خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_جواد طاهایی: اصلیترین نکتهای که از همان ابتدا خود را مینماید آن است که اصلاحطلبان اصلاحطلب reformist نیستند، رادیکالند. متعلََّق رفرمیزم یا اصلاحطلبی، امور محدود و جزئی و پراتیک است؛ حالآنکه اصلاحطلبان سیاست ایران منادی اهداف و ارزشهای سیاسی کلان و مدرن هستند؛ مثل آزادی، فردگرایی، مشارکت و مفاهیم اسطورهگونِ دیگر. اصلاحطلبان در نظریه، رادیکالاند نه رفرمیست. مدعا آن است که رادیکالیزم آنان تماماً و انحصاراً علیه ایدۀ ولایتفقیه و سپس عمل ولایتفقیه است؛ ولایتفقیهی که آنها، آن را خیلی نزدیک به استبداد و تضعیف آن را خدمت به آزادی فرد میانگارند، بدانند یا ندانند؛ آگاه باشند یا نباشند. به همین دلیل، کل جریان اصلاحطلبی یک هویت یا هستی لیبرال است.
آنها به خاطر همین رویکرد نظری که به ولایتفقیه دارند، هدفشان نمیتواند اصلاح ولایتفقیه باشد، بلکه آنها بیشتر تضعیف و بیاعتباری این ولایت را تعقیب میکنند؛ هدفی که ناشی از درونیشدن مفروضات لیبرالی در ذهن و قلب آنهاست. مفروضبنیادینشان، این فرض یهودی- بورژوایی است که هرچه قدرتِ مطلقه محدودتر، امکان آزادیِ فرد بیشتر. این فرضی سخت مشهور و سخت غیرواقعی است؛ حالآنکه برعکس، به قول یاسپرس، هربار که در تاریخ، آزادیها و حقوق رخ نموده در ذیل حاکمیت دولت و مرجعیتی نهادین بوده است. اصلاحطلبان، چون اسیر ایدۀ مدرن آزادیاند و آزادی را رهایی و فقدان قید میانگارند، ژاکوبنهای انقلاب ایراناند؛ مأمورانی برای اجرای این حکم ولتر که "بیمحابا بهپیش روید و موانع آزادی را له کنید!" بااین تفاوت که ژاکوبنها نهادسازان خوبی هم بودند، اما روایت ایرانی ژاکوبنیزم، نهادسازی که هیچ، تخریب نهادهای موجود را هم فضیلت میدانسته است.
انسان لیبرال اما، وجود ندارد؛ انسانی که با معیارهای اندیشۀ لیبرال زندگی کند. لیبرالیزم گرایش نفی سنت، مرجعیت، تاریخ و فرهنگ ملی [به نفع یک فردیت هوشمند و حساس یهودی...] است. به تبع لیبرالیزم که ماهیتی بیشتر نافیانه و انتقادی دارد تا اثباتی، اصلاحطلبان نیز واقعیتی ایجابی و حاوی خبر نیستند؛ آنها یک واقعیت سلبیاند؛ فریاد میزنند، اما نمیتوانند بهروشنی بگویند برای چه! آنها در کنشِ نافیانه آرامش مییابند. آنها در نفیکردن بهدنبال هویتی برای خویشتناند، اما آیا صرفاً با پروسۀ نفی هویتی تکوین مییابد؟ نورالدین کیانوری۴۰ سال پیش در وصف منافقین خلق میگفت آنها خودشان هم نمیدانند چه میخواهند. آیا بهراستی اصلاحطلبان میدانند دنبال چه نوع سیاست یا دولتی هستند؟! نه. اصلاحطلبی چون واقعیت مستقلی نیست، پس اندیشه مستقلی نیز نیست. آنها عامل بازی نیستند، حتی چندان بستر و عرصۀ آن هم نیستند، آنها ابزار بازیِ روحِ فراگیر و تمدنیِ لیبرال با جوامع مسلمان و شرقی هستند.
به بیانی دیگر بگوییم: به نظر این پرسش مهمی است که آیا اصلاحطلبان لیبرالیسم را برگزیدند[تا نظر طبقۀ متوسط را جلب کنند هرچند خاستگاه خودشان بیشتر ایدهای مارکسیستی یا استالینیزم بوده است] یا لیبرالیسم آنها را به سربازی خود گرفت؟ بیشتر دومی درست است. در واقع لیبرالیزم به قول دورکیم طرح اساسی فلسفه روشنگری است؛ روح تمدن غربی است که بر همه چیز یا تقریباً همهچیز در زندگی مدرن استیلا میورزد و بنابراین فراتر از آن است که فقط یک ایدئولوژی سیاسیِ ولو کامیاب باشد.
به خاطر نفوذ ناخودآگاه لیبرالیسم در وجود آنها (و البته در وجود بسیاری از اصولگرایان! اصولگرایان حزباللهی نیستند؛ آنها اصلاحطلبان مرحلۀ بعد هستند!)، اصلاحطلبان دو ویژگی دارند: اول آنکه واقعیتی ابتدائاً نظری هستند و دوم آنکه بسیاریشان نمیدانند چنین هستند؛ نمیدانند که دربرابر اصل و ریشۀ جمهوری اسلامی، یعنی ولایتفقیه موضع رادیکالی دارند؛ تنبه ندارند که در اندیشه، ضد ولایتفقیه هستند.
اصلاحطلبان چون وجه سلبی دارند و نه ایجابی، چون جز حس مبهمی از رهاییطلبی درون خود ندارند، پس واقعیت اصیل و خالصاً ایرانیای نیستند، یعنی محتوای زیستهای ندارند. پس، چون واقعیت اصالتاً ایرانیای نیستند، به راحتی قابل تصور است که واقعیتی خارجیاند و بنابراین حتماً معادل خارجی هم دارند. مخصوصاً در نظامهای دمکراتیک غربی، احزاب چپ، روشنفکران و سوسیالیستها اغلب فریادگر هدم ارزشهای اخلاقی و اصول محترم فلسفی و فکری (عدالت، آزادی، فردیت...) هستند؛ اما آنها در نظریهْ انقلابی و در عملْ محافظهکارند. این یک حکم کلیِ پذیرفته- شده است که روشنفکران و سوسیالیستها اغلب در سیاست و حکومتداری خلاقیتهای عملی قابلتوجهی از خود بروز ندادهاند. دورکیم میگفت سوسیالیزم احساسی است زیبا و فریادی از سر درد.
سوسیالیستها، ترقیخواهان و روشنفکران اروپایی چون معتقد بودند انتقاداتشان اساسی و ریشهای است، بنابراین در تئوری آدمهای ناآرامی بودند اما اصلاحطلبان سیاست ایران آدمهای ناآرامی نیستند، آنها آدمهای ناراحتی هستند؛ اصلاحطلبی در ایران تا حد زیادی یک واقعیت روانشناسانه است، حکایتگر آدمهایی در جهان توسعهنیافته است که در برزخ وابستگیهای جدید و قدیم دستوپا میزنند: هم ایناند و هم آن؛ نه آناند و نه این. پس اصلاحطلبان در ۴سطح اسیر بحراناند. آنها هم مذهبیاند و هم غیرمذهبی (زیرا در اهمیتیافتن و بروز خود، مرهون نیروهای اجتماعی مدرن هستند)، هم لیبرالاند و هم غیرلیبرال (زیرا تهمایههای دینی دارند). آنها، غریب و متناقض، بسته به شرایط اجتماعی و سیاسی یکی از این سطوح را مبنای کنش سیاسی خود قرار میدهند. آنها را نمیتوان دید مگر هنگامی که در انتخابهای سیاسیْشورمندانه میگویند: نه. او یا احساساتی میشود و سخنانی همآوا با حاکمیت و نظام میگوید (مثلا بر سر نافرجامیِ برجام یا توقیف نفتکش انگلیسی) یا عاقل است و سکوت میورزد. در اولی، او غیرزاینده و بیفایده و در دومی فاقد خلاقیت و سرزندگی است زیرا درون یک زندگیِ تپانِ سیاسیْ مردگی و سکوت میورزد.
اصلاحطلبی پاتولوژی یا علامت آسیبشناسانۀ اندیشۀ سیاسی معاصر ایران است؛ بیماری درهمخوریِ اندیشۀ دینی معاصر است که در صحنۀ سیاست جمهوری اسلامی قی شده است. مشکل اصلاحطلبی تناقض (اجرایینبودن ایدههای متعاکس) و به دلیل آن، فقدان سخن ایجابی و تجربتشده است. به همین دلیل یعنی بدلیل فقدان مبنای ثابت و تجربهشدۀ اعتقادی و فکری، اصلاحطلب حتی نمیتواند با خودش به گفتگوی تنهایی بپردازد چه رسد با دیگری. سکوت او غوغای ناروشن درونش و فریاد او همین غوغاگری اینبار در بیرون است. او نمیتواند به دیالوگ با حاکمیت بپردازد زیرا هدف روشنی که در چارچوب نظام باشد ندارد. با او کمی شوخی کنیم: آخر تو حرف حسابت چیست که برمبنای آن باید با تو "آشتی ملی" یا "گفتگوی ملی" صورت بگیرد؟!
در سطح نظریه، اصلاحطلبی نادانی است، زیرا مبتنی بر ارزشهای سیاسی مجرد و غیرزیستشده در تاریخ ایران به تفکر، قضاوت و عمل میپردازد. در عمل سیاسی نیز اصلاح طلبی بنیادی غیرمطابق با واقع دارد. پس اصلاحطلبی در مقام اندیشه سیاسی تمایلی غیرمطابق با واقع و درمقام عمل سیاسی، گمراهی و هرزروی است (یعنی به باد دادن فرصتها و نیروهای تاریخی در مسیر ارزشهای انتزاعی).
*
اصلاحطلبی اساساً اندیشه و تمایلی فکری نیست، تمایلی روحی است و از روان آسیبدیده از صعوبت توسعۀ نوع بورژوایی سخن میگوید و بنابراین تمایلی بیشتر جامعهشناختی- تاریخی است تا سیاسی. این تمایلْ جامعهشناسی دارد نه فلسفه. پس کمتر مهم است که اندیشه اصلاحطلبی چیست، مهمتر آن است که این تمایل اگر قدرت بگیرد به سمت براندازی دولت میرود؛ اول دولت و سپس خودش! زیرا پس از محو نظام، اصلاحطلبی دلیلی برای ادامه وجود خود ندارد؛ مثل زائده گوشتی بر پیکر یک ارگانیزم زنده. اصلاحطلبی چون واقعیتی آنومیک است، با ایدۀ اصلاح آغاز و با واقعیتِ تخریب (تخریب بسترش و محو خودش) به پایان میرسد.
اصلاحطلبان به یک "وضع مدنیِ مبتنی بر قدرت مطلقه" فکر نکردهاند، سوادش را ندارند و اصلاً امکان چنین کاری برایشان نیست زیرا اگر به پیوند قدرت مطلقۀ دولت و آزادی های مدنی فکر کنند، دیگر همین لیبرالیزم کلاسیکِ روایت ایرانی که نماینده آنند، نخواهند بود. آرمان آنان "یک دمکراسی لیبرال چندحزبی در بیابانهای خاورمیانه" است که در آن، همه یکدیگر را البته در زیر لوای قانون و انضباط میدرند. دمکراسی لیبرال هرچه ساختاریتر و پیرتر شود، بیشتر عبارت از فساد سازمانیافته برمبنای حضور مردمی میشود و همین قانونْ سرنوشت آن را تعیین میکند.
در سیاست ایران، اصلاحطلبْ سیاست گسسته (یا دمکراسیِ نوعِ جوامع لاتین)را دوست دارد؛ سیاست و اجتماعی که در آن هر فرد درپی رهایی از قید فضایل و تکالیف جمعی و عمل به فردیتِ وحشی خود است [که آن را آزادی میانگارد] و چون این ممکن نیست، به اجبار و اکراه، تن به قانون میدهد.
برای لیبرال، آزادی و در واقع رهایی(نبود قید) ارزش برین است. اصلاحطلب به فرد متوسطالحالِ ایرانی موعظه میکند آزادیات را به هیچ چیز نفروش! اما حزباللهی به اصلاحطلب میگوید: شما آزادی نمیخواهید، آزادی شما را میخواهد: اسطورۀ مدرن آزادی شما را به تصرف خود درآورده است؛ شما اسیر نظریۀ آزادی هستید؛ نه خود آزادی. همچون مارکس که بگفتۀ پوپر، در نظریهْ طرفدار خلق و در زندگی شخصی، طرفدار منافع خودش بود.
درواقع حقوق و تکالیف وجود ندارد؛ تکالیف و حقوق وجود دارد؛ یعنی با اجرای تکالیف، حقوق دردسترس قرار میگیرد، نه برعکس. و اصلاحطلبان بحق، هیچگاه در این ۴۰سال از تکالیف مدنی و "وظایف درقبال نهاد دولت"که سازندۀ بخش عمدۀ فضایل مدنی است سخن نگفتهاند. پس باید از آنان پرسید: شما تاکنون چه تکالیفی دربرابر اجتماع ایرانی برای خود قائل بودید و در این مسیر چه کاری کردهاید که اینک اجرای حقوق و آزادیها را در این اجتماع مطالبه میکنید؟
یک سیاست ایرانیِ درست و متعالی، حرکت از رهایی به تقید (نه از تقید به رهایی)، حرکت از تفسیرطلبی به تأسیسگری و از عِصیان به گفتگوست. فرد آزاد پروای قانون و تعهد دارد. "رژیم جمهوری" نیز در اصل رژیم حاکمیتِ فضایل است نه طبایع و رذایل. بهراستی تقیدات شما چیست؟ شما در سیاست ایران سازنده و خالق چه فضیلت نهادینی هستید؟ نه. شما فقط فریاد کراهت و عِصیان هستید؛ خروجیِ یک درون آزرده و پریشان از توسعه مدرن.
*
اصلاحطلبِ سیاست ایران، در اصل، یک شخصیت مکلّا نیست، روحانی است زیرا نیروی سیاسی لازم برای ارتقای اصلاحطلبی در سیاست ایران نمیتوانست از سوی مکلاها پدید بیاید؛ ارتقای سیاسی اصلاحطلبی از ناحیۀ روحانیون مبارز حاصل آمده است. مکلاها نفوذ مردمی لازم برای این کار را نداشتند؛ الآن هم ندارند. "روحانیون مبارز" که در زمان جوانیشان سربازان پیاده حضرت امام (ره)در مبارزۀ با رژیم دربار بودهاند، درحالی ندای یک سیاست آزادِ مدل انقلاب فرانسه (مدرنیتۀ سیاسی فرانسوی) را سر داداند که بنحو وحشتناکی از آن بیاطلاعند! دریغ از دو ریال مطالعۀ اندیشۀ سیاسی کلاسیک توسط علمای لیبرال! روحانی مبارز اغلبْ نیرویش را صرف مجادله و موضعگیری سیاسی میکند تا مطالعه و تفکر. ازآنسو، اگر یک اصلاحطلب مکلّا باسواد و از اندیشه سیاسی غرب مطلع باشد (که آنها نیز بسیار کمشمارند)، این واقعیت کیفی و مهمی نیست، زیرا اصلاحطلب مکلا نمیتواند در فضایی خارج ازآنکه اصلاحطلب روحانی برای او تهیه دیده بازی کند و اگر چنین کند یعنی اگر مستقلاً دست به عمل سیاسی زند، شکل و هیئت یک روشنفکر سکولار غیرمذهبی را به خود میگیرد و بهسادگی از حیطه اصلاحطلبی نظام جمهوریاسلامی خارج میشود. اصلاحطلبان مکلا که باهوشترند، میدانند که لیبرالاند و ریشۀ فکرشان غیرزیسته و غیرایرانیاست اما نمیخواهند آن را آشکار کنند.
روحانی مدرن (یا لیبرال) اما، اصطلاح ناسازی است و اگر تداومی داشته باشد، حتماً یکی از دو بخش این اصطلاح باید در آینده به قربانی دیگری رود و محو شود، و در واقع هرکدام که ضعیفتر است به نفع دیگری بزوال میرود: آقای کروبی قویتر است یا روح و فرهنگ لیبرال؟ آقای خاتمی در اختیار تفکر جهانیِ لیبرال است یا کل تاریخ و گسترۀ تفکر لیبرال در دستان آقای خاتمی است؟ پاسخ روشن است. من، یک معلم سادۀ اندیشه سیاسی که در ناخودآگاه خود عمیقاً ایرانی و مذهبیام، اگر فرضهای لیبرالی را مبنای قضاوتهای سیاسی خود قرار دهم، حتما یک لیبرال naive خواهم بود؛ اما لزوماً فقط من چنین نیستم؛ غیر از بورژوازی یهودی، همه لیبرالها در همهجای جهان سادهلوحند زیرا نمیدانند لیبرالیزمشان، تأکیداتشان بر ارزش و حقانیتِ فردیت ذرهای (اتمایزد) که آن را آزادیهای فردی میانگارند، نهایتاً بنفع چه کسانی در دنیا و بضرر چه کسانی در دنیا تمام میشود.
روحانی اصلاحطلب که میخواهد یک روشنفکر سیاستپرداز باشد، دستبالا، یک واقعیت ۱۵۰ساله است که از حدود دوران ناصرالدینشان ضربان حیاتی خود را آغاز کرده و تکوین یافته؛ یک انسان تیپیکِ ۱۲۰ یا ۱۵۰ساله عمقی در تاریخ ایران ندارد حالآنکه یک روحانی سنتی، خاصه اگر به رستاخیز جدید ایران مؤمن باشد، نه حتی واقعیتی هزار ساله بلکه واقعیتی در عمق تاریخ ایران باستان است؛ او اتصالِ ایران باستان و ایران معاصر است، دستکم این را آرامش دوستدار میگوید! این روحانیِ غیرلیبرال، تبلور شوق اتصال به مطلق در زندگی زمینی است؛ شوقی که تمامیت ایران از آن ساخته شده است. اما روحانی مبارز یا لیبرال، عمق تاریخ باستانِ خود را رها کرده و به عمقی در تاریخ معاصر ایران دلخوش کرده است. آیا این دانایی است؟ بیتردید خیر. زیرا او اراده کرده از خود یا هویت تاریخیاش روی برگرداند و همچون شاهزادهای شود که میخواهد قصاب باشد. درواقع دیگر خودش نیست و پذیرفته که یک واقعیت جدید و سطحی باشد. روحانیت معظم شیعه عمیقاً روحانیتی ایرانی است اما روحانی اصلاحطلب عمق تاریخیاش در روح ایرانی را، و همگانی بودنش در گسترۀ جهان ایرانی را به برشی از زمان حال فروخته؛ آیا این در عرصه سیاست و اجتماع ایرانی خیرهسرانه نیست، اگر بزرگترین خیرهسری نباشد؟
مسیح(ع) میگفت هرچیز فقط خودش است و نه چیز دیگر؛ اگر فردی خودش نباشد، آنگاه چه میتواند باشد؟!
اصلاحطلبی بهار روشنفکران بود و موجی از توجه به فرهنگ و مطالعه و انتشارات را در اجتماع ایرانی برانگیخت اما باوجود این، بلوغ عقلانیت سیاسی در اجتماع ایرانی را عقب انداخت. زیرا اصلاحطلبان سخنگوی طبقۀ متوسط شدند، انحصار آن را خودشان به دست گرفتند و بدینسان مانع اصلی ارتباطگرفتنِ نظام ولایتفقیه با طبقۀ متوسط جامعه ایرانی و روشنفکران سکولار شدند؛ روحانیون لیبرال بجای میانجی ارتباط، مزاحم ارتباط شدند.گذار از مدرنیته منزل و ایستگاه ضروری در شوند نظام جمهوری اسلامی است. اما آنها مدرنیته را نه به عنوان مسیری ضروری بلکه همچون ابزار نبرد و نشان برتریفکریشان مطرح کردند. آنها و "مکلاهایشان" بدینسان به نام گفتگو و بینالاذهانیت، راه گفتگو و تفاهم را بستند و بنابراین مانع تکاملِ سطح تاریخیِ دولت جمهوری اسلامی و ازقِبَل آن، اجتماع ایرانی شدند. اصلاحطلبی راه آینده را میبندد.
*
از روحانیون مدرن یا لیبرال! کمی فراتر رویم. اصلیترین نیروی پیشبرندۀ انقلاب و سازندۀ جمهوری، چنانکه از ابتدای انقلاب به بعد دیدهایم، روحانیون مجاهد و طرفدار امام(ره)، اعم از باصطلاح، یونیها و یتیها [روحانیت مبارز و روحانیون مبارز] بودهاند؛ اما دقیقاً به همین دلیل، اصلیترین نیروی تخریب نظام نیز فقط همانها توانند بود؛ این یک معادلۀ عقلی است و نمیتواند غیر از این باشد: بزرگترین نیرویی که مرا به اوج میبرد، همان، بزرگترین نیرویی است که مرا به حضیض میکشاند. آن چیست که عظمت و اوجبودگی روحانی شیعی ایرانی را به نابودی میکشاند؟ شاید حبالدنیا، که رأس هر خطایی است. دنیاطلبی شامل نانخواهی و نامجویی است. یک پیشنهاد: آن روحانیونی که دنبال نان رفتند را، جسارت نباشد، به روحانیون هاشمیست ملقب کنیم و آنها که دنبال نام رفتند (ایدئولوژی، روشنفکری، ارزشهای سیاسی مدرن،...)را روحانیون خاتمیست بنامیم. آنها ظاهراً یکی نیستند همانطورکه نظریه و عمل یکی نیستند اما یکی میشوند همانطورکه دنیاخواهی یکیکنندۀ همه پیروانش است. دنیاطلبی خواص و عوام را نهایتاً یکسان میکند؛ یکسان در حقیربودن و چیزینبودن،در سطحی بودن و بسترینماندن. "شما چیزی نیستید مگرآنکه قیام کنید" (۶۸ مائده).
مطابق رأی و سخن امام علی(ع) باید دنیا را ستایش و حبالدنیا را مذمت کرد. آیا ضروری نیست و زمان آن نرسیده که ساختار جمهوری اسلامی از روحانیون دنیاطلب در هر جناحی که باشند، کمی قاطعتر تخلیه شود؟
ازآنسو، ترس روحانیون آخرتطلب و متقی از انجام این اقدام جسورانه، آیا خودش کمی دنیاطلبی نیست؟ چه اینکه حضرت امیر(ع) فرمود: هر جا خاطر خدا دربین است، تن به مخاطره بسپار! اگر من تن به مخاطره برای این اخراج ضروری نمیدهم، آیا این علامت آن نیست که خود نیز کمی اسیر دنیاطلبیام؟
*
آدمهای درون جمهوری اسلامی بر دو نوع اند. آنها که ظاهراً خیری از آن نمیبینند و بدان خیر میرسانند (امت حزبالله، رزمندگان، شهیدان) و آنها که بهرۀ عظیم از آن میبرند و به آن صدمه میرسانند. بیمعنی است و غیرعادلانه که دنیاطلبان و آخرتطلبان، دوگروهِ نه حتی بشدت متفاوت از هم، بلکه متضاد با هم، تا آخر درون یک ساختار کنار هم بمانند؛ زایمان سخت رژیم جمهوری، یا بگو، جراحی سختِ جداسازی دوقلوهای به همچسبیده، درپیش است.
نظر شما