفدار امام در شهر قزوین بودکه سزای آن، بازداشت وتعقیب از سوی شهربانی و ساواک بود.
نیمه پنهان ماه
اما طلبه جوان بنا نبود تمام عمر خویش را تنها بگذراند ودرفراز و نشیبهای دوران دشوار زندگی به ویژه مبارزه باید کسی میبود که آرامشبخش زندگی پرتلاطم او شود. سال ۴۳ زمانی بود که منصوره سادات هاشمیان، خواهر ۱۸ ساله همسر آیتاله باریکبین با وساطت آیتاله قدم به زندگی شیخ نصرتاله گذاشت و بدین گونه، شیخ نصرتاله و آیتاله باریکبین باجناق شدند.
مراسم عروسی آنان چنانکه اطرافیان نقل کردهاند، میهمانی کوچکی بوده و با حضور میهمانان دو طرف در قم، زندگی آنان در خانهای در همان شهر آغاز شده است. این زندگی ۱۱ ساله، فرزندی به خود ندید؛ اما آنان عهد کرده بودند که هر کدامشان از دنیا رفت، دیگری تا ابد به پای او بماند و دیدارشان به قیامت باشد. چنین هم شد و پس از شهادت شیخ، بانوی خانهاش تا سالها تنها زندگی کرد و در آخر هم در سفری به بویینزهرا بر اثر تصادف در جاده، جان به معبود سپرد.
به هوای کوی تو آمدهام...
نصرتاله دستکم دو بار هم به نجف رفته و در یکی از این سفرها از امام خمینی(ره) اجازهنامه شرعی برای دریافت وجوه شرعی دریافت کرده؛ به گونهای که در صحیفه امام نام شیخ نصرتاله انصاری قزوینی به عنوان مروجالاحکام ذکر شده است.
در این سفرها زیارت مراد برایش آرزویی دستیافتنی شد و وقتی به حرم امام حسین(ع) رسید، آنقدر خواند و خواند و خواند که شعرش در یاد شیخ حسین آقاعلیخانی مانده است: «به هوای کوی تو آمدهام، که رها ز بند هوا شوم» در همان سفر وقتی بنا شد تعدادی از طلاب به مکه بروند و شیخ نصرت اله پول نداشت، حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی که یک بار به حج مشرف شده بود، جای خود را به این طلبه قزوینی داد و هزینهاش را هم به او بخشید. اینچنین بود که شیخ نصرتاله قزوینی به مکه تشرف یافت؛ این را حجتالاسلام سید محمدحسن ابوترابیفرد روایت میکند؛ از آن زمانی که تحت تکفل برادرش سیدعلیاکبر در نجف بود.
در تظاهرات ۱۵ خرداد سال ۵۴ مربوط به حادثه مدرسه فیضیه حضور داشته و چنانکه در اسناد ساواک آمده است؛ پس از مخفی شدن در منازل دوستان و آشنایانش به قزوین بازگشته و موضوع را برای مردم تعریف کرده است. او در مدت اقامت در قم بارها برای سخنرانی به تهران دعوت شد و برخی اسناد و خاطرات حکایت از آن دارد که شیخ نصرتاله از سال ۵۰ به بعد تبلیغ در تهران را آغاز کرده است.
برادرش اسداله روز تاجگذاری شاه را خوب به خاطر دارد که مردم دسته دسته شعار «جاوید شاه» سر میدادند و همان موقع شیخ نصرتاله به او میگوید: «روزی همین مردم علیه شاه شعار میدهند و رژیم را سرنگون میکنند.»
کبوتر دربند
این روحانی که مسئولیت بانک تعاون اسلامی قم را بر عهده داشت، در سال ۵۴ زمانی که از انحراف مجاهدین خلق مطلع شد، ارتباط خود را با آنان قطع کرد؛ گرچه در میانههای روزی از روزهای پایانی آن سال به دلیل کمک مالی به آنان در محل بانک به دست ساواک گرفتار شد و تحتالحفظ به کمیته مشترک انتقال یافت.
حجتالاسلام عادلیراد که آن زمان در منزل شهید انصاری استقرار داشت، چنین تعریف کرده که وقتی خبر دستگیری شیخ را شنیدیم، همسر شیخ تمام کتابها و نوارهای انقلابی را جمع کرد و من آن را در منزل همسایهها مخفی کردم تا اگر ساواک برای به دست آوردن سر نخ به منزل شیخ مراجعه کرد، چیزی عایدش نشود؛ با این حال اتفاقی نیفتاد و ساواک به منزل شیخ نرفت.
همشهریان زندانی آن روزهای شیخ که در کمیته مشترک بودند، اعتقاد دارند که شیخ را فردی به نام «میزبانی» از اهالی قزوین لو داده است؛ کسی که به گفته بسیاری از بازداشتیهای قزوین، برگههای اعترافات دیگر زندانیان را پر میکرده است و هر آنچه را از قلم افتاده بود، به ساواک یادآور میشده است.
به هر روی، شیخ نصرتاله را عصر آن روز به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند و چنانکه دیگر مبارزان قزوینی زندانی در کمیته مشترک معتقدند، بازجوی وی پسر لاغری به نام شهبازی با نام مستعار رضایی بوده و بازجوی دیگری به نام اسدی هم به او کمک میکرده است. شیخ در ۱۰ روز نخست حضور در زندان روزی دو بار بازجویی و شکنجه میشده است؛ پس شیخ در روزهای نخست سختی زیادی دیده است.
مهدی بخارایی که از اعضای ردهبالای سازمان مجاهدین خلق بوده، جایی روایت کرده است که به گفته شیخ نصرتاله، بازجو اسدی تبری به گلو و خرخره شیخ میزده و همین منجر به چرک گلوی وی شده است؛ اما بعد که به بهداری رفته، کسی به وضع شیخ رسیدگی نکرده است.
در روزهای بازجویی و شکنجه شیخ، از میان قزوینیها فقط یوسف باروتی وی را به چشم دیده و چنین روایت کرده است که: روز جمعه وقتی به حمام میرفتیم، جلوی بند تخته گذاشته بودند و به آن اکسیژن وصل بود. لحظهای آقای انصاری را روی آن دیدم؛ اما از حضور وی در کمیته متعجب شدم.
پرواز کبوتر
در همین دوران او توسط ساواک دستگیر شد. محمود میزبان هم از دیگر زندانیان همزمان با او بود. حسین رشوند، مبارز قزوینی روزی از او شنید که شیخ انصاری شهید شده است. او گفته بود: بردند، زدندش و گفتهاند که چون ناراحتی قلبی داشت از بین رفت.
آن زمان بیمارستانی در خیابان بهار ویژه کارکنان شهربانی بوده و زندانیانی را که در آستانه مرگ بودهاند، در آخرین لحظات به چند اتاقی که در اختیار ساواک قرار داشته است، میبردهاند. شیخ نصرت را هم پس از ۶ روز مقاومت در کمیته مشترک به همان بیمارستان بردهاند.
یوسف باروتی اعتقاد دارد که بیشک شیخ به بهداری رفته و به درستی معالجهاش نکردهاند و در نهایت احساس خفگی کرده است.
مرحوم خاکساران نقل کرده است: وقتی به دلیل کشیدن ناخنهایم به وسیله ساواک برای عمل جراحی در بیمارستان به سر میبردم، سر و صدایی به گوشم رسید. گرچه متوجه نشدم که آن شخص، آقای انصاری است؛ اما بعد، از یک مأمور که با مأمور دیگری سخن میگفت شنیدم که گفت: «این شیخ قزوینی هم مرد». زمانی که دیگری علت مرگ را از وی پرسید، گفت: «شکنجهاش کردند، ریشهایش را سوزاندند، ریهاش خونریزی کرد و تمام کرد».
حجتالاسلام سید نورالدین رحیمی که آن زمان زندانی سیاسی بود و بعدها در دفاع مقدس به شهادت رسید، در زندان قصر به حجتالاسلام آقاعلیخانی گفته بود: با انصاری در یک اتاق بودیم. وضع بدی داشت. زیاد شکنجه شده بود و نمیتوانست نفس بکشد. دیدم به زحمت شهادتین را گفت و شهید شد.
گرچه ساواک با تهیه گواهی فوت پزشکی و دیگر مدارک به نحوی جلوه داد که شیخ قزوینی بر اثر مرگ طبیعی جان داده و حتی در پرونده وی، ابتلا به بیماری قلبی و ریوی را درج کرده است، تمام اعضای خانواده شیخ ابتلای وی به این بیماری را تکذیب کردهاند.
خانواده شیخ تا مدتها از شهادت فرزندشان بیخبر بودند. شیخ ۳۴ ساله قزوینی را ساواک بر اساس معاینه جسد به وسیله پزشک، ۲۵ ساله عنوان کرده بود و با وجود جوان بودن این شهید، ساواکیها پیکرش را بدون اطلاع خانواده وی در قطعه ۳۹ بهشت فاطمه(س) دفن کردند. در تمام این سالها پدر، همسر و خانواده شیخ تا مدتها در ترس و امید بودند. نامهها نوشتند و پیگیریها کردند؛ اما آن پیگیریها جز با اظهارات دروغ شکنجهگر ساواک مبنی بر خودکشی شیخ همراه نبود.
با پیروزی انقلاب، ماه از پشت ابر بیرون آمد و مزارش پیدا شد. امام نامهای برای خانواده شیخ شهید فرستاد و آنان را به دیداری فراخواند.
اینک خیابان کورش سابق شهر قزوین به نام این شهید و به تابلویی از چهره وی مزین است؛ شهید مظلومی که بسیاری نمیشناسندش. نخستین شهید انقلاب در قزوین؛ آن شهیدی که امام در دیدار پدر و همسرش دستمال در دست گریست و گفت: «شیخ نصرت» ها بودند که این انقلاب به پیروزی رسید.
با بهره از کتاب «شیخ نصرت» اثر روح الله شریفی
نظر شما