پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۸ بهمن ۱۳۸۲، ۱۶:۲۰

همرزمان شهيد باقري :

هميشه مي گفت ما در مقابل شهدا مسؤوليم

هميشه مي گفت ما در مقابل شهدا مسؤوليم

گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر : آنانكه شهيد باقري را ديده و در كنارش نبرد كرده اند ، او را بيشتر مي شناسند . خصوصا آنانكه خود به قافله شهدا پيوسته اند . آري شهيدان را شهيدان مي شناسند.


محمد باقري در حالي كه ماشين مي‌راند، به جيپ جلويي كه حسن در آن بود نگاه مي‌كرد‌. حواسش به جاده نبود‌. شهيد مجيد بقايي (معاون حسن باقري‌) كه قرآن مي‌خواند به تمام صداهاي ديگر اثر مي‌گذاشت و در تمام افكار محمد نفوذ مي‌كرد‌. وقتي به ياد مي‌آورد كه حسن سوييچ ماشين و لباسهايش را تحويل داده بود، تپش قلبش بيشتر مي‌شد‌. آن گاه حس مي‌كرد صداي قرآن اوج مي‌گيرد و گويا كسي او را مخاطب قرار مي‌دهد‌. "يا ايتها النفس المطمئنه ..."

به "ديدگاه‌" كه سنگر روبازي رو به روي فكه بود، رسيدند‌. حسن باقري برادرش را براي كاري به بيرون فرستاد‌. محمد از سنگر بيرون آمد، در حالي كه هنوز فكر مي‌كرد حسن او را بيهوده بيرون فرستاده‌: "براي چه اين در اصرار مي‌كرد كه من بروم‌." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود كه صداي سوت خمپاره را شنيد‌. بسرعت روي زمين نشست‌. خمپاره منفجر شد‌. محمد بلند شد و به اطراف نگاه كرد‌. دود از طرف سنگر ديدگاه بلند مي‌شد‌. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جايش تكان نخورده بود كه ديد مرتضي از سنگر بيرون پريد و فرياد زد "الله اكبر، الله اكبر" بچه‌ها شهيد شدند بياييد، بچه‌ها شهيد شدند‌." محمد از جا جست و به طرف سنگر دويد‌. سنگر در دود و انفجار گم شده بود‌. محمد در حالي كه سعي مي‌كرد اطراف را ببيند فرياد زد: "غلامحسين‌! غلامحسين‌" كسي جواب نداد، اما صدايي مي‌گفت‌: "يا حسين‌! يا حسين‌!"

از خاطرات برادر شهيد

تو با اين حالت چه كار به اين كارها داري ؟

روز سوم عمليات طريق‌القدس ساعت 8:30  صبح بود كه شهيد باقري به خط "سابله‌" رفت تا اوضاع را بررسي كند در حاليكه سه شبانه‌روز نخوابيده بود‌. آن شب خودش رانندگي مي‌كرد‌. بي‌سيم‌چي هم در كنارش بود‌. به خاطر بي‌خوابي چند روزه‌، موقع رانندگي خوابش برد و با يك آمبولانس كه پشت خاكريز بود تصادف شديدي كرد‌. در اثر تصادف پيشانيش شكاف برداشته بود و پزشكان مي‌گفتند ضربه مغزي شده است‌. ابتدا او را به بيمارستاني در سوسنگرد و سپس به اهواز بردند‌.

 ما در اهواز به ملاقاتش رفتيم‌. وضع بدي داشت و خون بالا مي‌آورد‌. دستش را گرفتم و با او صحبت كردم‌، يك چشمش كاملا بسته بود‌. تا فهميد كه كي هستم‌، چشم سالمش را باز كرد و پرسيد: "مسئله پل سابله چه شد؟ تا كجا پيش رفتند چه كردند؟" من عصباني شدم و گفتم‌: "تو با اين حالت چه كار به اين كارها داري اما او اصرار مي‌كرد، گفتم‌:" مشكل پل سابله حل شده و پيشرفت عمليات را براي او توضيح دادم‌. تا حدي راضي شد و آرام گرفت‌. بعد گفت‌: "قرار است مرا به بيمارستان اصفهان ببرند‌." تلفن كنيد و پيشرفت عمليات را خبر بدهيد‌. سپس از اصفهان به تهران منتقل شد‌. دكتر گفته بود كه بايد تا يك ماه استراحت مطلق بكند در غير اين صورت به سردردهاي مداوم مبتلا مي‌شود‌. او علي‌رغم اين تذكر پس از يك هفته به اهواز بازگشت‌، به حدي حالش بد بود كه نمي‌توانست روي پايش بايستد‌. همان طور كه دكتر گفته بود، سردردهاي عجيبي مي‌گرفت‌. با اين همه حتي‌، در آن حالت‌، دراز مي‌كشيد و نامه‌ها را مي‌خواند، يا مي‌نشست و كار مي‌كرد‌. به هر حال بي‌كار نمي‌ماند‌. زنده ماندن او به معجزه شبيه بود‌. در حقيقت خدا او را نگه داشت تا شهيد شود‌. هميشه مي‌گفت‌: "چون در مقابل شهدا مسئوليم‌، به هر طريقي بميريم خدا گناهانمان را نمي‌بخشد‌."

 هميشه پيشتاز خط مقدم بود

                                            

شهيد زين‌الدين دراين رابطه مي‌گويد:" دو سه روز بعد از محاصره سوسنگرد با ايشان رفته بوديم جلو، حدود 100 تانك دشمن مي‌آمدند طرف ما و او بدون ترسي از اين همه تانك ايستاده بود و مي‌گفت براي آينده بايد فكر كنيم و فكرمان هم بايد اساسي باشد. در همان حال هم به چند نفر از آرپي جي‌زن‌ها دستور مي داد كه از سمت ديگري بروند تانك‌ها را بزنند. شهيد مهدي زين‌الدين در ادامه فرموده بود در مرحله سوم عمليات محرم پاسگاهي از دشمن هنوز سقوط نكرده بود. من خودم رفتم جلو و در آن درگيري شديد ديدم ايشان و شهيد بقايي آمدند جلو تا از نزديك ناظر عمليات باشند. تعجب كردم چون اين وظيفه من بود كه فرمانده تيپ بودم. من بايد مي‌رفتم و آنجا حاضر مي‌شدم اما آنها زودتر از من آمده بودند. "

حسن خيلي بسيج را دوست داشت

«  رزم‌ حسيني » يكي ديگر از همرزمان شهيد باقر ي مي‌گويد : تا بچه‌هاي بسيج نان نخورده بودند ايشان نان نمي‌خوردند و تا آب به گلوي بسيجيان نرسيده بود ايشان لب به آب نمي‌زدند. همسر شهيد در مورد علاقه شهيد به بسيجيان چنين مي‌گويد: ايشان بسيجيان را خيلي دوست مي‌داشتند و هرگاه از آنان صحبت مي‌كردند برق خوشحالي در چشمانش پديدار مي‌شد و آن اوائل كه از كارش اطلاعي نداشتيم و مي‌گفتيم در جبهه چه كار مي‌كني مي‌گفت من سقاي بسيجيها هستم. يكي از همرزمان ايشان مي‌گويد: روزي به ايشان گفتم اين بسيجي‌ها خيلي مخلص هستند خيلي شجاع هستند و صداقت دارند بيا براي آنها سخنراني كن. او با دست بر سرش زد و گفت خاك بر سر ما كه مسئول اينها هستيم. ما چطور براي اينها سخنراني كنيم ما كه صلاحيت نداريم.

کد خبر 54950

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha