به گزارش خبرگزاری مهر، رهبر معظم انقلاب در تشریح خاطره ای از حضور خود در آبادان و اهواز در مهر ماه سال 59 چنین می نویسند:
محل استقرار ما در این ۸ ، ۹ ماهى که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان». یعنى اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهرماه ۵۹ تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد۶۰). یک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنى حدود ۸ ، ۹ ماه، بودن من در منطقه جنگى، طول کشید. حدود ۱۵ روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول مى خواستم بروم «دزفول». یعنى از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتى بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براى رفتن به اهواز اجازه گرفتم که آن هم براى خودش داستانى دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود ۲ ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد ۶۰ رفتم منطقه غرب و یک بررسى وسیع در کل منطقه کردم، براى اطلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمى شد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلى که بودیم، تکان نمى توانستم بخورم. زیرا کسانى هم که در خرمشهر مى جنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانى شان مى کردیم، چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمى شدند.
در آنجا، به طور کلى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم، مرحوم دکتر «چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروه هاى کوچک براى کار در صحنه عملیات. البته در اینجاها، بنده در همان حد توان، مشغول بوده ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر،۹۲ براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر مى روم؛ شما مى خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مى خواهیم به عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتیم: «عیبى ندارد.» لذا بودند و مى رفتند کارهاى خودشان را مى کردند و به من کارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود ۵۰ ، ۶۰ نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «اکنون میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مى کنیم.»
خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است. بد نیست.» گفتم: «پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یک دست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمى خورد. چند روزى که گذشت، یک دست لباس درجه دارى برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهى هم روى آن بود.
رسته هاى دیگر، بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مى کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهى را کندم که این امتیازى براى آنها نباشد. به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگى که اینجا توى فیلم دیدید روى دوش من است، کلاشینکف خودم است. اکنون هم آن را دارم. یعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد.
کسى یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصى است که برخلاف کلاشینکف هاى دیگر، یک خشاب ۵۰ تایى دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکف خودم همراهم بود، یا آنجا، گرفتم. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید ۲ ، ۳ ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروه هایى که به اصطلاح آن روزها، براى شکار تانک مى رفتند. تانک هاى دشمن تا «دب حردان» آمده بودند و حدود ۱۷ ، ۱۸ یا ،۱۵ ۱۶ کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره هایشان تا اهواز مى آمد.
خمپاره ۱۲۰ یا کمتر از ۱۲۰ هم تا اهواز مى آمد. به هر حال، این تربیت و آموزش هاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معین کرد براى تمرین. خود ایشان، انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما که هیچ سابقه اى نداشتیم، ایشان سابقه نظامى حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قوى تر و کارکشته تر و زبده تر بود. لذا، وقتى صحبت شد که «کى فرمانده این عملیات باشد؟» بى تردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران، فرمانده این تشکیلات شود. ماهم جزو ابواب جمعى آن تشکیلات شدیم. نوع دوم کار، کارهاى مربوط به بیرون اهواز بود.
از جمله پشتیبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شکستن حصر آبادان بود که از « محمدیه» نزدیک «دارخوین» شروع شد. همین آقاى «رحیم صفوى» سردار صفوى امروزى مان که ان شاءالله خدا این جوانان را براى این انقلاب حفظ کند جزو نخستین کسانى بود که عملیات شکستن حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات «ثامن الائمه» منجر شد.
غرض این که، کار دوم، کمک به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستى از ارتش، به زور مى گرفتیم. البته خود ارتشى ها، هیچ حرفى نداشتند و با کمال میل مى دادند. منتها آن روز بالاى سر ارتش، فرماندهى وجود داشت که به شدت مانع از این بود که چیزى جابه جا شود و ما با مشکلات زیاد، گاهى چیزى براى برادران سپاهى مى گرفتیم. البته براى ستاد خود ما، جرأت نمى کردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقاى چمران هم در آنجا بود. من نماینده امام بودم.
چند روز بعد از این که رفتیم آنجا، (شاید بعد از ،۲ ۳ هفته) نامه امام در رادیو خوانده شد که فلانى و آقاى چمران، در کل امور جنگ و چه و چه نماینده من هستند. اینها توى همین آثار حضرت امام رضوان الله علیه هست. لذا، ما هر چه مى خواستیم، راحت تهیه مى کردیم. لکن بچه هاى سپاه، بخصوص آنهایى که مى خواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و یکى از کارهاى ما، پشتیبانى اینها بود.
من دلم مى خواست بروم آبادان؛ اما نمى شد. تا این که یک وقت گفتم: «هر طور شده من باید بروم آبادان» و این وقتى بود که حصر آبادان شروع شده بود. یعنى دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته بود به سمت غرب و یک پل را در آنجا گرفته بود و یواش یواش سرپل را توسعه داده بود. طورى شد که جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتى خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مى شد.
وقتى دشمن آمد این طرف و سرپل را گرفت و کم کم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیره آبادان وصل مى شود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنى سرپل توسط دشمن توسعه پیدا کرد و جاده سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیرمطمئن باقى ماند. یکى راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. یکى راه هوایى بود و مشکلش این بود که آقایانى که در ماهشهر نشسته بودند، به آسانى هلیکوپتر به کسى نمى دادند.
یک راه خاکى هم در پشت جاده ماهشهر بود که بچه ها با هزار زحمت درست کرده بودند و با سرعت از آنجا عبور مى کردند. البته جاهایى از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود که تلفات بسیارى در آنجا داشتیم و مقدارى از این راه از پشت خاکریزها عبور مى کرد. این غیر از جاده اصلى ماهشهر بود.
البته این راه سوم هم خیلى زود بسته شد و همان ۲ جاده؛ یعنى راه آب و راه هوا باقى ماند. من از طریق هوا، با هلیکوپتر، از ماهشهر به جزیره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» که بود، فرمانده همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب پرست»، از همین شهداى اصفهان بود. افسر خیلى خوبى بود.
از افسران زرهى بود که رفت آنجا ماند. یکى هم سرگرد «هاشمى» بود. من عکسى از همین سفر داشتم که عکس بسیار خوبى بود. نمى دانم آن عکس را کى براى من آورده بود. حالا اگر این پخش شد، کسى که این عکس را براى من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجدداً آن عکس را تهیه کند؛ چون عکس یادگارى بسیار خوبى بود.
ماجرایش این بود که در مرکزى که متعلق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانى بودم. شیرازى ها بودند وتهرانى ها و سخنرانى اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ کس نمى دانست من به آنجا آمده ام. ۴ ، ۵ نفر همراه من بودند و همین طور گفتیم: «برویم تا بچه ها را پیدا کنیم.» از طرف جزیره آبادان که وارد شهر آبادان مى شدیم، رفتیم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلى بود که جوانان آنجا بودند. رفتم براى بسیجى ها سخنرانى کردم. در حال آن سخنرانى، عکسى از ماها برداشتند که یادگارى خیلى خوبى بود.
یکى از رهبران تاجیک که مدتى پیش آمد اینجا، این عکس را دید و خیلى خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردى بود که آن را دست کسى ندیدم. این عکس را سرگرد هاشمى براى ما هدیه فرستاده بود. نمى دانم سرگرد هاشمى شهید شده یا نه؛ على ایحال، یادم هست چند نفر از بچه هاى سپاه و چند نفر از ارتشى ها و بقیه از بسیجى ها بودند.
در جزیره آبادان، رفتیم یگان ژاندارمرى سابق را سرکشى کردیم. بعد هم رفتیم از محل سپاه که حالا شما مى گویید هتل بازدیدى کردیم. من نمى دانم آنجا هتل بوده یا نه. آنجایى که ما را بردند و ما دیدیم، یک ساختمان بود که من خیال مى کردم مثلاً انبار است.
خلاصه، یکى دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا، آبادان را قابل توجه یافتم. یعنى دیدم در عین غربتى که بر همه نیروهاى رزمنده ما در آنجا حاکم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرایط نامساعدى بود.
حقیقتاً وضعى بود که انسان غربت جمهورى اسلامى را در آنجا حس مى کرد؛ چون نیروهاى خیلى کمى در آنجا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلى شدید بود. ما فقط ۶ تانک آنجا داشتیم که همین آقاى اقارب پرست رفته بود از اینجا و آنجا جمع کرده بود، تعمیر کرده بود و با چه زحمتى یک گروهان تانک در حقیقت یک گروهان ناقص تشکیل داده بود. بچه هاى سپاه، با کلاشینکف و نارنجک و خمپاره و با این چیزها مى جنگیدند و اصلاً چیزى نداشتند.
این شرایط واقعى ما بود؛ اما روحیه ها، در حد اعلى. واقعاً چیز شگفت آورى بود! دیدن این مناظر، براى من خیلى جالب بود. یکى دو روز آنجا بودم و بازدیدى کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقى از آنجا به اصطلاح براى کار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیک ببینم و بدانم چه کار باید بکنم) و هم این که به رزمندگانى که آنجا بودند، خدا قوتى بگوییم.
رفتم به یکایک آنها، خدا قوتى گفتم . همه جا سخنرانى هایى کردم و حرفى زدم. با بچه هایى که جمع مى شدند بچه هاى بسیجى عکس هاى یادگارى گرفتم و برگشتم آمدم. یک جا را شما توى فیلم دیدید که ما ازخانه ها عبور مى کردیم. این، براى خاطر این بود که منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچه هاى سپاه براى این که بتوانند خودشان را به نزدیک ترین خطوط به دشمن که شاید حدود صدمتر، یا کمتر، یا بیشتر بود برسانند، خانه هاى خالى مردم فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالى خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الآن یادم نیست که اینها در آبادان بود یا خرمشهر؟ به احتمال قوى ، خرمشهر بود... بله؛ «کوت شیخ»بود. این خانه ها را به هم وصل کرده و دیوارها را برداشته بودند.
وقتى انسان وارد این خانه ها مى شد، مناظر رقت انگیزى مى دید . دهها خانه را عبور مى کردیم تا برسیم به نقطه اى که تک تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتى هایش را هدف مى گرفت. من بچه هاى خودمان را مى دیدم که تک تیرانداز بودندو خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایى که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد این که اینها یکى را مى انداختند، آن جا را با آتش شدید مى کوبید. این طور بود. اما اینها کار خودشان را مى کردند.
این یک قسمت از خانه ها بود که ما رفتیم دیدیم. خانه هاى خالى و اثاثیه هاى درست جمع نشده که نشانه نهایت آوارگى و بیچارگى مردمى بود که اسباب هایشان راهمین طور ریخته بودند و رفته بودند. خیلى تأثرانگیز بود! جوانانى که با قدرت تمام جلو مى رفتند، مدام به من مى گفتند: «این جا خطرناک است.» مى گفتم: « نه. تا هرجا که کسى هست، باید برویم ببینیم!»
آخرین جایى که رفتیم، زیر پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یک جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پل، تا محل آن شکستگى ، بچه هاى ما راه باز کرده بودند و مى رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مى کنم و چنین به ذهنم هست که در آن نقطه آخرى که رفتیم، یک نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این خلاصه حضور چندین ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح کوت شیخ بود.
نظر شما