۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۱۵:۲۲

«طف» به هشتمین روایت رسید؛

رفتی و یک بار به من نگفتی مادر/ و خون بند نیامد که نیامد!

رفتی و یک بار به من نگفتی مادر/ و خون بند نیامد که نیامد!

هشتمین نماهنگ پروژه موسیقایی – تصویری «روایت طُف» از اجتماع عظیم عشیره عاشورا با عنوان «پلک هفتم؛ قرآن جیبی» منتشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با هفتمین روز از ایام عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران فداکارش در دهه اول محرم، دست اندرکاران مجموعه «فطرس» به عنوان مرکز حفظ و نشر آثار محمود کریمی ذاکر اهل بیت (ع) هشتمین نماهنگ از پروژه «روایت طَف» در چارچوب اجتماع عظیم عشیره عاشورا را منتشر کردند.

«طَف» نام دیگر سرزمین کربلاست که در ادبیات مرثیه خوانی و ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع) از این عنوان بسیار شده که دربرگیرنده عنوان کربلای معلی است.

در متن هفتمین نماهنگ پروژه «روایت طف» با متن و گویندگی حامد عسگری با عنوان «پلک هفتم، قرآن جیبی» به روایت و صدای حامد عسگری آمده است:

«دارد روزهای تنهایی ام یادم می رود، به این جمعیت عادت کرده ام. گریه هایشان زلالم می کند و به خنده های بچه هاشان عادت کردم.

گفتم بچه؛ نوزاد بود، خنده هایش خنکای خیمه بود.

مادرش در دو نفری های مادر پسری چه خواب ها که برایش ندیده بود. اولین دندانش، از شیرگرفتنش، اولین قدم های لرزانش، شمشیر زدن و کمند انداختن و به تاخت رفتنش، دامادی اش و نوه هایش.

زن به همه اینها فکر می کرد، مثل همه مادرهای جهان، آنگاه که دست روی چانه و لب پایین را طفل بالا و پایین می کرد و ته دلش ضعف می رفت و نرم می خندید. زن با همه وجودش آرزو داشت یک بار پسربگوید: بابا.

روزدهم بود، آفتاب خنجر می کشید به چهره ها و عطش بود که به تازیانه می زد برجگرها. طفل بی تاب بود ودر همه دشت یک انشگتر آب نبود که به حلق بچکاند طفل را.

پدر می گفت: من کنار هاجر هم بودم و یادم بود که پاکوبید و چشمه ای جوشید. پدرم می گفت: طفل کربلا اما نای پای کوبیدن هم نداشت و مرد لباس رزم از تن به درآورد .بر شتر نشست و به میدان رفت و خطبه خواند و بعد طفل را مثل قرآن جیبی از زیرعبا درآورد.

گفت: نگاه کنیدچگونه لب می زند، بگیریدش و خود آبش دهید و پسرسعد فقط یک کلمه گفت: «حرمله»

و حرمله زانو زد و تیر در چله گذاشت و همان طور که چشم تنگ کرده بود، گفت: «پدریا پسر؟». وجواب را شنید که پسر را بزن. پدرمی افتد و پدر حرف می زد و پسر لب می زد که تیربه حلقش پرید و خفه ناله ای کرد و تکان خورد و مَرد خون به آسمان پاشید.

و از آن روزابرهای غروب ، همه پنبه هایی است که فلک بر حلقوم پسر گذاشت و خون بند نیامد که نیامد.

زن همه عمر گِله اش این بود: رفتی و یک بار به من نگفتی مادر.»

کد خبر 5282714

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha