.... ما محاصره شده بوديم، هيچ راه فراري نداشتيم و هيچ كاري نمي توانستيم بكنيم. يكي از بچه ها آر.پي.جي. داشت، ولي گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-3 و كلاش به تانك ها تيراندازي مي كردند و مانع از آن مي شدند كه كسي سرش را از تانك در بياورد. همگي نااميد بوديم حتي يك درصد هم امكان نجات به خودمان نمي ديديم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده كه جلو رفته بودند بر مي گشتند، عده اي دولا دولا و بيشتر سينه خيز داشتند مي آمدند. هيچ كس نمي دانست چكار بكند، هيچ كاري هم نمي توانستند بكنند، همگي مرگ را چند قدمي خود مي ديدند. كشته شدن براي من مهم نبود، ولي اين طور قتل عام شدن بدون اين كه بتوانيم هيچ ضربه اي به آنها بزنيم و حتي يكي از آنها را بكشيم، خودمان كشته شويم، خيلي سخت و دردناك بود. در پناه جاده كه خوابيده بودم دست در جيب هاي خود كرده و هرچه كارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره كردم و مقداري خاك روي آن ريختم.
همه آماده بوديم كه تانك هاي عراقي از آن طرف جاده بيايند اين طرف يا تسليم مي شديم يا همه را به رگبار مي بستند؛ هيچ گونه جان پناهي ديگر نداشتيم. در همان حال ديدم كه ديده بان ارتش هم حدود دو سه متري من نشسته و هي دارد فحش مي دهد و مي گويد چرا به من نگفتند و عقب نشيني كردند، من كه بي سيم داشتم چرا من را اين طور گير انداختند.
رگبار تانك ها قطع نمي شد، بچه ها يكي يكي داشتند تير مي خوردند، هر كدام يك جايي مان را گرفته بوديم و خودمان را در پناه جاده جلو مي كشيديم. خون از بدن بچه ها سرازير بود ولي هنوز كسي از بچه ها شهيد نشده بود. يكي از برادران به نام « خيرالله موسوي» كه از تهران آمده بود، در يك متري جلوي من بود و داشت به تانك ها تيراندازي مي كرد، ناگهان يك تير آمد و خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، ديدم كه عقب كلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او كلاهش را برداشت و خون همين طور از سر و صورتش به روي لباس هايش مي ريخت و هي مي گفت: بچه ها من تير خوردم؛ دو سه بار تكرار كرد. تير به پيشانيش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود يك دقيقه اي پهلوي او بودم، هنوز داشت حرف مي زد، ولي زبانش گير مي كرد و مي گفت: بچه ها مرا هم با خود ببريد، نگذاريد اين جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابيده بوديم و بچه ها سينه خيز جلو مي آمدند، در اين حين مسعود انصاري هم داشت خودش را جلو مي كشيد. از او سراغ حسين و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهيد شدند.
علي حاتمي، كه از دانشجويان پيرو خط امام بود و رفته بود براي حسين و محسن و جمال غذا ببرد، داشت مي آمد. نمي دانم او فهميده بود كه محاصره شده ايم و چه موقعيت داريم يا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علي در امتداد جاده جلو مي آمد، همين كه به بچه ها رسيد و ديد همه بچه ها خوابيده اند و تانك عراقي آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هويزه) به راه افتاد و به طور مايل به طرف كرخه كور، سمت جلاليه مي رفت. او نمي دانست كه از اين سمت به كجا سر در مي آورد، در حقيقت، هيچ كس نمي دانست و ليكن به علت اين كه سمت ديگر جاده، تانك هاي عراقي وجود داشت و نيز در دو كيلومتري روبه روي ما هم، در امتداد جوفير بقيه تانك هاي عراقي داشتند پيش مي آمدند، به ناچار، علي در اين سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه كنار جاده افتاده و تير خورده بودم، بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد.
هيچ راه چاره اي به نظر نمي آمد، مرگ ما حتمي بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخيزيد خودمان را تسليم كنيم » .ولي آنها هيچ كدام جوابي ندادند.
ساعت حدود 5 الي 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاريكي مي رفت، شايد نيم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم مي خواست در يك لحظه هوا تاريك مي شد تا از دست عراقي ها فرار كنيم، ولي غيرممكن بود. بچه ها همگي از راه رسيده و در پشت جاده خوابيده بودند و نمي دانستند چكار بكنند؛ تا جايي كه علي حاتمي (از دانشجويان خط امام) از راه رسيد. تمام اين جريان ها از لحظه اي كه تير خوردم و آمدم و ديدم تانك هاي عراقي سر راه ما هستند تا لحظه اي كه علي حاتمي رسيد و به طرف چپ راه افتاد كه برود، در مدت شايد پنج الي شش دقيقه روي داده بود.
در هر صورت، علي به راه افتاد. نزديك ترين تانكي را كه گفتم حدود سي متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانك ديگر ايستاده بود، در نتيجه، فاصله اولين تانك تا جاي ما، حدود هفتاد الي هشتاد متر بود. علي كه راه افتاد، من هي داد زدم: بخواب مي زنند.
وضع طوري بود كه اگر از پشت جاده بر مي خواستيم هيچ گونه پناهگاهي ديگر وجود نداشت كه مانع از تيرخوردن بشود. سه چهار نفر ديگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر كه رفتند، چند نفر ديگر برخاستند و راه افتادند. همه از روي نااميدي بلند مي شدند و راه مي افتادند. وضع طوري بود كه در يك ثانيه چندين صداي گلوله مي آمد. بچه ها كم كم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سينه جاده افتاده بوديم و هي مي گفتيم كه ما را هم ببريد، يكي بياد مرا هم بگيره و ببره، ولي هيچ كس گوش نمي داد.
خيرالله موسوي كه حدود دو دقيقه قبل تير به سرش خورده، هنوز زنده بود.
همه رفته بودند و آخرين نفري كه رفت محمد فاضل، يكي ديگر از دانشجويان خط امام بود. او داشت با دو نفر ديگر مي رفت. حدود سي متر رفته بود و ديگر كسي از سينه جاده برنخواست.
آن شب حدود يك ساعت راه رفتيم تا به كرخه كور رسيديم. ارتش پس از عقب نشيني، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتيم نه يك آمبولانسي وجود داشت نه يك خودرو نه يك جيپ كه زخمي ها را ببرند. هرچه بيشتر جلو رفتيم هيچ خودرويي وجود نداشت. |
هركس يك جايش را گرفته بود و از درد مي ناليد، من كه تير به كتفم خورده بود مي توانستم راه بروم ولي جرئت نداشتم از سينه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روي دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همين كه راه افتادم صداي بچه هاي كنار سينه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر كمكمان كن ما را هم با خودت ببر. اين كلمات را به هر كس راه مي افتاد مي گفتيم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگويند: برادر! كمك كن. من با آن وضعي كه داشتم هيچ گونه كمكي نمي توانستم به هيچكس بكنم. درثاني، هيچ كس اميد نداشت كه لااقل پنج متر برود و تير نخورد، لذا هيچ كس زخمي ها را بر نمي داشت كه مبادا كسي زير رگبار بيشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمي را بردارد و كجا ببرد؟ كسي جايي را بلد نبود، نيروي خودي هم به چشم نمي خورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شايد اگر برادر تني انسان روي زمين مي افتاد، برادرش او را مي گذاشت و لااقل جان خود را نجات مي داد. حال پيش خود حساب مي كنم كه حسين علم الهدي و محسن غديريان و جمال كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانيم، آنها چه كساني بودند و ما چه افرادي هستيم.
داشتيم در راه مي رفتيم كه رگبارهاي دشمن هم چنان كار مي كرد. صداي رگبارها كه نزديك مي شد، خود را روي زمين مي انداختيم و همين كه بر مي خاستيم دوباره برويم، دو سه نفر ديگر، بلند نمي شدند، تير خورده بودند. از آنها مي گذشتيم و آنها هم طبق معمول تقاضاي كمك مي كردند ولي هيچ كس نمي ايستاد و من آخرين نفر بودم كه از اين زخمي ها رد مي شدم. هر لحظه انتظار مي كشيديم كه گلوله اي بخوريم. مرتب گلوله هاي خمسه خمسه به ما مي زدند. گلوله هاي خمسه خمسه، هر ثانيه يكي مي افتاد. همين كه يك سري مي ريختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را مي زدند و همين طور دشت را به رگبار كشيده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها مي آمدند. صداي رگبارها كه نزديك مي شد و صداي خمسه خمسه كه مي آمد همه خودمان را روي زمين مي انداختيم، رگبار كه تمام مي شد و گلوله توپ در اطراف به زمين مي خورد، صبر مي كرديم تا تركش هاي آنها رد شوند سپس بر مي خاستيم و به راه رفتن ادامه مي داديم. يادم هست كه 100 الي 150 متر راه رفته بوديم، يكي از برادران كه 25 سال داشت، در حدود بيست متري جلوتر از من مي رفت، ناگهان صداي فرود آمدن خمسه خمسه كه شتابان هوا را مي شكافت، در منطقه پيچيد، من به سرعت خوابيدم او هم خوابيد، دو سه نفر هم جلوتر از او مي رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولي به او نزديك تر بود، لحظه اي صبر كرديم و برخواستيم راه افتاديم؛ در راه ديديم كه او دارد مي غلطد، با خود فكر كردم كه حتماً مي خواهد به جاي سينه خيز با غلطيدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولي دوباره با خود گفتم مگر چقدر مي تواند بغلطد و بلند نشود، به او كه رسيدم صورتش خون آلود و از بدنش خون مي آمد؛ در خون خود غلط مي خورد. او هم مي گفت برادر كمك كن. در اين حال از خدا مي خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولي امكان نداشت.
افرادي كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضاي كمك به طور لفظي، با نگاهشان هم خواستار كمك بودند. وقتي ما را مي ديدند كه داريم به آنها مي رسيم اميدوار مي شدند، اما وقتي بدون امكان انجام كمكي از آنها رد مي شديم، نگاه نوميدانه شان ما را همراهي مي كرد. خيلي از برادران مجروح مي توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تير به پايشان خورده بود و مردني نبودند.
ما هم چنان جلو مي رفتيم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد مي زدم كه بلكه يكي از آنها بايستد تا با هم برويم. من به علت اين كه تير خورده بودم و شانه ام به شدت درد مي كرد و نمي توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شايد فاصله نزديك ترين افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
من از وقتي كه در محاصره افتادم و تير خوردم، لبانم خشك شده و احساس مي كردم كه مثل آتش داغ شده ام، بدنم خيس عرق شده بود، خيلي سعي مي كردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولي آب وجود نداشت، انگار يك هفته بود كه آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبي نبود. در حالي بودم كه احساس مي كردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه كيلو بر من فشار وارد مي آورد؛ چندبار تصميم گرفتم اسلحه را بيندازم كه راحت راه بروم، ولي با خودم مي گفتم مال بيت المال است و مديون مي شوم. هوا رو به تاريكي (اذان مغرب) بود، نه آبادي ديده مي شد و نه درختي بچه ها هم كه همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فكر مي كردم كه ممكن است شب در بيابان گرگي، سگي يا حيواني درنده به من حمله كند و يااين كه در تاريكي شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهايم باشد و بتوانم مقداري مقاومت كنم.
خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جايي كه در پشت جاده موضع گرفته بوديم و برخواستيم راه افتاديم بايد حدود چهارصد متر مي رفتيم تا به خاكريز و سنگرهايي مي رسيديم. ما اگر مي توانستيم به اين سنگرها برسيم لااقل از رگبار مسلسل هاي دشمن در امان بوديم. هرچه به سنگرها نزديك تر مي شدم بيشتر اميدوار مي شدم و از خدا مي خواستم كه اين آخرين لحظات تير نخورم. بالاخره به سنگرها رسيدم و از خاكريز بالا رفتم سپس آن طرف خاكريز قرار گرفتم. هنوز باورم نمي شد كه چطور من جان سالم به در بردم.
بچه ها صد متري از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاريكي مي رفت، مي ترسيدم كه در تاريكي بچه ها را گم كنم خيلي داد زدم بالاخره يكي از بچه ها به نام مسعود انصاري ايستاد و من به او رسيدم. چفيه اي داشت به دستم پيچيد و با هم رفتيم. از علي حاتمي سراغ گرفتم، گفت: علي از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر ديگر از طرف ديگر رفتند و گفتند از اين طرف كه ما مي رويم به نيروهاي ارتش مي رسيم. ولي من در اصفهان بودم كه خبر پيدا كردم علي شهيد شده است.
بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علي حاتمي را گرفتم، گفت: علي همان موقع تير خورد، هنوز به سنگرها نرسيده بوديم كه يك تير به سرش خورد و افتاد. هم چنين محمد فاضل كه تير به شكمش خورد.
در هر صورت، آن شب حدود يك ساعت راه رفتيم تا به كرخه كور رسيديم. ارتش پس از عقب نشيني، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتيم نه يك آمبولانسي وجود داشت نه يك خودرو نه يك جيپ كه زخمي ها را ببرند. هرچه بيشتر جلو رفتيم هيچ خودرويي وجود نداشت. از روي پلي كه عراقي ها روي كرخه كور زده بودند گذشتيم، كنار آن پل، جاده اي بود كه يكي گفت جاده جلاليه است، ولي از هركس ديگر كه مي پرسيديم مي گفت نمي دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمي شود كه تو تا صبح اين جا بماني و خون از بدنت برود، اگر مي تواني راه بيايي بيا تا برويم بالاخره به يك جايي مي رسيم » .راه افتاديم. حدود يك ساعت رفتيم، طرف چپ ما جبهه هاي عراق بود كه همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور ديگري مي انداختند. از اين جهت خيالمان راحت بود كه به طرف جبهه هاي عراق نمي رويم، ولي مي ترسيديم كه به گروه كمين عراق در اين بيابان برخورد كنيم؛ زيرا، آنها دوربين مادون قرمز داشتند.
در همين حين، صدايي شنيدم، چندنفر فارسي حرف مي زدند. آنها هم گروه ديگري بودند كه به فرماندهي كريم، پيش رفته و محاصره شده بودند، تا اين كه بعد از دادن چندين شهيد توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمي را - كه مي توانستند راه بروند - نيز با خودشان بياورند. يكي از آنها از بچه هاي اصفهان بود.
شب آنها را نزديك كرخه كور ديديم، چند نفر از بچه هاي اصفهان هم با آن گروه بودند، همديگر را از صدا شناختيم و ما نزد آنها رفتيم. مي گفتند كه به وسيله بي سيم تماس گرفته ايم و گويا توپخانه همدان اين نزديكي ها مستقر است. حدود ده دقيقه ديگر راه رفتيم، گويا بچه ها منطقه را مي شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكي شديم، پس از طي مسافتي حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسيديم. ساعت حدود هشت شب بود...
نظر شما