به گزارش خبرنگار مهر، محمد شمس الدینی از داستاننویسان کشور در قالب یادداشتی نگاهی به کتاب «گودال اسماعیلی» اثر مرحوم علیشاهعلی انداخته که از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است. در ادامه این یادداشت را میخوانیم:
یکی از مهمترین ظرایفی که هنرمندان و مخصوصاً داستاننویسان، در پرداخت هنری باید مورد عنایت خود قرار دهند، «کلیشه» است. روایت کلیشهای و هنر کلیشه، ناگزیر رو به قبلهی إبتذال، قامت میبندد و بیارزش و بیاثر خواهد بود. در کتاب «گودال اسماعیلی»، به قلم علی شاهعلی، که مجموعهی چهار داستان کوتاه کارگاهی است و محور اصلی آن، دفاع مقدس است، داستانی وجود دارد به نام «کوچ» که تا حد خوبی، توانسته است از بند کلیشه و إبتذال مقدر و مقرر آن، بگسلد. سه داستان دیگر کتاب یعنی «قرار ملاقات»، «گودال اسماعیلی» و «سفارش»، داستانهایی معمولی هستند که خواننده را به وجد نمیآورند.
در مورد موضوعاتی همچون دفاع مقدس، که موضوعاتی تاریخی هستند، به دلیل وجود یک روایت غالب رسمی که محورهای خاصی را برجسته و محورهای دیگر را منزوی میکند، امکان افتادن در دام کلیشه، مخصوصاً از سوی نوهنرورزان، بسیار است اما در داستان کوتاه کوچ، اگر چه رگههای روایت کلیشهای، محو نشدهاند اما کمرنگ شدهاند و این ظریفه، تا حد زیادی، محصول میدان و نوع پرداخت داستان است. داستان، حول کوچ یک ایل از عشایر بختیاری است که به اندیمشک میروند تا مراسم عروسی صنوبر و مصطفی را برگزار کنند. مصطفی، خلبان است و درگیر جنگ؛ و صنوبر، دخترعموی او، راوی داستان است که در این کوچ، أحوال أنفسی خود و اوضاع آفاقی ایل را شرح میکند. همین فضای کوچ و همتافت شدن عروسی و جنگ، توانسته است زهر کلیشه را ضعیف کند. در داستان، دو کوچ دیده میشود که کوچ ایل، یک کوچ است و کوچ مصطفی، کوچ دیگر. ایل از آنسوی کوههای خوزستان به اندیمشک میرود و مصطفی از خود به خدا و البته صنوبر هم دارد کوچ میکند، از مصطفای آفاقی به مصطفای أنفسی، مصطفایی که هست و نیست!
هنرمند، «کاشفالغطاء» است و باید بنا به رسالت باطنی، پرده از آفاقی برگیرد که مستور ماندهاند زیر حجب زمان و مکان و تعصبات و غفلتها و ضعفها و ترسها و محافظهکاریها. و در داستان کوچ، حجاب غفلت از کوچ عشایر در جنگ و أحوال درونی یک دختر معصوم عشایر آرزومند دیدار شوهر بر داشته است اگرچه داستان کوتاه، مجال تفصیل و تشریح جزئیات نیست. نویسنده هم تا همین حد میتواند این أحوال را بیان کند و نباید بر او خردهای گرفت. داستان کوتاه، از یک منظر، نطفهی رمان است و تمرین رماننویسی؛ اگرچه قالبی است مستقل و قابل برای بیان برخی حرفها که حتی با رمان هم نمیشود زد. اگر بناست با آب بستن، داستان کوتاه، رمان بشود، همان بهتر که کوتاه باشد؛ یعنی میخواهم عرض کنم که از این حرفها کسی گمان نکند که نسبت داستان کوتاه و رمان، نسبت شلوارک و شلوار است! داستان کوتاه را البته با حکایتهای کهن که اساساً در عالم إجمال بودهاند، هم نباید اشتباه گرفت. داستان کوتاه و رمان، هر دو در عالم تفصیلند و چنانی که عرض شد، نسبتی همچون نطفه و جسم آدمی دارند اما حکایت، در عالم إجمال است، تو گویی نسبت حکایت با داستان کوتاه و رمان همچون نسبت روح و نفس است با نطفه و جسم.
زندگی عشایر، عجین با نواهایی است که اینجا و آنجا، زیر لب زمزمه میکنند و در داستان کوچ، این وجه زندگی هجرتآمیختهی عشایری، تبلور زیبایی یافته است: وقتی ننهی صنوبر به بالای تپه میآید تا به صنوبر برسد دارد زمزمه میکند:
باهار اومد به هر لاله گلی بی
به هر لاله هزارون سنبلی بی
به هر جایی که یارم پا نهاده
هزارون چپّهی گل جا نهاده
همین ننهخاتون، در میانههای کوچ، «دِیبلال» میخواند، همان نغمهی خاص عشایر بختیاری هنگام کوچ به یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته؛ و البته به صنوبر هم میگوید که «دخترم داره عروس میشه، نمیدونم باید دیبلال بخونم یا شعر بِهیگ؟»؛ یعنی نغمهی عروس.
قدری جلوتر در زمان و مکان داستان، صنوبر، در یک «صبح قشنگ که آسمان صافِ صاف است و هوای خنک، سینهی آدم را خنک میکند»، دارد برای خودش ترانهی فایز میخواند:
نه هر جسمی زجسمی میبرد جان
نه هر زلفی دلی سازد پریشان
نه هر دلبر ز فایز میبرد دل
رموز دلبری سریست پنهان
این نغمهها و نواها، روح زندگی عشایری است و با همینها است که سختیها و مشقات این زندگی، قابل تحمل میشود. عشایر برای هر کار و هر وجه از زندگی، نواها و نغمههایی دارد که حیات آنها را تأویل میکند و آنها را وصل میکند به افقی که در کشاکش زندگی عشایری و در کشمکش با صورتهای دلپذیر و نادلپذیر طبیعت، ممکن است فراموش بشود. داستان کوتاه کوچ، این وجه از زندگی عشایر را هم در لابهلای حوادث داستان، نشان داده است و از این جهت، شیرینی خواندن داستان، بیشتر هم شده است.
شهدا، فانی از دنیایند و باقی در آخرت و از آنان، در آفاق دنیا، جز چند قطعه عکس و چند خط وصیت و احتمالاً چند قطعه وسیلهی دیگر، چیزی بر جای نمانده است و همینها، همین چند قطعه عکس و همین چند خط وصیت و همان وسایل، همهی دلخوشی آنانی هستند که با شهادت هر شهیدی، عشقشان ابدی شد و به خاطرهها پیوست. آیا صنوبر داستان کوچ هم باید یکی از همین دلدادگانی بشود که از عشق برگزیدهاش، از مصطفی، جز همان عکس خلبانی و همان کتاب حدیث و همان بزغالهی حنایی هدیهی عمو حسین، چیز دیگری در آفاق نداشته باشد و یک عمر دل خوش کند به همان مزهای اندک از عشق که در أنفسش، به یادگار مانده و همهی هویت اوست؟ آیا دنیای صنوبر همچون گلهی گرگزدهای میشود که تا زنده است، این گرگ دارد گوسفندان را میدرد؟ صنوبر به بیبی گفته بود، جنگ که تمام شد با مصطفی و ننهخاتون و حاجبابا و بقیه، میرویم کربلا؛ اما کسی چه میداند، باید این داستان و این کتاب را خواند و دید که این جنگ تمام میشود یا همین جنگ صنوبر را تمام میکند؟!
نظر شما