۱۳ آبان ۱۴۰۲، ۱۳:۵۳

روایت «مجله مهر» از پویش دانش‌آموزی «پرواز بادبادک‌ها»؛

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

«فیلم‌های بمباران را دیده‌اید؟ اسرائیل آنقدر بی‌رحم است که حتی به بیمارستان هم رحم نکرد. من امسال بعد از این اتفاقات یاد گرفتم که در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!»

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ فاطمه برزویی: «مقاومت غزه و فلسطین قابل ستایش است، حتی شاید ما نتوانیم این مقاومت را درک کنیم. مثلاً من یک روز هم بدون پدر و مادرم نمی‌توانم بخوابم اما شاید برای این کودکان همین که بدانند پدر و مادرشان زنده هستند کافی باشد. آنان مردمان فلسطین هستند؛ شناسنامه‌شان مهر فلسطین خورده است، اصلاً فلسطین خانه‌شان است. مگر آدمی از خانه‌اش می‌تواند دل بکند؟ مگر می‌شود خاکش دست کس دیگری بیفتد و دم نزند؟ نمی‌شود! به خدا که نمی‌شود و به همان خدا قسم، خدا خودش پشت‌شان است. ما اینجا جمع شده‌ایم که این مردم بگوییم با همه وجود کنارشان ایستاده‌ایم و تا پیروزی آنها عقب نمی‌کشیم.»

اینها حرف‌های دختربچه‌ای است که شاید به سختی ۹ سال را پر کرده باشد. دندان‌های جلوی دهانش یکی در میان افتاده، جثه ریزی دارد و مقنعه صورتی رنگش در التهاب مراسم کج و معوج شده است. صبح آخر هفته خود را به اینجا آمده، به رویداد «باد بر می‌خیزد» در بوستان «آب و آتش» تهران. پویشی که «به بهانه روز دانش‌آموز» و در حمایت از کودکان مظلوم فلسطینی برپا شده است.

برنامه اصلی رویداد هنوز شروع نشده؛ دانش‌آموزان با هر رده سنی اینجا آمده‌اند. دبستانی و دبیرستانی. اما تعداد دختردخترها در این جمع بیشتر به چشم می‌خورد. گروهی از بچه‌ها مشغول ساختن بادبادک شده‌اند و گروهی دیگر از بادبادک‌های آماده‌ای که روی میزها هستند، استفاده می‌کردند. بعضی‌ها هم در یک صف نسبتاً طولانی ایستاده‌اند تا روی صورت یا دستشان پرچم فلسطین را نقاشی کنند. بعضی‌هایشان کنار پرچم فلسطین، سبز و سفید و قرمز پرچم ایران را نقش می‌زنند. بچه‌های قد و نیم قدی که یا لباس مدرسه بر تن داشتند یا با لباس‌های معمولی همراه پدر و مادرشان آمده بودند، بادبادک‌ها و بادکنک‌هایی به رنگ پرچم فلسطین را به آسمان می‌فرستادند. پدری که سه دختر کوچک حدوداً دو تا هفت سال دارد. جلوی آنها زانو زده و سعی می‌کند به آنها یاد بدهد چگونه بادبادکی که طرح بچه‌های فلسطینی روی آنها چاپ شده است را به آسمان بفرستند.

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

طلبه‌ای بر سر یکی از میزها نشسته و با کودکان کاردستی درست می‌کند، با زبان ساده برایشان از غزه و فلسطین و اشغالگری اسرائیل می‌گوید و بچه‌ها میان حرف‌هایش می‌پرند و مدام سوال می‌پرسند. یکی از بچه‌ها که حدوداً هشت ساله به نظر می‌رسد می‌پرسد: «آقا! ما چرا نمی‌رویم با اسرائیل بجنگیم؟» طلبه جوان نگاهش می‌کند و حرف‌هایش متوقف می‌شود. انگار حرف دل خیلی از بزرگ‌ترها را از زبان پسرک شنیده باشد. بعد از وقفه‌ای می‌گوید: «نمی‌شود! ما فعلاً نمی‌توانیم. شرایطش نیست. راه بسته است.» پسرک سمج‌تر از این حرف‌هاست: «خب راه را باز می‌کنیم. با هر کس که راه را بسته هم می‌جنگیم!» طلبه جوان لبخند تلخی می‌زند: «شاید… شاید یک روز هم توانستیم برویم و بجنگیم. اما حداقل این روزها نمی‌شود… جنگ امروز من و شما همین است که بدانیم حق کدام است و باطل کدام. ظالم چه کسی است و مظلوم چه کسی.» پسرک قانع نشده اما سرش را پایین می‌اندازد و پرچم فلسطین را روی بادبادکش رنگ می‌زند.

رنج غزه، آدم را لال می‌کند…

حتی برخی از افراد با کالسکه و بچه شیرخوار به این رویداد پیوسته بودند. کنار یکی از مادرانی که کالسکه دارد می‌روم، از حس و حال این روزهایش می‌پرسم. نگاهی به چهره نوزاد غرق در خوابش می‌اندازد و می‌گوید: «دیدن فیلم‌های غزه به قدری تأسف برانگیز است که آدمی در برابر رنجی که آنها تحمل می‌کنند، لال می‌شود. آدمیزاد است دیگر… گاهی آنها را جای بچه‌های خودش می‌گذارد؛ آن وقت است که بیشتر دست و دلت می‌لرزد و بغضت می‌ترکد و اشک از چشمانت سرازیر می‌شود.»

همین حالا هم بعد از چند ثانیه که خودش را جای یک مادر فلسطینی گذاشته، صدایش به وضوح می‌لرزد: «اخبار، کودک غزه‌ای را نشان می‌دهد و فضای مجازی، صدای فریاد آنان را پخش می‌کند. این وقت‌ها من تلاش می‌کنم که فرزندم این تصاویر را نبیند، اما تلاشم بی‌فایده است. شب‌ها با خودم فکر می‌کنم مگر کودکان فلسطینی از بچه‌های من کمتر هستند یا خون بچه‌های من رنگین‌تر است که آنان این گونه لایق این ظلم و ستم باشند و بچه‌های من حتی تصاویرشان را نبینند. دختر من الان در آرامش درس می‌خواند و مدرسه می‌رود و فرزند نوزادم با آسودگی در آغوشم می‌خوابد. اما نمی‌توانم شرایط آنان را حتی تصور کنم. جنگ، بی‌خانمانی، صدای گلوله، صدای بمب، ترس از مرگ خودت، ترس از مرگ عزیزانت و.... همه این‌ها چیزهایی است که ما فقط درباره‌شان شنیده‌ایم و از درک واقعی آن شرایط سخت و احساسات، ناتوان هستیم.»

بعد جوری که انگار با صدای بلند فکر کند، می‌گوید: «خون چه کسی رنگین‌تر است؟ من مسلمان ایرانی؟ یا دختر مسیحی اروپایی؟ شاید هم فقط خون بچه‌ای که ناف آمریکا به دنیا آمده رنگین است…»

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه ندارد!

کودکی نهایتاً ۳ ساله، گریه‌کنان نزد مادرش که کنار من نشسته است می‌آید. نمی‌دانم از چه گریه‌اش گرفته اما با همان اشک‌هایی که قطره قطره صورتش را خیس و لپ‌هایش را گل انداخته، نگران پاک شدن پرچم فلسطین از روی صورتش است. خواهر بزرگترش می‎‌گوید: «من یک خواهر بزرگ‌تر هستم. احساس می‌کنم خواهر تمام کودکان فلسطینی‌ام. به چشم یک خواهر فیلم‌ها را نگاه می‌کنم. ناراحتی و غصه وجودم را پر می‌کند که چرا کاری از دستم ساخته نیست. فیلم‌های بمباران را دیده‌اید؟ اسرائیل آنقدر بی رحم و زورگو است که حتی به بیمارستان هم رحم نکرد و از حمله به آن خجالت نکشید. من امسال بعد از این اتفاقات یاد گرفتم که در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد…» نگاهی به خواهرهایش می‌کند و ادامه می‌دهد: «من که کاری جز دعا کردن نمی‌توانم بکنم؛ از مردم هم خواهش می‌کنم که برای فلسطین و کودکانش دعا کنند. برای غزه… که هر چه زودتر رنگ آرامش و زندگی را ببینید. حق آنها نیست این همه زجر بکشند برای اینکه تنها گناهشان این است که فلسطینی هستند.»

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

غزه، شهر موشک‌ها

میان جمع سراغ مردی می‌روم که سرگرم فرزندش شده است؛ مردی جا افتاده با موهای کم‌پشت جو گندمی که مشخص است سن و سالش، روزهای جنگ تحمیلی را هم شامل می‌شود. حرف‌هایش را از همان روزهای جنگ شروع می‌کند: «حال و هوای یک پدر فلسطینی، احساسی مقدس است. دوران دفاع مقدس و جنگ میان ایران ایران و عراق، پدران و مادرانی بسیاری بودند که چندین فرزند خود را از دست دادند. ایام جنگ، به خاطر بمباران‌های متعدد به دزفول می‌گفتند شهر موشک‌ها! خانواده‌های زیادی زیر حملات موشک‌ها شهید شدند، به طوری که حتی قابل شناسایی نبودند. با تمام این اوصاف آنها با غرور هشت سال جنگیدند، مبارزه کردند و در این سال‌ها هیچکس شهر را تخلیه نکرد و برای آزادسازی شهرشان ایستادگی کردند.»

او توضیح می‌دهد: «حالا غزه هم شده شهر موشک‌ها! تمام این‌ها را گفتم تا یادآوری کنم ما صحنه‌هایی شبیه به غزه را ما قبلاً زندگی کرده‌ایم و دیده‌ایم. اگر از من بپرسید، احساسی که مردان فلسطینی به ویژه غزه‌ای آن را تجربه می‌کنند، حس غرور است و بس! چرا که آن مرد برای یک اندیشه، یک تفکر و یک آرمان تمام هستی خود را فدا می‌کند و در این راه هزینه می‌دهد. درست است اگر بخواهیم از نظر انسانی نگاه کنیم اینکه یک پدر فرزندش را در این شرایط از دست بدهد بسیار سخت و دردناک است اما چیزی که امروز ما را دور هم جمع کرده، خون کودکان فلسطینی است که جاری شده و اکنون هر کس با هر دین و زبان و عقیده‌ای، با دیدن سرخی این خون می‌ایستد و فریاد می‌زند این مردم بر حق هستند، فریاد می‌زند مردم فلسطین هم حق زنده ماندن و زندگی کردن دارند.»

مگر آدمی می‌تواند از خانه‌اش دل بکند؟

تقریباً وسط محوطه پارک گروهی دختربچه که ۱۰ و ۱۱ سال به نظر می‌رسند جمع شده‌اند و به زبان خودشان اتفاقات را تحلیل و فیلم‌هایی را که از روزهای جنگ در غزه دیده بودند با جزئیات تعریف می‌کردند. صحبت‌های‌شان توجه بزرگترها به خود جلب می‌کرد. انگار بیشتر از سن و سال‌شان متوجه می‌شدند؛ این را هرکس بعد از دقایقی گوش کردن به حرف‌هایشان متوجه می‌شد.

یکی از آنها که شیرین‌زبان است و با اعتماد به نفس بالاتری نسب به سایر دخترها حرف می‌زند، با بیانی مستأصل و درمانده شروع می‌کند: «من نمی‌دانم! مگر اشتباه کودکان غزه‌ای چیست که باید این جنگ را تحمل کنند؟ اصلاً اشتباهی نداشته‌اند که! خیلی از ما هم قوی‌تر هستند. فیلم‌هایشان را دیده‌اید؟ حتی اگر مجروح شوند با آدم بزرگ‌ها فرقی ندارند. کاش از این وضع نجات پیدا کنند. البته خودشان خیلی قوی هستند…»

از یادآوری صحنه‌ای دلخراش بغض می‌کند و ادامه می‌دهد: «یکی از بدترین فیلم‌هایی که چند روز پیش دیده‌ام، فیلم خانواده‌ای بود که در یک اتاق جمع شده بودند که اگر اسرائیل بمب بزند همه آنها با هم بمیرند و کسی مجبور نباشد تنهایی زندگی کند و اینطور نباشد که یک نفر زنده بماند و مردن بقیه خانواده‌اش را تنهایی تحمل کند. خیلی بد بود… همیشه با خودم فکر می‌کنم چرا یک کودک فلسطینی باید به صدای بمب و جنگ عادت داشته باشد… اما خیلی خوشحال هستیم که رهبر داریم. امامی داشته‌ایم که ۴۵ سال پیش به ما گفته است مرگ بر اسرائیل و مردم تا همین الان این جمله را سرلوحه زندگی خود قرار داده‌اند و زیر بار این ظلم این قدرت‌ها نرفته‌اند.»

چون پدرم را خیلی دوست دارم از دیدن غصه پدران فلسطینی غمگینم!

یکی از آنها جلو می‌آید و می‌گوید: «می‌شود من هم حرف بزنم؟ می‌خواهم چیزی تعریف کنم» و خودش ادامه می‌دهد: «وقتی فیلم‌های بمباران بیمارستان را دیدم، اگر بگویم جگرم آتش گرفت دروغ نگفتم. نمی‌دانم چگونه آن همه بیمار، زن و بچه را کشتند و کک‌شان هم نگزید. چه خون‌ها که بی‌گناه روی زمین ریختند. سازمان ملل هم فقط گفت یک بیمارستان در غزه بمباران شد؛ اما نگفت بیمارستان را چه کسی بمباران کرد. چون آنها از اسرائیل عین موش می‌ترسند.»

با همان جثه کوچکش حرف‌های بزرگی می‌زند: «وقتی خبر رسید بیمارستان را بمباران کردند ما مدرسه بودیم و آنقدر من و همکلاسی‌هایم ناراحت شدیم که به سختی جلوی خودمان را گرفتیم تا در مدرسه اشکی نریزیم و گریه نکنیم… فرق ما با بعضی کشورها این است که ما ترسی از اسرائیل نداریم. پشت فلسطین ایستاده‌ایم و از آنها دفاع می‌کنیم. من خودم چون پدرم را خیلی دوست دارم، فیلمی که یک دختر بچه نوزاد بغل پدرش شهید شده بود، خیلی غمگینم کرد… پدر برای وداع با طفلش برایش لالایی می‌خواند. مدام با خودم فکر می‌کنم آن پدر چه حسی داشت وقتی نوزادش با صورتی خونی در دستانش جان داد.»

دختر بچه دیگری حرف را ادامه می‌دهد: «مقاومت غزه و فلسطین قابل ستایش است حتی شاید ما نتوانیم این مقاومت را درک کنیم. مثلاً من یک روز هم بدون پدر و مادرم نمی‌توانم بخوابم اما شاید برای این کودکان همین که بدانند پدر و مادرشان زنده هستند کافی باشد. این مردم فلسطینی هستند؛ شناسنامه‌شان مهر فلسطین خورده است، اصلاً فلسطین خانه‌شان است. مگر آدمی از خانه‌اش می‌تواند دل بکند؟ مگر می‌تواند بگذارد خانه‌اش دست کس دیگری بیفتد و دم نزند؟ نمی‌شود! به خدا که نمی‌شود و به همان خدا قسم، خدا خودش پشت‌شان است. ما اینجا جمع شده‌ایم که این مردم بگوییم با همه وجود کنارشان ایستاده‌ایم و تا پیروزی آنها عقب نمی‌کشیم.»

‏دل‬ مادران ایرانی با دل مادران غزه گره خورده است

یکی از مادرها که از حرف‌هایشان فیلم می‌گیرد، رو به من می‌گوید: «کاش می‌شد حرف‌هایشان را جایی هک کرد… می‌بینید این جنگ بچه‌ها را چطور پخته و فهمیده کرده؟ این موضوع برای کودکان غزه در مقایسه با فرزندان ما چند برابر است. یک فیلم دیدم که از یک پسر بچه فلسطینی می‌پرسند آرزو داری وقتی بزرگ شدی چه کاره شوی؟ پسربچه می‌گوید ما کودکان فلسطینی بزرگ نمی‌شویم؛ ما برای فلسطین شهید می‌شویم.»

بچه‌ها چند دقیقه دیگری گفتگویشان را ادامه می‌دهند و سمت بخش دیگری از برنامه می‌روند. جایی که رنگ‌های قرمز گذاشته‌اند تا هر کس که دوست داشت دستش را در رنگ بزند و روی دیواره‌ای ثبت کند، به نشانه دست‌هایی که حاضرند برای دفاع از فلسطین خون بدهند. بچه‌ها همراه خانواده و دوستان، سمت بنرهای مخصوص می‌روند تا اینطور مُهر تأکیدی بر تنفرشان از رژیم صهیونیستی بزنند. با همان دست‌های قرمز روی سکو می‌ایستند و شروع به خواندن آهنگی حماسی در حمایت از فلسطین می‌کنند.

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

حین اجرای سرود، مادری را می‌بینم که نوزاد شیرخوارش را در آغوش کشیده و چشمانش اشکی است. گویی چشمانش منتظر بهانه‌ای برای باریدن هستند. اول حرف بغض به صدایش سایه می‌اندازد و با لحنی لرزان جواب می‌دهد: «اینجاییم، کوچک‌ترین وظیفه‌ای که در قبال غزه داریم همین است که اینجا باشیم. نمی‌توانیم کار دیگری کنیم و باید حمایت‌های هرچند کوچک و همدلی‌های خودمان را به هر شکلی که می‌توانیم نشان دهیم. شاید این گونه مردم دنیا مخصوصاً آنهایی که خواب هستند یا خودشان را به خواب زده‌اند واقعیت را ببیند. امروز کشورها و شهرهایی در دنیا شاهد تظاهرات برای حمایت از فلسطین است که کسی فکرش را هم نمی‌کرد. مردمی که انسانیت داشته باشند هر جای دنیا که باشند، هر جور که بتوانند تنفر خود را از جنایت‌های اسرائیل نشان می‌دهند… کسی هم که نخواهد، این حقایق را نمی‌بیند. از قدیم گفته‌اند کسی که خواب است را می‌توان بیدار کرد ولی کسی خودش را به خواب زده را نه!»

روی شانه فرزندش شال‌گردنی با طرح چفیه فلسطینی انداخته است. کودکش را نگاه می‌کند و اشک راهی روی گونه‌هایش باز می‌کند: «الان دل هر مادر ایرانی یا مسلمانی خون است و با دل مادران غزه گره خورده است. از خدا می‌خواهم بچه‌هایمان یک روز سرباز امام زمان شوند و از تمام ظالمان انتقام بگیرند. ما مسلمانیم و حقایق عالم را از ائمه و بزرگان یاد گرفته‌ایم و الان اینجاییم تا بچه‌هایمان هم اینها را به خوبی یاد گیرند.»

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

رویداد رو به اتمام می‌رود و به بخش آخر، یعنی رها کردن بادکنک‌ها در آسمان نزدیک می‌شویم. جمعیت به سمت پل طبیعت می‌رود. بین جمعیت سراغ مردی می‌روم تا چند سوالی بپرسم. جواب سوال‌هایم را تک کلمه‌ای می‌دهد و با خنده می‌گوید: «دختر جان! من ۲۰ سال است کار رسانه انجام می‌دهم. از من که سوال نپرس.» بعد از سماجت‌هایم اینطور جوابم را می‌دهد: «برای یک پدر فلسطینی، بهترین احساس شاید همان حس انتقام باشد. احساس پیروزی! اتفاقات به شکلی در حال رقم خوردن است که اسرائیل روزهای پایانی خود را می‌بیند. خون‌هایی که ریخته می‌شود تاوان دارد و آنها این تاوان را پس می‌دهند.هم من، هم شما و هم خود اسرائیل خوب می‌داند که روزهای آخرش رسیده و پایانش نزدیک است.»

اینها را می‌گوید و می‌رود. بچه‌ها با بادکنک‌هایشان منتظر ایستاده‌اند. ازدحام به وجود آمده و چند دقیقه بعد با اعلام مجری برنامه، آسمان پر از بادکنک‌های رنگی می‌شود. بادکنک‌هایی به رنگ مشکی، سفید سبز و قرمز؛ به رنگ پرچ فلسطین.

یاد گرفتم در جنگ، کسی حق حمله به بیمارستان و مدرسه را ندارد!

کد خبر 5929390

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha