۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۹:۰۶

چالش‌ها و بایسته‌های اخلاق اجتماعی/۵؛

معرفت خدا مبنای اخلاق اجتماعی اسلام است

معرفت خدا مبنای اخلاق اجتماعی اسلام است

بهترین راه، بندگی خداست، نتیجه آن بندگی همان رحمت است و بالاترین رحمت نیز این است که در سایه معرفت الهی پیدا می‌شود.

خبرگزاری مهر -گروه دین و اندیشه: اخلاق اجتماعی از مهمترین موضوعاتی است که ارتباط انسان‌ها را با خود جامعه و تاریخ مطرح می‌سازد زیرا جامعه قادر است یک تمدن را بسازد نه یک فرد و اجتماع انسانی پیوسته تاریخ را ساخته و به جلو برده است. از آنجایی که در میان ادیان الهی اسلام دینی اجتماعی است و احکام فردی آن نیز آهنگ اجتماعی دارد و هدفش ساختن جامعه‌ی دین دار می‌باشد؛ جامعه‌ای که روابط اجتماعی آن بر اساس اهداف و احکام دین سامان گیرد، و سعادت فرد با سعادت جامعه پیوند خورده و میان مسئولیت‌های اجتماعی و ایمان اسلامی ارتباطی قوی و غیر قابل انفکاک به وجود آید، نیازمند اخلاق اجتماعی مطلوب است که در سایه‌سار تحقق و عمل به مجموعه‌ای از مؤلفه‌های هنجاری و ارزشی شکل می‌گیرد و روابط اجتماعی انسان‌ها را با همنوایی و حاکمیت نظم همراه می‌سازد و جامعه را از سوق یافتن به سمت کری‌ها و کارکردهای سو باز می‌دارد.

همچنین عمل به مؤلفه‌های مطلوب در عرصه‌ی اخلاق اجتماعی به مثابه عاملی جهت رسیدن به سعادت و کمال واقعی برای جهانیان محسوب می‌گردد؛ زیرا در پرتو این مؤلفه‌ها، آئین درست زندگی و راه و رسم حیات سعادت آفرین فراروی بشریت قرار می‌گیرد و خوشبختی دائمی را برای آدمی و پاکیزگی و شایستگی حقیقی را برای کل اعضای جامعه‌ی اسلامی به ارمغان می‌آورد.آن‌چه پیش‌رو دارید گزیده‌ای از سخنان آیت‌الله مصباح‌یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۲۲، مطابق با ششم رمضان ۱۴۴۰ ایراد فرموده‌اند.

در مطالب گذشته مقدماتی را درباره اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام ذکر کردیم، و به این‌جا رسیدیم که در اخلاق انسانی، علما، دانشمندان و فیلسوفان اخلاق به دنبال این هستند که زندگی آرام و آسوده‌ای برای جامعه فراهم شود، و از آن‌جا که زندگی اجتماعی به مقرراتی نیاز دارد که آن مقررات نظام حقوقی جامعه را تشکیل می‌دهد، باید سعی کرد که عاملی درونی در افراد به وجود بیاید که برای رعایت این مقررات انگیزه داشته باشند. از این‌رو می‌کوشند که در مرحله اول یک نظام اخلاقی را ترویج کنند و به صورت‌های مختلف مربیانی تربیت کنند تا مردم خودبه‌خود به قوانین عمل کنند، ولی بالاخره از آن‌جا که می‌بینند همه به قوانین عمل نمی‌کنند، نظام دیگری به نام نظام مدیریت سیاسی تشکیل می‌دهند که بتواند با قوه قهریه حقوق افراد را تأمین کند و با قدرت، قوانین را بر کسانی تحمیل کنند که نمی‌خواهند حقوق اجتماعی را رعایت کنند. زندگی اجتماعی این‌گونه است و علوم اجتماعی نیز همین آهنگ را دارد. بنابراین وجود نهادهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی در یک نظام معقول است و جای ابهامی نیست که نظام قابل پذیرشی است.

گفتیم که این نظام بر این اصل موضوع مبتنی است که تلاش ما در زندگی برای این است که زندگی راحتی داشته باشیم و غیر از مسئله فردی‌، در جامعه و ارتباطات خود با دیگران نیز ارتباطات سالمی داشته باشد که به نفع همه باشد. سپس این سوال را مطرح کردیم که آیا این اصل موضوع، اصلی برهانی است یا چیزی است که مردم آن را دوست دارند و از مسلمات یا مقبولات است؟ اگر صرفاً از مطالبی است که مردم آن‌ها را قبول دارند، بحث ما بحثی جدلی خواهد بود و براساس یک اصل موضوعی پذیرفته شده است، اما اگر این مسائل مبنای برهانی داشته باشد، بسیار محکم‌تر می‌شود و بعدها نیز نمی‌توان در آن‌ها تشکیک کرد. در جلسه گذشته اشاره کردیم افزون بر این‌که از گذشته تاکنون در مقام بحث، در این اصول موضوعه تشکیکاتی شده است، در عمل نیز می‌بینیم که قدرت‌های دنیا اصلاً حقوق را رعایت نمی‌کنند و هر جایی که بتوانند، به حقوق دیگران تجاوز می‌کنند و هیچ مانعی نیز سر راه‌شان نیست.

با توجه به این مقدمات، این پرسش را مطرح کردیم که آیا اخلاق اسلامی نیز از سنخ همین مسلمات و مقبولات است یا این‌که مبانی برهانی دارد. گفتیم یکی از ویژگی‌های اخلاق اسلامی این است که ریشه‌های احکام و قضاوت‌هایش به برهان عقلی برمی‌گردد، و اگر بتوانیم آن برهان را درست تنظیم کنیم، نتیجه آن قطعی، یقینی، دائمی و ضروری خواهد بود.

معنای حسن و قبح عقلی

یکی از اصول مسلم در اخلاق اسلامی، وجود حسن و قبح عقلی است؛ عقل می‌گوید: برخی از کارها خوب و برخی از کارها بد است. بر همین اساس می‌گوئیم: خدا نیز نباید کار قبیح کند. گاهی تعبیر می‌کنیم که کار قبیح بر خدا محال است. به هر حال عقل است که می‌گوید: خدا نباید کار قبیح کند. خود این مسئله چه مسئله‌ای است؟ آیا این مسئله از بدیهیات است یا مسئله‌ای نظری است و نیاز به برهان دارد؟

برای این‌که بحث طولانی نشود، فرض را بر این می‌گذاریم که تعبیراتی همانند این‌که می‌گوئیم «عقل حکم می‌کند» یا «می‌گوید واجب است» تعبیراتی مسامحه‌ای و عرفی است. حقیقت این است که کار عقل فقط درک است. وجود عقل مانند وجود نور است. عقل حقیقت را درک می‌کند و آن را نشان می‌دهد. انسان عاقل همانند راننده‌ای است که می‌خواهد در تاریکی شب در جاده‌ای کوهستانی از خودرو استفاده کند. روشن است که اگر بدون نور حرکت کند، سقوط می‌کند. راننده نیازمند چراغی است که راه را روشن کند تا ببیند از کدام راه باید برود. کار چراغ فقط روشن کردن راه است، و اگر بگوییم که چراغ به من می‌گوید که به این طرف برو یا به آن طرف نرو، منظورمان امر و نهی واقعی نیست. این تعبیر که عقل امرو نهی می‌کند تعبیری مسامحی است، بلکه به این معناست که عقل نشان می‌دهد که این کار منفعت دارد و خوب است و آن کار ضرر دارد. وقتی عقل نمی‌تواند به من دستور بدهد، به طریق اولی حق ندارد که به خدا دستور دهد که این کار را بکند یا نکند. این‌که می‌گوئیم عقل حکم می‌کند به این معناست که درک می‌کند خداوند چه کارهایی را دوست دارد، چه کارهایی را خیر و مصلحت می‌داند و انجام می‌دهد. این مسئله نیز به اثبات حکمت الهی برمی‌گردد.

گفتیم کار عقل همانند کار چراغ اتومبیل است و عقل فقط واقعیات را روشن می‌سازد، اما در اتومبیل غیر از روشن ساختن راه، ما نیازمند گاز، ترمز، فرمان و… نیز هم هستیم. افزون بر همه این‌ها باید راننده‌ای باشد که پشت فرمان بنشیند و از یک طرف به طرف دیگر حرکت کند. زندگی انسان نیز همین‌گونه است؛ باید نوری داشته باشد تا ببیند راه صحیح کجاست. این کار عقل است؛ البته از آن‌جا که عقل‌ها غالباً ضعیف هستند، کمبود عقل را وحی جبران می‌کند. اما راننده باید قدرت این را داشته باشد که گاز بدهد یا ترمز کند. این همان قدرت و اختیاری است که خدا به انسان داده است و اگر انسان این اختیار را نداشته باشد، ارزش انسانی نخواهد داشت. در این صورت اگرچه ممکن است هیچ کار بدی نکند، اما هیچ‌گاه خلیفه‌الله نمی‌شود. بنابراین باید هم بتواند پیش برود و حرکت کند و هم بتواند مسیر را تغییر بدهد.

این ماشین برای حرکت انرژی می‌خواهد. آن انرژی نیز از درون خود انسان متولد می‌شود؛ ما باید در درون خودمان انگیزه‌ای برای انجام کار خوب داشته باشیم تا بخواهیم آن را انجام دهیم. بدون این انگیزه، حتی اگر فهمیدیم و با صد برهان اثبات کردیم که راست گفتن خوب، و دروغ گفتن بد است، باز به آن عمل نمی‌کنیم. اخلاق این انگیزه را می‌سازد، تقویت می‌کند و رشد می‌دهد. کسانی‌که به اخلاق صحیح متخلق شوند و این انگیزه در آن‌ها تقویت شد، انرژی کافی برای این‌که در این مسیر پیش بروند، پیدا می‌کنند، اما اگر اخلاق ضعیف باشد، گاهی جلو می‌رود، گاهی می‌ایستد و حتی گاهی عقبگرد می‌کند. به عبارت دیگر عاملی قوی برای پیشبردش وجود ندارد. نتیجه این‌که حسن و قبح عقلی به این معنا نیست که به خداوند دستور دهیم که این کار را بکند یا آن کار را نکند.

درک خداوند و صفات او؛ پیش‌نیاز درک نظام اخلاقی اسلام

اکنون این سوال مطرح می‌شود که چرا خداوند آفرینش و تدبیر عالم را به این صورت انجام می‌دهد؟ البته انسان خودبه‌خود چندان انگیزه‌ای برای فهم چرایی کارهای خدا ندارد، اما وقتی با مشکلاتی مثل سیل‌ها، زلزله‌ها، خیانت‌ها، جنایت‌ها، کشتارها، و فسادها روبه‌رو می‌شود، این سوال جلوه پیدا می‌کند که اگر ما معتقدیم کارهای خدا حکیمانه است، پس چرا عالم را این‌گونه آفریده است. دیدن این حوادث و عدم پاسخ به این سوالات، ایمان بسیاری از مردم را ضعیف و معرفت و محبت‌شان نسبت به خدا را کم می‌کند. هر قدر ما خداوند و صفاتش را بهتر بشناسیم و علت آفرینش این نظام را بهتر درک کنیم، بهتر می‌فهمیم که نظام حقوقی و اخلاقی اسلام چگونه تنظیم شده است و بر چه اساسی باید این‌ها را بشناسیم و پیگیری کنیم.

ما در تعابیری که درباره خدا به کار می‌بریم، غیر از این‌که می‌گوئیم خدا هست، صفاتی را برای او اثبات می‌کنیم؛ می‌گوئیم: خدا علم، قدرت، حیات و… دارد. بزرگان ما، چه آن‌هایی که گرایش کلامی داشتند و چه آن‌هایی که گرایش فلسفی و عقلی محض داشتند، همه این را پذیرفته‌اند که تعدادی از این صفات عین ذات خداست. در کتاب‌های شرعیات دوران کودکی نیز می‌خواندیم که صفات ذاتی خدا عین ذات اوست. هم‌چنین یکی از مباحث کتاب‌های درسی و کلامی این مطلب است. یک سوال این است که این عینیت به چه معناست و چرا باید بگوییم صفات ذات خدا عین ذات اوست؟ چگونه هم علم، هم قدرت و هم حیات عین ذات است؟ پاسخ این سوال این است که عقل مفاهیم مختلفی را از یک وجود بسیط انتزاع می‌کند. این‌گونه نیست که چند صفت جدا از هم باشد که ادغام شده و وجود خدا را تشکیل داده باشند. خداوند وجودی است که کثرتی در ذاتش نیست، بالا و پایین، جز و کل، و راست و چپ ندارد. او وجود نامتناهی بسیط است و هیچ ترکیبی در او نیست. این‌که می‌گوئیم خداوند علم، قدرت، حیات و… دارد؛ یعنی ذات او به‌گونه‌ای است که وقتی عقل به او نگاه می‌کند، نمی‌تواند بگوید که این موجود جاهل است. او حقیقتی است که همه چیز برایش روشن است. از این‌رو این حقیقت را برای خدا اثبات می‌کند و می‌گوید علم دارد. هم‌چنین موجودی که کمال نامتناهی است، نمی‌شود عاجز باشد و کاری را نتواند انجام دهد. عجر با کمال نامتناهی‌اش نمی‌سازد؛ بنابراین هر کاری می‌تواند بکند. این توانایی یعنی چیزی به نام قدرت دارد و همان نیز عین ذات بسیطش است؛ او به گونه‌ای است که نمی‌توان درباره او گفت فلان کار را نمی‌تواند انجام بدهد.

محبت خدا به خودش

در کتاب‌های اعتقادی ما، به‌خصوص کتاب‌های کلامی، همین صفات علم، قدرت و حیات را به عنوان صفات خدا اثبات می‌کنند. برخی نیز صفاتی مثل سمع و بصر را اضافه می‌کنند که بازگشت این‌ها نیز به علم است، اما بنده به یاد نمی‌آورم که در این کتاب‌ها «محبت» را به عنوان یکی از صفات خدا ذکر کرده باشند. از سوی دیگر می‌بینیم که در قرآن تعبیر محبت درباره خدا بسیار زیاد به کار رفته است. برای مثال در آیه ۲۲۲ از سوره بقره می‌فرماید: إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ. یک سوال این است که آیا این محبت جزو صفات ذات است یا صفات فعل؟ شاید بتوانیم بگویم که محبت در این آیه صفت فعل است. سوال دیگر این است که آیا خدا خودش را نیز دوست می‌دارد یا نه؟ ما انسان‌ها خودمان را درک می‌کنیم و می‌دانیم که هستیم؛ این درک نوعی علم است. هم‌چنین خودمان را نیز دوست داریم و این همه تلاش‌هایی که برای زندگی می‌کنیم، برای این است که خودمان را دوست داریم. اگر کمال دنیایی را می‌خواهیم، اگر کمال آخرتی را می‌خواهیم، ریشه‌اش این است که خودمان را دوست داریم. آیا خداوند نیز خودش را دوست دارد؟

بنده به یاد نمی‌آورم که این مطلب به عنوان بحثی علمی در کتاب‌های اعتقادی مطرح شده باشد. فقط تعبیراتی از برخی از بزرگان در این باره دیده‌ام. مرحوم آقاشیخ محمدحسین اصفهانی در حاشیه خود بر کفایه، در بحث اراده، درباره خدا این تعبیر را به کار می‌برد: اول مبتهج بذاته لذاته. وقتی انسان چیزی را دوست دارد، یعنی از آن خوشش آمده است. اگر انسان از چیزی بدش بیاید، دوستش ندارد. بنابراین اگر بگوییم خدا خودش را دوست می‌دارد یعنی از خودش خوشش می‌آید؛ ولی خوش آمدن «کیف نفسانی» است، و خدا که جوهر نیست که کیف نفسانی داشته باشد. بنابراین محبت نیز همانند مفهوم علم و قدرت است. علم در ما کیف نفسانی است، ولی وقتی آن را برای خدا اثبات می‌کنیم، کیف نفسانی نیست. ما علم به ذات خودمان را می‌گوئیم عین جوهر ذات است؛ این علم جوهری است، ولی خدا حتی جوهر هم نیست. علمی که خداوند به خودش دارد، عین ذاتش است، هیچ کثرتی هم در ذات ایجاد نمی‌کند. عین این کلام را درباره محبت خدا نسبت به ذات خودش باید داشته باشیم.

تعبیر آقاشیخ محمدحسین، اول مبتهج بذاته لذاته بود. ایشان از آن‌جا که از لذت، بیشتر معنای حسی استفاده می‌شود، تعبیر لذت را به‌کار نبرده و تعبیر متین‌تر و رقیق‌تر «ابتهاج» را به کار برده است. خدا از ناحیه ذات خودش، نسبت به ذات خودش ابتهاج دارد؛ یعنی بهترین و لطیف‌ترین محبت‌ها و لذت‌ها را به ذات خودش دارد. نتیجه این‌که هیچ موجودی نیست که بیش از خدا ذات خودش را دوست داشته باشد. خداوند ذات خودش را از هر موجود دیگری بیشتر دوست می‌دارد. این لازمه کمال ذات است؛ اگر او عین کمال است، چرا خودش را دوست نداشته باشد؟! هم‌چنین هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه خدا کمال خدا را درک کند، بنابراین هیچکس نمی‌تواند به اندازه او از خدا لذت ببرد.

آیات بسیاری از قرآن به بیان صفات خدا پرداخته است، اما در یک آیه کأنه خداوند در مقام این است که ذات خودش را معرفی کند. می‌فرماید: اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ؛[۱] حقیقت من نور است. مفهومی که ما از نور داریم، همین نور چراغ، خورشید و چیزهایی از این قبیل است. سپس هنگامی‌که می‌بینیم چیزهای دیگری نیز وجود دارد که فوق امور حسی است و خاصیتی مثل خاصیت نور دارد، بهترین تعبیری که برای آن‌ها به کار می‌بریم این است که بگوییم نور معنوی است. خدا این کار را کرده است. این‌که برخی از آیات قرآن متشابه است، به خاطر همین مسائل است. اگر این گونه نگوید، چگونه به ما بفهماند که من علم دارم؟

علم ما کیف نفسانی است. وقتی این مفهوم درباره خدا به کار می‌رود باید آن را تحلیل و از صفات نقص تجرید کنیم و مفهوم کاملی از آن بسازیم. می‌گوئیم: خدا عالم است، اما علم خدا کیف نفسانی نیست. علم او عین ذاتش است. درباره نور نیز این مسئله مطرح است. شاید بتوان گفت واضح‌ترین چیزی که هر موجود ذی‌شعوری می‌شناسد و احتیاج به تعریف ندارد، نور است. نور یعنی الظاهر لنفسه المظهر لغیره؛ خودش روشن است و به هر چیز هم که بتابد آن را روشن می‌کند. اگر انسان بهترین موجوداتی که می‌شناسد از نقایص تجرید کند، بهترین تعبیری که به ذهنش می‌رسد نور است. بنابراین نور نزدیک‌ترین مفهومی است که می‌تواند درباره خدا به کار برود. اما نوری که ما می‌بینیم فقط خاصیت حسی دارد و وقتی آن باشد می‌بینیم و وقتی نباشد نمی‌بینیم. حال اگر فرض کنیم این نور، خودش عین علم نیز باشد؛ یعنی خودش، خودش را درک کند، مدرک لنفسه و مدرک لغیره نیز می‌شود. هر جای دیگر نیز درکی باشد اثر این است. خداوند نوری است که عین علم است؛ هم خودش را بهتر از همه درک می‌کند و هم اشیای دیگر را می‌تواند بهتر از همه چیز و همه کس درک کند.

خداوند موجودی است که هیچ نقصی ندارد و چیزی که هیچ نقصی ندارد دوست‌داشتنی‌ترین چیزهاست. محبت به هر چیز، به‌خاطر کمال، علم، قدرت، جمال و زیبایی، یا رفتار پسندیده آن است. بنابراین کسی که همه کمالات را دارد، دوست‌داشتنی‌ترین چیزهاست. از این‌رو محبوب‌ترین موجود که شأنیت محبوبیت را دارد، خداوند متعال است. محبت خودش به خودش نیز بالاترین محبت‌هاست. این موجود همان‌گونه که نورانیتش باعث می‌شود که اشیای دیگر روشن شوند، محبوبیتش نیز باعث می‌شود که اشیای دیگر محبوب شوند. هر موجودی هر کمالی داشته باشد، به همان اندازه شأنیت محبوبیت دارد.

رحمت و معرفت، هدف خلقت انسان

اکنون از خداوند می‌پرسیم که برای چه انسان را خلق کرده است؟ در قرآن درباره چرایی خلقت انسان با چند نوع تعبیر روبه‌رو می‌شویم. تعبیر بسیار معروف، آیه ۵۶ از سوره ذاریات است که در آن می‌فرماید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛ من جن و انس را خلق نکردم، مگر برای عبادت. مفهوم لفظی این آیه بسیار روشن است اما باز این سوال مطرح می‌شود که خدا به عبادت ما چه کار داشت که ما را خلق کرد؟ آیا نیازی به عبادت ما داشت؟!

آیات ۱۱۸ و ۱۱۹ از سوره هود این پرسش را پاسخ می‌دهند. می‌فرماید: وَلاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ * إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّکَ وَلِذَلِکَ خَلَقَهُمْ؛ انسان‌ها دائماً اختلاف خواهند داشت، مگر کسانی که مورد رحمت خدا باشند و خدا برای همین رحمت انسان‌ها را خلق کرده است .[۲] از این آیه استفاده می‌شود که خداوند انسان‌ها را خلق کرده است تا آن‌ها را مشمول رحمت خود کند. در روایتی هدف خلقت انسان این‌گونه بیان شده است: کنت کنزا مخفیّا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف ؛[۳] من صرف‌نظر از خلقت، گنج نهانی بودم که کسی مرا نمی‌شناخت. دوست داشتم که شناخته شوم، خلق را خلق کردم تا شناخته شوم.

اگر ما مفاد آن دو آیه و این حدیث را بر هم تطبیق کنیم با مفاهیم مترتبی روبه‌رو می‌شویم؛ اگر «احببت ان اعرف» سرّ خلقت است، بر اساس مقدمه‌ای که گفتیم، «احببت» از صفات ذاتیه خداست. هر چیز خوبی دوست‌داشتنی است، و این دوست داشتن عین ذات خداست. سپس می‌فرماید: موجوداتی را خلق کردم که به من معرفت پیدا کنند و آن معرفتی که پیدا می‌کنند، محبوب من است. این معنا را با «ولذلک خلقهم» در سوره هود تطبیق کنید! از آن آیه استفاده کردیم که خداوند همه موجودات، ازجمله انسان، را خلق کرد تا به آن‌ها رحمت دهد. آن رحمت چیست؟ بالاترین رحمت، معرفت خودش است. هیچ رحمتی برای هیچ مخلوقی بالاتر از این نیست که خدا را بشناسد. بنابراین محال است که برای هیچ موجودی لذتی بالاتر از لذت معرفت خدا پیدا شود. سر این‌که اولیای خدا از یاد خدا و گریه و عبادت برای او لذت می‌بردند، همین معرفت است.

اما این‌که می‌فرماید: من دوست داشتم که شناخته شوم، به این معناست که دوست داشتم که شما معرفت پیدا کنید. می‌خواستم موجودی پیدا شود که به من معرفت داشته باشد، و بالاترین لذت را از زندگی‌اش ببرد. این معرفت نیز رحمتی است که خود من به او می‌دهم. هیچ موجودی خودش از خودش چیزی ندارد.

رحمت خدا لازمه کمال اوست!

اکنون این سوال مطرح می‌شود که چرا خداوند دوست دارد انسان‌ها به این رحمت برسند؟ پاسخ این است که این لازمه کمال است. همانند نورانیت نور است. لازمه نور نورافشانی به دیگران است. اگر نور است، چیز دیگری را روشن می‌کند. اگر کمال است، می‌خواهد کمالات دیگری تحقق پیدا کند. در فلسفه الهی در بحث اقسام فاعل، فاعل را به «ناقص»، «تام» و «فوق التمام» تقسیم کرده‌اند. در آن بحث گفته‌اند: اگر موجودی فوق التمام باشد، نه‌تنها وجود خودش هیچ نقصی ندارد، بلکه کمال از او تراوش می‌کند. خداوند متعال عالی‌ترین موجودی است که فوق التمام است. هیچ نقصی در او تصور نمی‌شود. او خودش را به نور تشبیه کرده است. لازمه نور این است که چیزی را روشن کند. گفتیم این نور عین علم و عین محبت است، بنابراین دوست دارد که این کار را بکند. در سایه این دوست داشتن خداست که موجودات پیدا می‌شوند و سیر تکاملی را طی می‌کنند. این سیر تکاملی به جایی می‌رسد که موجودی بتواند بالاترین رحمت را دریافت کنند؛ یعنی کامل‌ترین مخلوق تحقق پیدا می‌کند.

بحث ما درباره برهانی بودن اخلاق اجتماعی اسلام بود. شاید بپرسید که این مباحث چه ارتباطی با موضوع بحث دارد. در پاسخ باید گفت: مبنای اخلاق اسلامی ابتدا خداشناسی است. باید خدا را به این‌که کمال مطلق است، بشناسیم. لازمه کمال مطلق این است که نور محض باشد. لازمه نور این است که دیگران را نورانی کند. برای این‌که این کار تحقق پیدا کند باید آن‌ها وجود پیدا کنند تا بتوانند بالاترین رحمت را دریافت کنند. این معرفت چگونه برای انسان حاصل می‌شود؟ در این‌جا بحث با نظام اخلاقی اسلامی ارتباط پیدا می‌کند. نظام اخلاقی اسلام مبتنی بر این است که انسان را در مسیر تکاملی به سوی قله کمال بی‌نهایت قرار دهد. عنوان کلی این راه، بندگی خداست؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ. راه این است. کمالی که حاصل می‌شود نیز بالاترین کمالی است که یک موجود مخلوق می‌تواند به آن نائل شود. آن قله، خلافت الهی است و در سایه رفتار اختیاری خود فرد پیدا می‌شود. تا مخلوق رفتاری اختیاری نداشته باشد، لیاقت دریافت آن رحمت را پیدا نمی‌کند؛ اصلاً نمی‌تواند آن را درک کند. بنابراین باید موجودی خلق شود در عالمی که شرایط اختیار برایش فراهم باشد، و او بهترین راه را انتخاب کند. بهترین راه بندگی خداست؛ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ .[۴] نتیجه آن بندگی همان رحمت است. بالاترین رحمت نیز این است که در سایه معرفت الهی پیدا می‌شود.

[۱]. نور، ۳۵.

[۲]. اگرچه برخی از مفسران لذلک را اشاره به اختلاف دانسته‌اند، ولی بیشتر آن‌ها آن را اشاره به رحمت می‌دانند.

[۳]. شرح مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانی، ص ۱۰۸.

[۴]. یس، ۶۱.

کد خبر 5918711

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha