خبرگزاری مهر – سرویس فرهنگ:
«چیز شگفتانگیز درباره آمریکا این است که سنتی را آغاز کرده که در آن ثروتمندترین مشتریان دقیقاً همان چیزی را میخرند که فقیرترینشان میخرند. شما میتوانید کوکاکولا را در تلویزیون ببینید و میدانید که رئیسجمهور کوکاکولا میخورد، الیزابت تیلور کوکاکولا میخورد و فکر کنید، شما هم میتوانید کوکاکولا بخورید. کوکا همان کوکاست و با هیچ مقداری از پول نمیتوانید کوکایی بهتر از آنچه داشته باشید که یک ولگرد در گوشهای میخورد. همه کوکاها یکسان هستند و همه آنها خوب. این را الیزابت تیلور میداند، رئیسجمهور میداند، ولگرد میداند و شما هم میدانید».
این بخشی از سخنان «اندی وارهول» شاهزاده «پاپ آرت» است که در عین حال حاوی عناصر محوری آرمانی است که او در تمام دوران کاریاش، آن را پیگیری میکرد: «فرهنگ و هنر تودهای»!
اما اینکه همه به طور برابر میتوانند یک جنس و کیفیت خاص از «کوکاکولا» را بنوشند، و در عین حال میدانند همه اینها یکسانند، چه ربطی به «فرهنگ» و «هنر» دارد؟ دقیقا رمز درک وارهولیسم در پاسخ به همین پرسش نهفته است؛ پدیدهای که خود را به عنوان فرایند تولید یا ساخت کارخانهایِ آثار - به بیان دقیقتر «کالاهای» - هنری رواج داد و تا امروز دست از سر فرهنگ و هنر هیچ جایی از این کره خاکی برنداشته است. برای درک «فرهنگ تودهای» یا «فرهنگ عمومی در جامعه تودهای» ناگزیریم با این «بنیانگذار و شاهزاده هنر تودهای» یعنی اندی وارهول مواجه شویم.
«اندرو وارهولا» که حتی طنین نامش هم «هولناک» است در میانه قرن بیستم یکی از هولناکترین آوانگارهای هنری بود و به عنوان یک طاغی و عصیانگر بر علیه همه عناصر کلاسیک و آکادمیک هنر به پا خاست و این عناصر و کیفیات را یکی پس از دیگری در هم شکست. امروزه بزرگترین موزه هنری اختصاصیافته به نام «یک هنرمند» در جهان، تابلویی را بر سردر خود دارد که نامی با طنینی هولناک بر آن نقش بسته است: «موزه اندی وارهول»!
وارهول نام استودیوی تولید آثارش را «کارخانه» گذاشته بود
او در طول حیات کاریاش چیزی را بنیان نهاد که به «پاپ آرت» یعنی هنر مردمی/ همگانی شهرت یافت و به شکلی هولناک، ولی با ظاهری فریبنده، ساده و مفرح در حال درنوردیدن همه عرصههای زندگی بشر در دوران پساوارهولیسم است. اندی کار عجیبی نکرده بود، لااقل امروز ایدهها و اقداماتش و آنچه به عنوان فلسفه کاری خود برگزیده بود برای ما بسیار قابل درک و ساده است، اما آنچه حقیقتا در حال رخ دادن بود به این سادگیها نیست؛ منطق کاری که وارهول و همکارانش در حال ارتکاب آن بودند تبدیل هنر به عنوان کیفیتی یگانه، به ابزاری تجاری برای «تولیدات انبوه» بود. آنها این کار را به واسطه نگاهی کاملا کمّی و عددی و با هژمونی عقل ابزاری پیش میبردند. در واقع وارهول داشت همه آنچه را که خیل عظیمی از متفکران و فیلسوفان هنر از یونان باستان تا قرن ۱۹ میلادی، یعنی در بازهای حدود ۳ هزار سال بر آن تاکید کرده بودند را از دورن فرو میپاشید. واقعا هولناک نیست؟ هنر در معنای کلاسیکش امری یگانه و یکه بود که همه عناصر متمایزش را از نوعی فردیت انسانی اخذ میکرد و عمیقا مرتبط با «کیفیات» زندگی بود. اما وارهول داشت همه چیز را با تقلیل دادن عناصر کیفی و یگانه و فرید، بر عنصر کمیت و ابزار در هم میشکست. او عاشق همگانی، همدستی و یکسان شدن همه کیفیاتی بود که تاریخ بشریت در طول هزاران سال «به» آنها و «با» آنها بالیده بود! در حقیقت وارهول در برابر تاریخ بشریت قد علم کرده و در حال زدودن هر گونه «اصالت» از خود تاریخ و عنصری بود که در طول آن، مهمترین محمل انتقال ارزشهای فرهنگی و معنوی بشر بوده است: «هنر».
وارهول در برابر تاریخ بشریت قد علم کرده و در حال زدودن هر گونه «اصالت» از خود تاریخ و عنصری بود که در طول آن، مهمترین محمل انتقال ارزشهای فرهنگی و معنوی بشر بوده است: «هنر»
در این معنا وارهول واقعا یک فیلسوف بود، همانگونه که واقعا دوست داشت به این عنوان شناخته شود. او حتی کتابی نوشت با عنوان «فلسفه اندی وارهول» و در آن محتوای فرایندی که برای همگانی و همسانسازی یا تودهسازی در پیش گرفته بود، شرح داد. این وارهولِ فیلسوف، اصالت را در ضدیت با هرگونه اصالت میجست و همه تلاشش را معطوف به از بین بردن تمایزات کیفی در طول زندگی معنوی بشر کرده بود. او در حال انجام کاری هولناک و در عین حال شکوهمند بود. «شکوهمند» نه از آن نظر که شکوه و جلال و جبروت را به زندگی بشر پیشکش کند، بلکه به آن معنی که شکوه را مثلا در فروریختن یکباره برجی عظیم و استوار در مقابل چشممان میبینیم؛ چیزی شبیه فروریختن برجهای دو قلوی سازمان تجارت جهانی در نیویورک (شهر محل مرگ و دفن وارهول)؛ واقعا که هم هولناک و هم شکوهمند بود!
مهمترین ویژگی کار وارهول و شیوهای که برای تولید کالای هنری انتخاب کرده بود، «تکرار» بود. او با استفاده از چاپ سیلک برای تکرار مکانیکی موضوعات و سوژههایش و با حذف احساسات شخصی معنادار از اثر هنری به فرآیند تولید انبوه کالاهایی رسید که شدیداً پرفروش میشدند. کالاهایی که همه به اندازه هم، همه با رنگ و لعابی کاملا مشابه و از هر جهت شبیه به یکدیگر. آنچه در حال «از دست رفتن» بود کیفیت معنادار، متمایز، یگانه و منحصر به فردی بود که پیشتر در آثار هنری به جامانده از هنرمندان پیشاوارهولیسم قابل رویت است؛ آثاری مملو از احساسات شخصی و هستیشناختی هنرمند و انعکاس آن در اثر، که برای درک انواع مواجهههای آدمی با «هسته سخت واقعیت» و «جهان هستی» کارکردی بسیار روشنگرانه داشت. وارهول اما تنها به یک چیز فکر میکرد: «پول» و این مهمترین عنصر فلسفه او بود تا همه چیز را به شکلی همگانی و همسان حول محور این کالای نمادین جمع کند، حول محور اعداد، کمیات و محاسبات عددی.
وارهول واقعا فسلسوف بود - و از این نظر به آرزویش رسید - اما نه از جنس فیلسوفانی که نامشان در «تاریخ فلسفه» میآید؛ شاید این اتفاق نیفتد و نام او هیچگاه در تاریخ فلسفه ذکر نشود، ولی او به نحوی اگزجره و ارتجاعی، به آرمان فلسفی مارکس جامه عمل پوشاند: «تغییر جهان»! لازم به ذکر نیست که آرمان فیلسوف آلمانی چنین تغییری نبود، اما وارهول بیش از هر فیلسوفی به «نفس تغییر جهان» نائل شد. حتی شاید بردن نام واهول در تاریخ هنر هم وجهی نداشته باشد؛ اینکه بپذیریم او یک هنرمند است، صرفا پس از پذیرش محتوای فلسفه وارهولیسم ممکن میشود. اما بسیاری او را از مهمترین چهرههای فرهنگی و هنری تاریخ معاصر میدانند و معنای نهفته در این تعارضات آن است که پس از وارهول و فلسفه وارهولیسم کیفیت هنر و هنرمند به تمامی تغییر کرد. جهان فرهنگ و هنر پساوارهول، راهی ندارد جز اینکه با این واقعیت کنار بیاید، حتی اگر این جهان فرهنگ و هنر متعلق به ایران باشد؛ کشوری که در دورترین فاصله از جایی قرار گرفته باشد که وارهول «کارخانه» اش (وارهول نام استودیوی تولید آثارش را «کارخانه» گذاشته بود) را در آنجا بنا کرد.
او به نحوی اگزجره و ارتجاعی، به آرمان فلسفی مارکس جامه عمل پوشاند: «تغییر جهان»! لازم به ذکر نیست که آرمان فیلسوف آلمانی چنین تغییری نبود، اما وارهول بیش از هر فیلسوفی به «نفس تغییر جهان» نائل شد
پس از وارهولیسم نه تنها تمایل به خلق «امر نو» در هنر رنگ باخته بود، بلکه «تکرار کلیشه همگانی» اصالتی ویژه در هنر یافته بود. تکراری که به نحو دیالکتیکی هم کلیشه را همگانی میکرد هم «همگانیشدن» یا «یکدستشدن» را به کلیشهای رایج بدل میکرد و این عنصر اخیر تقریبا همه عرصههای هنر را درمینوردید. چرا جای دور بریم؟ به زمینههای مختلف کالاییشدن در عرصه فرهنگ و ادبیات و هنر در همین ایران نگاه کنید، چه چیزش به خلق «امر نو» ارتباط دارد؟ حجم بالای کتابهای شعر و داستانی که همهشان لااقل یک بار از مضامین و تصویرهای «فنجان چای/قهوه پشت پنجره»، «گیراندن سیگار»، «فضاهای تاریکی و دیوارهای تیره» که مثلا قرار است القای ابزودیته کنند و...، یا تولید بیشمار کالاهای سینمایی که به عنوان «آثار اجتماعی» مصطلح شدهاند و چیزی جز «گداگرافی» یا «پورنوگرافی فلاکت» نیستند؛ آیا حجم انبوه این آثار مشابه و یکدست، چیزی غیر از این همگانی و همسانی و تودهای شدن فرهنگ و هنر در ایران را فریاد میزنند!؟
نتیجه اینها چیست؟ و مخاطب این آثار چه کسانی هستند؟ آیا غیر از این است که اینها سوژههایی یکدست و همگانی هستند که تحت تاثیر بده و بستانهای مناسبات فرهنگی هنری امروز شدیدا عوامزده، تودهای، همشکل و بیتمیز و بیتمایز هستند؟ وارهولیسم کار خودش را کرده است، حتی در این سوی جهان؛ در دورترین فاصله با مکان تاسیس «کارخانه»!
وارهولیسم کار خودش را کرده است، حتی در این سوی جهان؛ در دورترین فاصله با مکان تاسیس «کارخانه»!
اما در پایان ذکر یک نکته ضروری است؛ نباید از یک موضوع قابل توجه غفلت کرد که اندی وارهول اصلا به این دلیل که به همگانیشدن، همسانی و تودهواری دامن میزد، به عنوان یک عنصر ارتجاعی محسوب نمیشد و نمیشود! اتفاقا او از عموم جهات بسیار آوانگارد بود و حتی در این آوانگاردیسم، وجوه رادیکال بسیاری هم داشت. بدینترتیب نهتنها ارتجاعی خواندن عناصر واجد فرهنگ تودهای/همگانی نشانگر درک و شناختی ناقص از پدیده «فرهنگ تودهای» است، بلکه این نوع مواجهه و مطالعه، بسیاری از اصطلاحاً آوانگاردها، رادیکالها، آنارشیستها و به هر ترتیب مخالفخوانهایی که تصور میکنند صرفا به دلیل نفی میراث گذشته، از فرهنگ تودهای فاصله گرفتهاند را از دایره توجه خویش خارج میکند؛ آوارنگارهایی که خودشان هم چون وارهولِ شاهزاده، از سردمداران فرهنگ تودهای بوده و ادا و اطوارهای آوانگاردگرایانهشان هم از مصادیق بارز کنش تودهای محسوب میشود و لااقل در جامعه ما شدیداً به عمقبخشی فرهنگ تودهای در میان طبقه متوسط شهرنشین ایرانی کمک کردهاند.
نظر شما