۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۹:۰۶

قاتل سردار سلیمانی را بهتر بشناسیم-۱۰؛

چرا آمریکا خود را منجی جهان می‌داند؟/مردمی که از تاریخ می‌گریزند

چرا آمریکا خود را منجی جهان می‌داند؟/مردمی که از تاریخ می‌گریزند

پیتر آنوف معتقد است مردم آمریکا که خود را منجی جهان می‌دانند، به این‌علت در پی پیاده‌کردن دموکراسی در همه نقاط جهان هستند که از تاریخ خود گریزان و از روبرو شدن با گذشته فراری هستند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: پس از شهادت سردار سلیمانی در بامداد سیزدهم دی ۹۸ پرونده‌ای برای آشنایی بیشتر با قاتلانش یعنی سردمداران جریان سرمایه‌داری جهانی باز کردیم که امروز قسمت دهم و پایانی آن در اختیار مخاطبان قرار می‌گیرد. در این‌پرونده از آرا و نظریات فلاسفه‌ای چون آلن بدیو و نوام چامسکی، خبرنگاران و مستندپژوهانی چون نااومی کلاین و مایکل وولف و سخنان تاریخی چهره‌هایی چون امام خمینی (ره)، مقامات و مسئولان ایرانی طی سال‌های انقلاب اسلامی تا امروز، دونالد ریگان، زبیگنیو برژینسکی، کورت والدهایم، ویلیام کیسی، صدام حسین، ریچارد مورفی و … استفاده کردیم.

سندروم استکهلم، سندروم ویتنام، اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم، عملیات فتح‌المبین در جنگ ایران و عراق و امکان اسارت صدام به دست ایرانی‌ها، حمله آمریکا به عراق، چگونگی ورود ترامپ به کاخ سفید، پیشینه اقتصادی و شخصیتی ترامپ، اطرافیان وی، کاخ سفیدی که ساخت و … هم از جمله وقایع و پدیده‌هایی بودند که در مطالب این‌پرونده به آن‌ها پرداخته شد.

به‌این‌ترتیب، مسیری که پرونده مذکور طی کرده تا به قسمت پایانی برسد، از مطلب اول تا نهم به این‌ترتیب بود:

۱- نگاهی به کتاب آلن بدیو درباره ترامپ / ابتذال ترامپ تعمدی است

۲- راهکارهای آلن بدیو برای مبارزه با ترامپ / چرا دم از انقلاب نزنیم؟

۳- دروغ درلباس حقیقت / بررسی سندروم استکهلم و ویتنام در ایران وآمریکا

۴- زمانی که ایران حیاط‌خلوت غرب بود / پای آمریکا چگونه به ایران باز شد

۵- چرایی انحراف آمریکا از راه دموکراسی / مردمِ امروز چگونه مسخ می‌شوند

۶- رویکردتاریخی آمریکادرباره شکست / وقتی نزدیک بودصدام اسیرایرانیهاشود

۷- ترامپیسم چه مولفه‌هایی دارد؟ / کلک‌های ترامپ برای رسیدن به قدرت

۸- آمریکا چراوچگونه عراق را نابود کرد؟ / تقسیم جهان به نقاط سبز و قرمز

۹- دونالد ترامپ و کاخ‌سفیدش را بهتر بشناسیم / هیزترین مرد دنیا

راه و مسیری را که در پرونده «قاتل سردار سلیمانی را بهتر بشناسیم» طی شد، در واقع می‌توان یک‌مسیرِ از آخر به اول دانست و حالا در دهمین‌قدم، بنا داریم ریشه‌های کشور آمریکا و تشکیل کشوری به‌نام ایالات متحده را بررسی کنیم؛ کشوری که مردمی دارد که از تاریخ فراری هستند و خود را منجی جهان می‌دانند. در این‌زمینه هم از کتاب «تاریخ ملل (چگونه هویت ملت‌ها شکل گرفت)» بهره می‌بریم که مجموعه‌مقاله‌ای به‌قلم پژوهشگران مختلف دنیا درباره تاریخ ملل مختلف است و سال ۲۰۱۲ با سرپرستی و نظارت پیتر فورتادو به چاپ رسید. ترجمه فارسی این‌کتاب سال ۹۴ به قلم مهدی حقیقت‌خواه توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسید.

مقاله مربوط به معرفی ملت آمریکا و پیشینه‌اش در کتاب یادشده، نوشته پیتر آنوف مدرس تاریخ در هاروارد است که باعنوان «ایالات متحده؛ سرزمینی که خواست بدون تاریخ باشد» در این‌کتاب چاپ شده است. آنوف تالیفات زیادی درباره تاریخ آمریکا دارد. اما نکته جالب و البته مهم درباره دهمین قسمت پرونده «قاتل سردار سلیمانی را بهتر بشناسیم» و مقاله‌ای که آنوف در کتاب «تاریخ ملل» دارد، این است که با مطالعه این‌دو، آینده، رؤیا، پیش‌بینی یا آرزویِ فروپاشی آمریکا (هرچه اسمش را می‌گذاریم)، دیگر مفهومی محال به نظر نخواهد رسید.

گذشته، آینده، حال و تاریخ، کلیدواژه‌های بسیار مهمی در بررسی آمریکا و ملیت‌اش هستند. پیتر آنوف معتقد است مردم آمریکا که خود را برگزیده و منجی دنیا می‌دانند، از تاریخ و در واقع از گذشته خود فراری هستند. این‌که چرا آمریکایی‌ها همیشه دنبال پیاده‌کردن قواعد و اصول دموکراسی در همه‌جای جهان هستند، سوال مهمی است که پاسخ‌های گوناگونی به آن داده شده است. یکی از پاسخ‌های نسبتاً صحیح این است که دموکراسی، پوششی برای اهداف کاپیتالیستی و استعماری آمریکایی‌ها برای غارت ثروت‌های دیگران است اما پاسخ کامل به این‌سوال، سویه‌های دیگری هم دارد؛ از جمله این‌که تلاش آمریکایی‌ها برای تسری دموکراسی و آزادی در جهان، به این‌علت است که با وجود علاقه‌شان به زندگی در زمان حال، از گذشته و آینده خود می‌ترسند. بنابراین باوجود اهداف پشت‌پرده و سوءاستفاده‌گرایانه، عده زیادی هم در آمریکا هستند که واقعاً باور دارند رسالت محتوم ایالات متحده آمریکا، تبلیغ آزادی و پیشرفت‌دادن کشورهای دیگر است. در ادامه این‌مطلب قصد داریم همین‌باور را تشریح و ریشه‌هایش را کندوکاو کنیم.

هنری فورد خودروساز آمریکایی که اولین خط تولید خودرو را در جهان راه‌اندازی کرده، در سال ۱۹۱۶ جمله‌ای گفته که آینه‌دار مناسبی از عقاید و جهان‌بینی آمریکایی‌هاست. جمله‌ای که پیتر آنوف هم، ابتدا و انتهای مقاله خود درباره تاریخ ملت آمریکا از آن بهره برده است: «تاریخ کم و بیش حرف مفت است. ما می‌خواهیم در حال زندگی کنیم و تنها تاریخی که به چیزی می‌ارزد، تاریخی است که امروز می‌سازیم.» بنابراین یک‌نکته مهم درباره آمریکا این است که این‌کشور خلاف بسیاری از کشورهای شرق و غرب عالم، تاریخ نداشته بلکه تاریخ خود را ساخته است. آنوف در حالی که برای اشاره به مردم آمریکا از لفظ «این مردم جدید خودساخته» استفاده می‌کند، می‌گوید میهن‌پرستان آمریکایی هم که در پی استقلال از انگلستان بودند، سال‌ها پیش هنگام تأسیس کشور آمریکا و ساخت تاریخ‌اش، همین مفهوم موردنظر هنری فورد را مطرح کرده بودند؛ این‌که چیزی به گذشته بدهکار نیستند مگر درس‌هایی که از استبداد و زنجیره طولانی بدرفتاری‌ها آموخته بودند.

مردم کشوری که در حال صحبت از آن هستیم، از ابتدای انتشار اعلامیه استقلال‌شان توسط توماس جفرسون (و سومین رئیس‌جمهور) با این‌باور و در واقع توهم پیش آمده‌اند که انقلاب‌شان (و در ادامه، حکومت‌شان) می‌تواند به‌طور همزمان، آزادیِ نیاکانی‌شان را بازسازی کرده و به پیشرفت مداوم جوامع مدنی هم کمک کند. همچنین به شهرستانی‌ها (در بیان جدیدتر مردمان کشورهای عقب‌مانده) این امکان را بدهند با معیارهای کلان‌شهری هماهنگ شوند. پیتر آنوف نوشته است اگر آمریکایی‌های خودخوانده، تاریخی داشته باشند، نه تاریخ خودشان بلکه تاریخ بریتانیا، کشور مادر بوده است. باید به استفاده از قید «اگر» در این‌جمله پژوهشگر مذکور توجه داشته باشیم. بنابراین، کشور آمریکا تاریخی ندارد و اگر هم داشته باشد، ادامه تاریخ بریتانیاست. نهادهایی هم که در کشور جدیدی با نام آمریکا شکل گرفتند، نتیجه خودجوش فردگرایان رادیکال بوده‌اند که با فتح بیابان‌ها و به زیرکشت بردن‌شان، پوسته آداب و سنن را شکسته و به اصول نخستین برگشتند.

در شناخت باورها و اندیشه مردم آمریکا باید به این‌نکته توجه داشت که آن‌ها، تاریخ را محور خودشناسی‌شان قرار داده‌اند و همچنین، پیش از انقلاب فرانسه، انقلاب آمریکا بوده که به ثمر رسیده است. شاید این‌نکته تاریخی جالب توجه باشد که آمریکایی‌ها هم مانند مردم ایران، در جریان انقلابشان مجسمه یک‌شاه را به زیر کشیده‌اند؛ ایرانی‌ها در انقلاب سال ۱۳۵۷ مجسمه‌های محمدرضا پهلوی را و آمریکایی‌ها هم مجسمه شاه جورج سوم، پادشاه انگلستان را. به‌هرحال، یکی از باورهایی که در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت و در ذهن و تفکر مردم آمریکا، نفوذ و تثبیت زیادی داشته، همان‌باور توسعه‌طلبان قرن نوزدهمی به تقدیر آشکار است که براساس آن، آمریکا تاریخ خودش را خواهد ساخت و خواست خدا را اجابت خواهد کرد. مردم کشوری که در حال صحبت از آن هستیم، از ابتدای انتشار اعلامیه استقلال‌شان توسط توماس جفرسون (و سومین رئیس‌جمهور) با این‌باور و در واقع توهم پیش آمده‌اند که انقلاب‌شان (و در ادامه، حکومت‌شان) می‌تواند به‌طور همزمان، آزادیِ نیاکانی‌شان را بازسازی کرده و به پیشرفت مداوم جوامع مدنی هم کمک کند. همچنین به شهرستانی‌ها (در بیان جدیدتر مردمان کشورهای عقب‌مانده) این امکان را بدهند با معیارهای کلان‌شهری هماهنگ شوند.

تاریخ، یکی از مفاهیم بسیار مهم در کار بررسی ملیت آمریکایی و ملت آمریکاست. آن‌طور که پیتر آنوف هم می‌گوید و در بسیاری از کتاب‌ها و فیلم‌های مختلف، خوانده و دیده‌ایم، آمریکایی‌ها طبق اعلامیه استقلال‌شان در پی خوشبختی بوده و از تاریخ، به سمت عصر طلایی جمهوریت آکنده از صلح و بهروزی‌شان فرار کرده‌اند؛ یعنی همان مفهومی که بارها تحت عنوان «رؤیای آمریکایی» به گوشمان خورده یا درباره‌اش خوانده‌ایم. پیش از پیروزی انقلاب آمریکا، ۲ دیدگاه مهم درباره آزادی وجود داشته است؛ یکی دیدگاه منتقدان رادیکال در کلان‌شهرهای انگلستان که فکر می‌کردند دستیابی امپراتوری بریتانیا به قدرت و ثروت، آزادی را به مخاطره انداخته و دیگری دیدگاه شهرستانی‌ها که از نظرشان، آزادی و ثروتمندی، پیوندی جدایی‌ناپذیر داشت و تهدید یکی، به منزله تهدید هر دو بود. ریشه تجارت آزاد و زندگی با رؤیای آمریکایی را می‌توان همین‌جا جستجو کرد: مهاجرنشینان آمریکایی با تجارت، ثروتمند شدند و امکان مشارکت در انقلاب مصرف‌کننده را پیدا کردند. این‌تجارت روبه‌شکوفایی، آزادی‌های این‌مهاجرنشینان را به خطر نینداخت و نزد این‌گروه، این‌باور به وجود آمد که در جبهه مقابل (یعنی جبهه متضاد با تجارت آزاد) مقررات تجاری سوداگرانه، محدودیت‌هایی غیرطبیعی را تحمیل می‌کند و اگر این محدودیت‌ها کنار گذاشته شود و تجارت با آزادی بیشتری انجام شود، ثروت بیشتری هم از راه می‌رسد. در روایات تاریخی این‌گونه آمده که به محض سرازیر شدن سیل ثروت زیاد به کلان‌شهرهای آمریکا، رأس امپراتوری بریتانیا، خواست از قدرت خود به زیان مهاجرنشینان آمریکا استفاده کند. در نتیجه راه بریتانیا و آمریکا از همین‌جا از هم جدا شد و در مبانی انقلابی که در نهایت آمریکا را از سلطه انگلستان بیرون آورد و همچنین اعلامیه استقلالش، این‌فرض اولیه در نظر گرفته شد که «آزادی حقوق جدایی‌ناپذیری که پروردگار به مردم آزاد بخشیده و ثروث‌ورفاه، ثمره کار و تلاش فرد یا همان طلب خوشبختی، دو روی یک سکه هستند.» و این یعنی همان‌باور شهرستانی که معتقد بود و هست که آزادی و ثروت، جدایی‌ناپذیرند و تهدید یکی به منزله تهدید هر دو است.

مردم آمریکا، پس از پیروزی انقلاب‌شان به این باور رسیدند که دنیا را از نو شروع کرده‌اند و تجربه جمهوری‌شان، روزی به الگویی برای تمام مردم جهان تبدیل می‌شود؛ یعنی همان توهمی که هنوز هم رئیس‌جمهورهای آمریکا برای صدور مدل حکومت و فرهنگ خود به نقاط مختلف جهان دارند و البته در برخی موارد موفق هم بوده‌اند. واقعه چای (تی‌پارتی) در بندر بوستون یکی از وقایع مهم در تاریخ آمریکا و مبارزات این‌کشور برای داشتن تجارت آزاد است که شرح آن در تاریخ آمده اما به‌طور خلاصه می‌توان اشاره کرد که این‌اتفاق مهم، در راستای همان‌باور قرار داشت که می‌خواست نقش حکومت را در تولید ثروت به حداقل رسانده و دامنه آزادی بازار (همان بازار آزاد) هرچه بیشتر گسترده کند.

به‌هرحال در آمریکای پیش از استقلال که زیر یوغ انگلستان بوده، ۲ دیدگاه وجود داشته است؛ اول دیدگاه جمهوری‌خواهان که مخالف دربار و امپراتوری انگلستان و همسو با نظریات اسکاتلندی‌ها [که در طول تاریخ دشمن انگلیسی‌ها بوده‌اند] بودند و دوم، دیدگاهی که بر وفاداری و سرسپردگی به جرج سوم تاکید داشت چون می‌گفت رونق و رفاه به حفاظت دریایی انگلستان بستگی دارد و بازارهای کلان‌شهری و تسهیلات اعتباری در تداوم رشد اقتصادی نقش تعیین‌کننده‌ای دارند. به‌هرحال شرایط و اتفاقات تاریخی (همان‌عاملی که مردم آمریکا از آن گریزان‌اند) طوری پیش رفتند که انقلاب آمریکا پیروز شد و این‌کشور استقلال خود را از انگلستان به دست آورد. با این‌حال به گواه تاریخ، انقلابیون آمریکا مانند انقلابی‌های فرانسه تندرو و خشن نبودند و در پی به‌رسمیت‌شناخته‌شدن ازطرف قدرت‌های پادشاهی و یاری‌شان بودند. درباره مقایسه انقلاب‌های آمریکا و فرانسه و مفاهیمی چون خشونت و نافرمانی مدنی، پیش‌تر مطلبی درباره فلسفه هانا آرنت منتشر کرده‌ایم که در «چگونه خشونت، اعتراضات اجتماعی را منحرف می‌کند؟» قابل مطالعه است.

هرچه که بود مردم آمریکا، پس از پیروزی انقلاب‌شان به این باور رسیدند که دنیا را از نو شروع کرده‌اند و تجربه جمهوری‌شان، روزی به الگویی برای تمام مردم جهان تبدیل می‌شود؛ یعنی همان توهمی که هنوز هم رئیس‌جمهورهای آمریکا برای صدور مدل حکومت و فرهنگ خود به نقاط مختلف جهان دارند و البته در برخی موارد موفق هم بوده‌اند. به‌هرحال، آمریکایی‌ها سال صدور اعلامیه استقلال خود را مقطع مهمی در تاریخ جهان می‌دانند و احتمالاً دیگران هم باید سالگرد صدور اعلامیه استقلال کشوری را که موجب وابستگی خیلی از کشورهای دنیا شده، مهم بدانند. در واقع باید گفت انقلاب آمریکا هم مانند خیلی از انقلاب‌های دنیا مثل انقلاب‌های فرانسه و روسیه، از برخی اهداف اولیه خود منحرف شده که یکی از موارد بارزش، دموکراسی است و پیش‌تر در پنجمین مطلب پرونده «قاتل سردار سلیمانی» یعنی «چرایی انحراف آمریکا از راه دموکراسی / مردمِ امروز چگونه مسخ می‌شوند» طبق نظریات نوام چامسکی به این‌مساله پرداخته‌ایم.

رهبران انقلاب آمریکا تاکید داشتند که مردم عادی، تاریخ‌سازان حقیقی هستند و معتقد بودند سلسله‌مراتب و امتیازات اشرافی و سلطنتی، ساختگی هستند. پیتر آنوف هم در مقاله خود به این‌مساله اشاره کرده که میهن‌دوستان روشن‌بین آمریکایی، در پی تشکیل حکومتی بودند که قدرتش از رضایت حکومت‌شوندگان سرچشمه می‌گرفت. در نظر رهبران انقلاب آمریکا، قدرت مشروع، سرچشمه‌ای جمعی داشت و در آن، به مردم به‌عنوان بازیگران اصلی و صاحبان سرنوشت خودشان نگاه می‌شد. بد نیست در این‌فراز، به بحث هویت ملی آمریکا هم اشاره داشته باشیم که براساس یک تضاد مبنایی شکل گرفته است. در قانون اساسی ایالات متحده آمریکا (ماده اول، بخش نهم) تصریح شده که ایالات متحده هیچ‌گونه لقب اشرافی را نخواهد پذیرفت. چون مقام‌های صاحب‌امتیاز و برابری جمهوری‌خواهانه یا به‌عبارتی، اشرافی‌گری و مردم‌سالاری از اصل و اساس با هم مخالف‌اند. در مجموع، با در کنار نکات مثبت دموکراتیک و آزادی‌خواهانه، نتیجه کلی پیروزی انقلاب آمریکا این بود که بعدها و امروز به جایی برسد که انگاره ایالات متحده آمریکا، به‌مثابه توهم پناهگاه آزادی و سرزمین فرصت‌ها (همان رؤیای آمریکایی) مهاجران را مجذوب خود کند.

جفرسون و البته دیگر سردمداران آمریکا در همین‌زمینه جملاتی دارند که مخاطب را به‌شدت یاد آثار داستانی و سینمایی‌ای چون «ارباب حلقه‌ها» و دیگر نمونه‌های مشابه آخرالزمانی می‌اندازد. آن‌ها گفته و می‌گویند مردم کشورهای دیگر هم باید پیش از آن‌که تاریکی از راه برسد و جای روشنایی را بگیرد، زنجیرها را پاره کرده و رودهای خون باید جاری شوند. همان‌طور که اشاره کردیم، ریشه توهم صدور آزادی و جمهوریت آمریکایی به دیگر نقاط جهان، از ابتدای شکل‌گیری این‌کشور و در نظریات جفرسون و دیگر همفکرانش به چشم می‌خورد. او در سال ۱۸۲۶ اعلام کرد همه چشم‌ها باز و مراقب حقوق بشر هستند. جفرسون و البته دیگر سردمداران آمریکا در همین‌زمینه جملاتی دارند که مخاطب را به‌شدت یاد آثار داستانی و سینمایی‌ای چون «ارباب حلقه‌ها» و دیگر نمونه‌های مشابه آخرالزمانی می‌اندازد. آن‌ها گفته و می‌گویند مردم کشورهای دیگر هم باید پیش از آن‌که تاریکی از راه برسد و جای روشنایی را بگیرد، زنجیرها را پاره کرده و رودهای خون باید جاری شوند. پیتر آنوف در زمینه بحث هویت ملی آمریکایی، تحلیل جالبی دارد که بد نیست به‌طور کامل، آن را نقل کنیم: «آمریکایی‌ها از اهمیت انقلاب خود در تاریخ جهان شادمان بودند، و هویتشان به مثابه یک ملت تنها در جهانی معنا پیدا می‌کرد که در آن، همه ملت‌ها در تعیین سرنوشت خود آزاد می‌شدند. تا این اتفاق بیفتد، این ملت‌ها قربانیان تاریخ، شهیدان پیشروی ناگزیر به سوی آزادی بودند.» از نظر آنوف، مداخله آمریکا در دو جنگ جهانی (و البته شعارهای ضد نازی آن‌ها که در آثار ادبی و فیلم‌های سینمایی زیادی شاهدشان بوده‌ایم)، با همین رویکرد یعنی رویکرد انترناسیونالیست‌های قرن بیستمی قابل توجیه است.

در این‌فراز بحث باید به ادامه همان‌جهان‌بینی و توهم آمریکایی بپردازیم که چه نتیجه‌ای را برای مردم آمریکا در بر داشته است؟ آنوف می‌گوید «آمریکایی‌ها در لحظات خوش‌بینی به خود تبریک گفته‌اند که به این نقطه پایان رسیده‌اند.» و منظورش پایان تاریخ است. اما سوال مهم این است که آمریکایی‌ها در لحظاتی که خوش‌بین نیستند، چه می‌کنند؟ به‌این‌ترتیب وقتی یادشان می‌آید که نمی‌توانند از جهان بگریزند و تا آزادی در همه‌جا مستقر نشده، آزادی خودشان هم در معرض تهدید قرار دارد؛ آرامش‌شان از بین می‌رود. درنتیجه؛ رفتار و واکنش‌های زیادی را طی دهه‌های گذشته (حداقل از بعدِ جنگ جهانی دوم به بعد) شاهد بوده‌ایم که ناشی از همین لحظات عدم خوش‌بین بودن‌شان بوده و برای رساندن آزادی به دورترین نقاط جهان چه تلاش‌ها که نکرده‌اند! یکی از کنایه‌های مهم پیتر آنوف در همین‌زمینه، این است که جورج واشینگتن و همکاران پایه‌گذارش در پی ایجاد نظمی نوین برای سده‌های بعد بودند اما حادثه ۱۱ سپتامبر همه خوش‌خیالی و احساس امنیت آمریکایی‌ها را به باد داد و به‌هرحال فهمیدند که نتوانسته‌اند از تاریخ فرار کنند. آنوف در جایی دیگر از مقاله‌اش با اشاره به جنگ داخلی آمریکا (زمان ریاست‌جمهوری آبراهام لینکلن) که بین ایالت‌های شمالی و جنوبی به پا شده بود و با لغو قانون برده‌داری به پایان رسید، کنایه مهمی به آمریکا و سیاست‌های پایه‌گذارانش می‌زند: «آیا ایالات دوباره متحدشده راهی را به سوی آینده‌ای بهتر برای همه بشریت نشان می‌دادند، یا معلوم شد که آمریکایی‌ها هم با مردمان دیگر هیچ تفاوتی ندارند و دستخوش نوسان‌ها و پیشامدهای تاریخ‌اند؟»

با شناختی که از مردم آمریکا داریم و تلاشی که رسانه‌های خبری و دیداری‌وشنیداریِ جریان سرمایه‌داری جهانی (یعنی سردمداران همین‌کشور) برای حقنه کردن این‌باور به ذهن ملت‌شان که مردمِ برگزیده روی زمین هستند (مانند باور قوم بنی اسرائیل)، باید به این‌واقعیت مهم اشاره کنیم که مردم آمریکا که خود را مردمی برگزیده و گذرکرده از تاریخ می‌پنداشته و می‌پندارند، همیشه با ترس عقب‌نشینی به گذشته و زمانِ پیش‌ازانقلاب‌شان هم روبرو بوده و هستند. آنوف هم از عبارات «گم‌کردن سرنوشت» و «پیوستن به صفوف نفرین‌شدگان» برای بیان ترس‌های مردم آمریکا استفاده کرده است. درواقع، خوش‌بینی آینده‌نگرانه آمریکایی‌ها همیشه زیر سایه ترس از مواردی که برشمردیم، قرار داشته و این‌که نکند خارجی‌ها با نفوذشان، جمهوری آمریکایی آن‌ها را فاسد کرده و یا خود آمریکایی‌ها به حقوق خود خیانت کنند. جالب است که جفرسون در نگارش اعلامیه استقلال آمریکا، خطر از بین‌رفتن آزادی‌های مدنی و تبدیل‌شدن شهروندان به رعایا را هشدار داده است. پس این‌ترس و واهمه از خیانت به امیدهای جهان از ابتدا در ساختار و شالوده حکومت آمریکا وجود داشته است.

مردم آمریکا که خود را مردمی برگزیده و گذرکرده از تاریخ می‌پنداشته و می‌پندارند، همیشه با ترس عقب‌نشینی به گذشته و زمانِ پیش‌ازانقلاب‌شان هم روبرو هستند. به‌هرحال مردم آمریکا، یک وابستگی همیشگی دارند و آن هم، به همان نسل انقلابیِ اولیه‌ای است که انقلاب‌شان را به ثمر رساند. آنوف در یک‌جمع‌بندی این‌وابستگی مردم آمریکا یا به‌قول خودش مردمی را که از تاریخ می‌گریزند، این‌گونه بیان می‌کند: «به نسل انقلابیِ ملت‌سازانی وابسته‌اند و از آن‌ها تشخّص می‌گیرند که هنوز در دادگاه‌ها، مجالس قانون‌گذاری و تخیل سیاسی عمومی حضور دارند.» نتیجه‌گیری کلی این‌پژوهشگر هم این است که مردم آمریکا راه گریزی ندارند. یعنی این‌مردم آزاد که خود را در پایان تاریخ تصور می‌کنند، نمی‌توانند از ترس بازگشت دوباره به گذشته یا به قول آنوف «کشیده‌شدن به گرداب تاریخ» بگریزند.

پیش از بستن بحث، بد نیست تحلیل کلی پیتر آنوف از آمریکا، شرایط ذهنی و باورهای مردمش را به‌طور کامل نقل کنیم: «آمریکایی‌ها همیشه خود را مردمی جدید تصور کرده‌اند، ملتی برای پایان دادن به ملت‌ها، مردم متحدی که نیرو و توان خود را از اصل و نسب‌های گوناگونشان و از راه‌های بسیار متنوع‌شان برای دستیابی به خوشبختی گرفته‌اند. استقلال‌شان را که اعلام کردند، سخت بر این باور بودند که از راه کنش‌های خودساخته اراده سیاسی می‌توانند از خود مردمی آزاد با آینده‌ای درخشان بسازند. اما این حس سرنوشت خداخواسته به نحو تناقض‌آمیزی با آگاهی نگران‌کننده‌ای از امکان شکست و بازگشت به درون تاریخی که از آن گریخته‌اند، همراه است.»

کد خبر 4879255

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha