به گزارش خبرگزاری مهر، پنجمین سال سوگواره شعر آیینی برآستان اشک، شب شعر و مرثیه خوانی به مناسبت رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن (ع) و امام رضا (ع) روز یکشنبه ۱۳ آبان با اجرای سید حسین متولیان و شعرخوانی محمد رسولی، محمد حسین مهدویان، مرتضی طوسی، فاطمه نانی زاد، مرتضی امیری اسفندقه، قاسم صرافان، هادی جانفدا و ناصر فیض و در میان جمع انبوهی از سینهسوختگان و علاقهمندان به اهلبیت(ع) برگزار شد.
محمد حسین مهدویان نخستین شاعری بود که برای شعرخوانی حاضر شد و غزلی را تقدیم به پیامبر اکرم(ص) کرد:
شده جاری ز زمین چشمه رحمت از تو
و ندیدهست جهان غیر محبت از تو
روی این خاک قدم میزنی و میجوشد
چشمه در چشمه به هر بادیه برکت از تو
اولین دانه تسبیح خدا نور تو بود
یعنی آغاز شده رشته خلقت از تو
سخنان تو چنان نهج فصیحی دارند
که عرب یاد گرفتهست فصاحت از تو
آن طرف خیل ابوجهل، ولی در این سو
به وجود آمده صد معدن حکمت از تو
همه خلق نمکگیر کرامات توئند
چون ندیدند به جز حسن و ملاحت از تو
ناخودآگاه همه یاد علی میافتند
هر زمان که به میان آمده صحبت از تو
بعد تو ختم شده کل مضامین به علی
تکیه دادست پس از رفتن تو دین به علی
که علی نفس تو و روح تو و جان تو بود
او که در روز ازل آینه گردان تو بود
و چه سخت است گرفتار قفسها باشی
و چه سخت است که علی باشی و تنها باشی
فاطمه نانیزاد شاعر نامآشنای آیینی دیگر شاعری بود که برای شعرخوانی حاضر شد و غزلی را به پیشگاه امام غریب تقدیم کرد:
تا نظر کردی به چشمم خوشه انگور
رو به من کردی غم از میخانه دل دور شد
کوچههای بی تو را طی کردهام تاریک بود
این طرفها آمدی شبهای ما پر نور شد
فرصتی پیش آمده باران بگیرد بی هوا
زیر باران آفتابی شو اگر مقدور شد
شوق دیدارت مرا صحرا به صحرا میکشد
سینه مشتاق موسی سرزمین طور شد
زلف آشفته به چنگ آوردهای، چنگی بزن
شور را بگذار نغمه، نغمه ماهور شد
ملک دل آباد گردید از قدمگاهت ببین
هرکجا که پا نهادی شهر نیشابور شد
نفحهای از جانب خاک خراسان میوزد
وه که مقبول سلیمان تفحهای از مور شد
مرتضی طوسی شاعری که از تبریز در این آیین شرکت کرده بود با شعرخوانی خود و حال و هوای متفاوتی به جمع بخشید:
اگر در فکر مال و نام و جاه و آبرو باشم
نخواهد شد مگر با عشق تو در گفتوگو باشم
اگر نام تو بر لب باشد و من با وضو باشم
یقین دارم که شاهان جهان را شاه خواهم شد
از آن بهتر غلام لطف عبدالله خواهم شد
دو ماه چارده شب یا نه دو خورشید عالم گیر
یکی قاسم، یکی طفلی که در اوج طریقت پیر
دو آیینه دو عکس منعکس در ذات بی تغییر
که با آنها به دشت کربلا خون تو جاری شد
و دست کوچک طفل تو رمز سوگواری شد
اگر در کودکی دایم تو را با جان صدا میکرد
اگر خرمای بیتالمال از کامت جدا میکرد
محمد داشت با عصمت دلت را آشنا میکرد
تو در هر سجده در پشت پیمبر بال و پر بودی
عرب نامت حسن میگفت و در عبری شبر بودی
چه صبری داشتی وقتی پدر را در عبا دیدی
چه در سر داشتی وقتی که دشمن زیر پا دیدی
چرا هروقت بانویی میان کوچهها دیدی
فقط آرام مروارید اشکت را رها کردی
تو دریایی نمیپرسم که با طوفان چهها کردی
تمام عمر خون خوردی ولی از پا نیوفتادی
تو را هرکس رسید از پشت زد اما نیافتادی
صبوری از تو جان بر لب رساند آیا نیافتادی
درون خانه غربت را تماشا کردی و رفتی
شهادتنامه طفل خود امضا کردی و رفتی
سر بالین تو زینب رسید و زار و گریان شد
سربالین تو عباس از غیرت پریشان شد
شب اندوه تو اندوه جمع سوگواران شد
حسین آمد به بالین تو خون از دیده جاری کرد
و تشتی خون که دشت کربلا را آبیاری کرد
ولی تنها تنی در کربلا ماند و غریب افتاد
ته گودال پر خون آیه امنیجیب افتاد
مگر از چرخ چارم بر سر عیسی صلیب افتاد
که قوم نامسلمان کشت آیات مسلم را
به روی نیزهها بردند سرهای معمم را
محمد رسولی نیز غزلی را به پیشگاه امام هشتم تقدیم کرد:
لذت دنیاست در پیمودن فرسنگها
خوب میفهمند حرفم را همه دلتنگها
هیچ جا غیر از رواق تو هیچ جا
صلح باشد بینشان آیینهها و سنگها
پیش تو فرقی ندارد که سیاهم یا سپید
مهربانی تو مشهور است با یکرنگها
پیش تو هیچ ابن هیچم ای بزرگ ابن بزرگ
نامها نزد تو نزد تو چیزی نیست غیر از ننگها
ناهماهنگی شیپور نقارخانهات
دلربایی میکند از جمله آهنگها
اشک را اینجا زبانی مشترک دیدیم ما
با تمام اختلاف لهجهها، فرهنگها
هادی جانفدا در ابتدا بخشی از قصیده بلند خود را خواند:
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگین بار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
زبان به مدح تو واکردن آنچنان سخت است
که بین جمع کند یل به ضعف خود اقرار
کرامت تو به هر بیت، بیت خواهد داد
مراست در پی هریک هزار استغفار
بهل که شاهد عادل ملامتم نکند
که عاقلان نکنند از سفیر استسفار
وی در ادامه به خواست حسین متولیان سروده خود درباره حضرت علی اصغر(ع) را خواند و حاضران با چشمهای اشک بار او را همراهی کردند:
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت
از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت
که شاید آخر سیر تکامل حَلقات
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت
یکی به جای عمویت که از تو تشنهتر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت
بده تمام خودت را به نیزهها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت
و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت
و در نهایت معراج خویش میبینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت
سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهیشد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت
قاسم صرافان نیز با غزل خود شور حال به این محفل آیینی بخشید:
آن ماه که در دامن زهرا بنشیند
باید که چنین در دل دنیا بنشیند
ای عرش نشین! شأن قدمهای تو تنها
این است که بر شانهی طاها بنشیند
حالا که تویی آیهای از سورهی کوثر،
باید که به تفسیر تو مولا بنشیند
شد لؤلؤ حُسن تو، فقط قسمت آن دل،
آن دل که به درگاه دو دریا بنشیند
آنقدر کریمی که فقیر آمد و گفتی:
از ماست، بگویید که بالا بنشیند
آقای جوانان بهشت است، جماعت!
دورِ که نشستید؟ که تنها بنشیند
اسلام شما چیست؟ که در آن پسر هند،
جای پسر امّ ابیها بنشیند
شاید پسر فاطمه از پای بیفتد،
اما که شنیده است که از پا بنشیند؟
صلح تو چنان تیر که در چله نشسته ست
گیرد هدف امروز، که فردا بنشیند
در حیرتم از جَعده، چگونه دلش آمد،
آن زهر، به کام تو دلآرا بنشیند؟
این تیر که اینجا کفنت را به تنت دوخت
فرداست که بر دیده سقا بنشیند
لعنت به دلِ سنگ و سیاهی که سبب شد
داغت به دلِ گنبد خضرا بنشیند
شیرین دهن کرببلا، گلپسر توست
از توست که اینگونه به دلها بنشیند
میگفت: عمو! نامهی باباست به دستم
برخوان و بگو قاسمت آیا بنشیند؟
با اذن برادر، پسر تو، شب آخر
برخاست که خیمه به تماشا بنشیند
جسم پسرت، آه! شبیه جگرت شد
تا خونِ تو هم، در دل صحرا بنشیند
ناصر فیض طنزپرداز برجسته، این بار با شعری که در رثای کربلا خواند حاضران را با خود همراه کرد:
تا میروم بگویم اسرار کربلا را
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
در پرده پرده اشک با ناله همنواییم
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دیوانگان رویت بیگانه با جهانند
ای جان که وعده کردی دیدار آشنا را
عمریست گرد کویت میگردم و غمی نیست
گر از سگان کویت احصا کنند ما را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
تنها حقیقت توست هرآنچه هست یارا
تا جان به جان هستیست هرجا نشان زمستی است
از باده حسین است یا ایها السکارا
تا زندهام به عشقت یک لحظه هم ندارم
با دشمنانت ای دوست هرگز سر مدارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
هر قدر میپسندی تغییر کن قضا را
هر ساغری که در آن شهد غم تو باشد
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
از تو به حق ندیدم نزدیکتر شگفتا
تا دور بودم از تو نشناختم خدا را
در کوی تو گدایی بهتر ز پادشاهیست
من چشم آن ندارم سلطانی گدا را
من در ازای عشقت باغ جنان نخواهم
کافیست برگ سبزی درویش بینوا را
مرتضی اسفندقه آخرین شاعر این محفل بود. وی شعر خوانی خود را با یادی از غلامرضا شکوهی آغاز کرد. وی با اشاره به اینکه شکوهی آخرین شعر خود در رثای امام رضا(ع) را در فرهنگسرای اندیشه خوانده است گفت: آیین نکوداشت شکوهی سال گذشته در همین فرهنگسرا برگزار شد. زمانی که داشت آخرین شعرش را میخواند من کنارش ایستاده بودم. متوجه شدم که منقلب شده، دستش را گرفتم و به خاطر دارم که گفت «احوال ما برق جهان است / گه بر طارم اعلا نشینم گه پشت پاس خود نبینم» و در همین جا در حیاط فرهنگسرا جان به جان آفرین تسلیم کرد. من هر وقت به اینجا میآیم این خاطره برایم زنده است و با خودم عهد کردهام که هرگاه برای شعر خوانی در فرهنگسرای اندیشه حاضر شدم حتما از شکوهی یاد کنم.
این شعر نامآشنای آیینی در ادامه بخشهایی از قصیده بلند خود را خواند:
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است
آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم
سقف چوبی، فرش خاکی، چینههای کاهگل
بیتنش، بیمعرکه، بیادعا آموختم
زیر نورِ خستۀ فانوس در کنجی نمور
روشنی را فتح کردم، روشنا آموختم...
پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوهها؟
عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
از غریب آموختم از آشنا آموختم
تا کسی سر در نیارد از طریق و طاقتم
کنج تنهایی خزیدم، بیصدا آموختم
در جوانی پشتم از بار امانتها شکست
در جوانی راه رفتن با عصا آموختم...
ارث بردم از پدر تنهایی و تبعید را
روزها را توامان با سوزها آموختم
چون تو شاگردی! تمام خلق استاد تواَند
سوختم تا این پیام پاک را آموختم
قوم و خویشانم رها کردند و حق بازم گرفت
از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم
پرورشگاهِ من آغوش غریبی بوده است
خویش را از خانومان خود جدا آموختم...
روی دوش خویش بردم نعش مظلوم پدر
از چنان تابوت سنگینی چهها آموختم
زندگی درس بقا را کاملاً یادم نداد
مردم و آن مابقی را از فنا آموختم...
در خراسان رشد کردم: کعبۀ شعر و شعور
همت از پیران گرفتم، از رضا آموختم...
با تو بودم، با تو ای گلدستۀ باغ شهود
هر کجا اندیشه کردم، هر کجا آموختم
با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی
گر نهان آموختم یا برملا آموختم
یاد باد آن روزهای روزه، آن شبهای ذکر
آنچه در صحن مطهر جا به جا آموختم...
من شریعت را در این آیینهایوان دیدهام
من طریقت را در این عصمتسرا آموختم
یاد باد آن روزهای باد و باران حرم
آن اجابتها که در کنج دعا آموختم
در حرم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد
در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم
نسخه میپیچد برایم این حریم محترم
من سلامت را در این دارالشفا آموختم...
پرچم گردانی پرچم گنبد مطهر امام حسین(ع) از بخشهای ویژه این شب بود
شب شعر آیینی «برآستان اشک» با مداحی نوگل حسینیحسین عباسی و اهدای کمک هزینه سفر به مشهد مقدس به سه تن از حاضران به پایان رسید.
دومین شب از این سوگواره امروز دوشنبه ۱۴ آبان ساعت ۱۵:۳۰ در فرهنگسرای اندیشه برگزار میشود.
نظر شما