به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر، مشروح سخنرانی رضا داوری اردکانی، رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی با عنوان «غربت و ملال در شهر تجدد و درد توسعه نیافتگی در دوران تجدد مآبی» است که صبح امروز در همایش بینالمللی «هم گرایی و واگرایی» در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ایراد شده است؛
روسو در جایی نوشته است از مجموعه خانهها مدینه ساخته میشود و از مجموعه شهروندان یک شهر پدید میآید. آتن و دیگر مدینههای یونانی مجموعه افراد نبودند زیرا در آن زمان در یونان هنوز فرد و جامعه به وجود نیامده بود. سرپرست خانه عضو مدینه بود و وظایفی را که نسبت به آن داشت انجام میداد. روسو شاید شهر را بر مدینه ترجیح میداد اما در شهر هم احساس آسایش نمیکرد. او جامعه جدید را که در حال قوام یافتن بود دوست نمیداشت و نگران آینده آن بود اما از آن دل نمیکند. بسیاری کسان در قرن هجدهم در این دو دلی با روسو هماوا و شریک بودند. (از جهاتی میتوان غربت ماکس وبر را با دودلیهای روسو قیاس کرد یا لااقل خلجانهای آنها را به هم شبیه دانست) اگر کسی به قصه شهر و خیابان در زمان مدرن علاقه دارد باید آثار بودلر شاعر مدرنیته را بخواند. آنچه بودلر در قرن نوزدهم دیده و دریافته بود، در قرن بیستم بر همه آشکار شد و دیدیم که شهر یا شهر جدید همراه با علم و تکنولوژی به راه خود میرود و همدلی و همزبانی در آن پیوسته دشوار و دشوارتر میشود. شهر جدید حتی پاریس هوسمان چنانکه بودلریها میگویند شهر ملال و غربت است و ساکنانش دیگر کمتر اهل آشناییند یا از برکت آشنایی بهره ندارند. شهر آشنایی شهر درد و محبت است. در داستان خسرو و شیرین وقتی خسرو از فرهاد میپرسد که اهل کدام شهر است. فرهاد خود را به شهر آشنایی نسبت میدهد.
نخستین بار گفتش از کجایی بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت اندوه خرند و جان فروشند
شهر آشنایی فرهاد شهر واقعی و تاریخی نیست؛ شهر ایدهآل است. اگر در آتن و در مدینههای یونانی دیالوگ جایی داشت از آن رو بود که به ایدهآل شهر دوستی نظر داشتند و هنوز فرد و جامعه در برابر هم قرار نگرفته بودند و برای آتنیان من به وجود نیامده بود که دیگری را در برابر خویش ببیند. آنجا هنوز ارسطو میتوانست دیگری را به صورت دوست تصور کند و حتی بنیاد مدینه را بر این دوستی بگذارد. مدینه هم از حیث بنیاد و هم از حیث غایت با شهر جدید تفاوت دارد.
بنیاد شهر جدید قرارداد اجتماعی است. هابر و لاک و روسو به درجات میدانستند که این قرارداد نه با رضایت کامل مردم بسته میشود و نه به رضایت آنان ختم میشود. بلکه بنایی است که به نام بشریت و حق طبیعی گذاشته میشود و گرچه مردم هم در آن مشارکت میکنند، این بنا برای آنان نیست. کانت میخواست اشخاص و مردمان همه غایت باشند اما غایت تاریخ تجدد، بشریت و بشر کلی بود. جهان کنونی بیشتر به بشریت نظر دارد تا به بشر و انسانی که در هر وقت و هر جا وجود دارد. به این گفته و نظر داستایوفسکی توجه کنیم که ترکیب عشق به بشریت با نفرت از مردم واقعی را خطری مهلک پنهان و نهفته در سیاست جدید میدانست. در زمان ما در تفسیر و تأیید سخن نویسنده بزرگ روس شواهد بسیار میتوان آورد:
وقتی کتاب آینده علم اثر ارنست رنان منتشر شد، رومن رولان که هنوز بسیار جوان بود به دیدار فیلسوف رفت و به او گفت با این آیندهای که شما پیشبینی کردهاید تکلیف عواطف و آرزوهای بشر چه میشود. رنان گفته بود آرزوهای بشر به درک! علم باید پیشرفت کند.
میگویند رابرت موزز که جهان آزاد در امریکا را به جهان آزاد راه وصل کرد و با ساطورش شکم شهرها و مخصوصاً نیویورک را درید ترکیبی از عشق بشریت و نفرت از آدمیان در دل داشت. خانم فرانسواز پرکینز که در کابینه روزولت وزیر کار بود در عین ستایش از موزز ناراحت بود که او «علاقهای به مردم ندارد» بنا به نوشته پرکینز «موزز همه کارهایش را برای رفاه مردم میکرد.» اما به نظر او مردم کثیف و بیبند و بار بودند و او میخواست به حسابشان برسد و ادبشان کند [۱]. او عاشق مفهوم بشر و بشریت بود اما به مردم علاقهای نداشت یعنی مرادش از مردم توده جمعیتی مرکب از افراد منتشر بود که به زندگی هرروزی سرگرمند و باید برای سرگرمیهای مورد نیازشان فکری کرد.
این قبیل تلقیها به صفت شخصی و نقص اخلاقی اشخاص بازنمیگردد بلکه اقتضای نظم جهان جدید است که رو به قدرت دارد. در این نظم پیچیده مردمان بیش از هر زمان در جمع منحل میشوند و به رسوم و مشغولیتهای جامعه عادت میکنند اما آدمی در جهان جدید در برابر قدرت و قانون جامعه از آزادی نیز برخوردار است. بشر آزاد در جامعهای که راهش با سیر علم تکنولوژیک معیّن میشود از خردی که علم و تکنولوژی را راه میبرد بهره دارد و گاهی به حکم خرد از آزادی خود صرفنظر میکند و این توافق خرد و آزادی میتواند مایه تعادل در زندگی مردمان شود و تا زمانی که خرد جمعی دستخوش پریشانی کلی نشده است، تعادل در نظام زندگی کم و بیش محفوظ میماند.
خرد کارساز جامعه جدید چنانکه فروید میاندیشید واسطه جمع طبیعت و جامعه مدنی مبتنی بر قرارداد است. این وساطت همیشه آسان نیست و نسبت میان فرد و جامعه ثابت نمیماند زیرا ضامنی بیرون از فرد و جامعه که آن را حفظ کند وجود ندارد. در جامعههای قدیم فرد و جمع در برابر هم قرار نداشتند حتی چنانکه گفته شد در آتن فرد عضو مدینه بود و فردیتش با عضویت در مدینه معنی پیدا میکرد. اجتماعات قدیم، اجتماعات بالنسبه ثابت بودند. در جامعه جدید که بنایش بر آزادی است فرد گرچه در جامعه وجود دارد معمولاً و بخصوص از منظر لیبرالیسم در نسبت با جامعه تعریف نمیشود بلکه به اعتبار آزاد بودنش در برابر جامعه فرد شده است ولی فرد این را هم به فراست درمییابد که جامعه آزادی او را با قانونش محدود میکند و در عین حال به او پناه و امنیت میبخشد. فرد در سایه جامعه آرامش مییابد.
مشکل زمانی پیش میآید که بنیاد جامعه سست میشود یا چشمانداز و امید در حجاب سیاهی میرود. جامعه جدید گرچه از ابتدا کمتر بر مبنای دوستی استوار بود (شعار برادری در انقلاب فرانسه خیلی زود فراموش شد) بهرهای از امید و عزم و آزادی داشت. فیلسوفان و شاعران تا قبل از جنگهای جهانی به جامعه و زندگی و آینده امید داشتند اما ظاهراً در شعر و فلسفه پس از جنگ نشان از امید و صلح و آرامش پیدا نیست. سیاست و جامعه یکسره کار را به تکنیک واگذاشتهاند. قانون هم قانون تکنیک است نه قانون جامعه. تکنیک جای جامعه را گرفته و علم تکنولوژیک و اخیراً اشتغال به مطلق پژوهش (بیتوجه به نیازهای زندگی و پژوهشهای لازم و مورد نیاز) به جای اینکه مایه بیداری و امید مردمان باشد، پناه غفلت و خانه آرامش گروههایی از دانشمندان شده است. در این وضع کمتر میپرسند که بر سر جامعه چه آمده و جهان به کجا میرود. ضامنی هم برای حفظ روابط میان من و دیگری وجود ندارد و چنانکه سارتر میگفت دیگری برای من دوزخ شده است اما کارل یاسپرس و مارتین بوبر من و دیگری یا من و تو را در نسبت نزاع عاشقانه و مهیای تفاهم میدیدند و بر اساس آن به سیاست آینده نگاه خوشبینانه داشتند.
آنچه در نیمه دوم قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم روی داده است بر خوشبینی آن متفکران صحه نمیگذارد. روابط آدمیان همواره بر بنیادی استوار بوده است که درک و شناختش آسان نیست یا به هر حال ما به درستی نمیدانیم آغاز زندگی جمعی بشر و قوام اجتماع چگونه بوده و در طی چهارصد سال اخیر چه تغییری در آن پدید آمده است، اما از غایت آن کم و بیش خبر داریم و میدانیم که فیالمثل جهان متجدد دیگر امید چندان ندارد که به چشمانداز قرن هجدهمش برسد. کدورتی که در این چشمانداز پدید آمده است در اندیشه و عمل مردمان و در روابطشان با یکدیگر اثر گذاشته و چه بسا که خلل ایجاد کرده است، زیرا وقتی امید نباشد، عمل و بخصوص عمل اخلاقی دشوار میشود.
در اجتماعات قدیم قبل از تجدد، روابط میان مردمان روابط من و دیگری نبود بلکه رابطه مقرر در سنت و نظم دینی بود. حتی دو شخص هم اگر در برابر یکدیگر قرار میگرفتند تقابلشان تقابل من و دیگری نبود. آنها دو دوست و همسایه و همشهری و هموطن و همکیش بودند که احیاناً با هم اختلاف پیدا میکردند. دیگری و غیر اگر بود، دور بود و این دورها گاهی با دشمنی به هم نزدیک میشدند و چه بسا که هر یک در محو دیگری میکوشیدند. به عبارت دیگر یعنی میان اقوام و کشورها یا رابطهای نبود یا اگر بود دوستی و دشمنی بود. کشورها و حکومتها مثل زمان ما به اکراه و بنا بر ملاحظات به یکدیگر به عنوان دیگری آزاد و دارای حقوق نگاه نمیکردند. وجود من و دیگری و تقابل آنها با تبدیل انسان به خودآگاهی و تصدیق آزادی او طرح شده است و تا زمانی که نیروی اخلاقی میان آن دو تعادل و تفاهم برقرار میساخته بحث از من و تو و خود و دیگری در میان نبوده است. شاید اعتقاد به حقوق بشر و حق ملل تا حدودی توانسته بود این رابطه را متعادل سازد. از حدود یک قرن پیش این رابطه ضعیف و سست شده و کمکم به صورت مسئله درآمده و پیوسته پیچیدهتر شده است. به عبارت دیگر از اوایل قرن بیستم وجهی از فتور و سستی در ارکان جامعهها راه یافته و مردمان حبلالمتینی را که زمانی در آن دست زده بودند گم کرده و دیگر امید به آینده و نیروی اخلاق در جانشان قوتی ندارد که مایه اعتماد و آرامش شود. این وضع جامعه متجدد است.
کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته دردهای خاص خود دارند. شهرهای جهان توسعهنیافته شهر قدیم نیستند. شهر قدیم هر چه بود، دیار غربت و تنهایی و ملال نبود. شهر جدید با نظم دگرگونشوندهاش تکلیف عمل ساکنان و روابط آنها را معین میکند. پاریس هوسمان با خیابانهای نورانیش، شهر ملال است اما نیویورک شهر نیست، کارگاه است و ساخته شده است تا کانون تجارت و تکنولوژی باشد. شهرهای جهان توسعهنیافته در میان شهر جدید و شهر قدیم قرار دارد. این شهر با شهر قدیم کمتر شباهت دارد. بخصوص که کانون و نظم این شهرها تغییر کرده و سازمانها و کارهایش به رسم مدرن اما نه بر وفق خرد مدرن، ترتیب یافته است. شهر توسعهنیافته شاید همه ظواهر شهر مدرن را داشته باشد اما پراکنده و پریشان است و چیزها در جای خود نیست. این شهر هم مثل شهر مدرن، شهر غربت و ملال است و شاید غربتش از غربت شهر مدرن بیشتر باشد. خلاصه کنم زندگی با اعتماد و امید و همبستگی جان میگیرد و اینها مقارن با وقت و زمانی است که متفکران در خلوت تفکر خود به اکنونی میاندیشند که گذشته و آینده را به هم میپیوندد و نظم و ثبات با خود میآورد اما زمانهایی هست که در آن مجال خلوت تفکر نیست و چشمها دور را نمیبیند و پیوند جانها و دلها از هم گسیخته است. این وجهی از نیهیلیسم منتشر و همگانی است.
کاش میشد مثل گابریل مارسل فکر کرد که آدمی موجود تنها نیست و چون در بستگی به راز هستی با دیگران شریک است، استعداد آن را دارد که با مهر و وفا و امید در جهانی زندگی کند که دیگری نه فقط جهنم نیست بلکه وجودش شرط زندگی انسانی است زیرا وقتی دلها از هم دور و افق آینده تاریک باشد، بیخردی و ترس و نومیدی غالب میشود و اخلاق از میان مردم میرود و دوران پریشانی فرا میرسد و این دوران، دوران سخت و خطرناک و پرآفتی است. نمیدانم اگر گابریل مارسل در این زمان زنده بود باز هم امیدوار میماند. پاسخ احتمالی اینست که اگر کسی به خدای بخشنده مهربان باور داشته باشد، امید را از دست نمیدهد.
[۱] - نقل با اندکی تصرف از مارشال برمن، تجربه مدرنیته، ترجمه مراد فرهادپور، ص ۳۷۳، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۹
نظر شما