پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۲۰ اسفند ۱۳۸۲، ۱۱:۴۴

به بهانه انتشار كتاب « نگين تخريب »

نگاهي كوتاه به زندگي سردار شهيد « عليرضا عاصمي »

نگاهي كوتاه به زندگي سردار شهيد « عليرضا عاصمي »

گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر: « نگين تخريب » عنوان كتابي است كه به تازگي درباره شهيد عليرضا عاصمي منتشر شده است . آنچه در پي مي آيد خلاصه ايست از اين كتاب در غالب زندگينامه شهيد عاصمي.

در برگريزان پاييزي سال 1341 مصادف با اولين روز ماه رجب ، در خانه اي در شهر كاشمر در استان خراسان ، كودكي زاده شد كه به ميمنت اين روز ، نامش را عليرضا نهادند . او كه پسر بزرگ خانواده بود ، در آغوش پر مهر پدر و مادري مومن نهال زندگي اش بارور گشت .

برگزاري جلسات مذهبي در خانه شان ، علي را بيش از پيش با فرهنگ اسلام آشنا ساخت و شيفته اش گرداند . علي نيز براي آنكه نوجوانان محل را از گرايشهاي انحرافي باز دارد ، در خانه شان كتابخانه اي راه اندازي كرد و بچه هاي 10 تا 17 سال را در آنجا گرد آورد . و چه زيبا آنكه همين نوجوانان ، بعدها در جبهه هاي دفاع از شرف و دين و ميهن خويش ، در جبهه هاي نبرد به شهادت رسيدند .

 

 

شهيد عليرضا عاصمي در كنار همرزمانش

 

مهر ماه سال 57 اولين تظاهرات دانش آموزي در كاشمر ، به همت علي و دوستانش برپا گرديد و رفته رفته سيل خروشان انقلاب اسلامي ، شهر را فرا گرفت و همگام با پيروزي انقلاب ، مردم كاشمر نيز جشن شادي برپا كردند . فعاليتهاي فرهنگي در مسجد به عنوان مهمترين سنگر ، همچنين حضور در فعاليتهاي نظامي و حراست از دستاوردهاي انقلاب اسلامي ، از ديگر كارهاي علي بود .

و جنگ آغاز شد . اگرچه دشمن بعثي غرب و جنوب ايران را مورد تهاجم قرار داده بود ، ولي همه ايران يكپارچه براي دفاع از انقلاب خود برخاستند .

- سنت كمه ... فقط 18 ساله ها ... اگر بخواهيم تو را ببريم ، بايد همه 200 نفري را كه داوطلب شده اند ببريم ...

هفتمين روز مهر ماه سال 59 ، دو اتوبوس از مقابل مقر سپاه كاشمر عازم جبهه هاي نبرد شدند كه عليرضا عاصمي و دوستانش را در خود داشتند . علي درباره آن روز مهم زندگي اش مي گويد :

« ما اولين گروهي بوديم كه پس از جنگ اعزام شديم . دو اتوبوس شب در جلوي روابط عمومي سپاه كاشمر ايستاده بودند . تعداد 96 نفر از برادران بسيجي در داخل محوطه سپاه آماده رفتن به جبهه بودند . ولي من هرچه اصرار كردم كه من را هم ببرند ، قبول نكردند . هرچه گريه كردم كسي نبود كه به من جواب مثبت بدهد . همه مي گفتند تو كوچك هستي . آن موقع من 17 سال داشتم و مي گفتند از 18 سال به بالا اعزام مي كنيم . اتوبوسها آماده رفتن شدند . بچه ها سوار شدند و من هنوز گريه مي كردم . ولي جواب رد مي شنيدم . در آخرين لحظه ها كه ماشين ها در حال حركت بودند ، من سوار اتوبوس شدم . وسطهاي راه خودم را به مسئول بچه ها معرفي كردم . گفت : بايد برگردي . گفتم : دلم را نشكن . و با اصرار زياد و پافشاري ، برادر جواد را راضي كردم كه اسم من را هم نفر نودوهفتم بنويسد و ليست را بست . »

آن شب آغاز مرحله جديدي از زندگي علي بود و آنقدر در جبهه ماند تا ...

در همان ماههاي اول جنگ ، به دليل علاقه خود ، دوره هاي تخريب و خنثي سازي مين ها گذراند و به عنوان تخريبچي مشغول به كار شد . ايجاد ميدان مين در برابر دشمن و پاكسازي ميادين وسيع مين دشمن به هنگام آغاز و بعد هر عمليات ، از جمله فعاليتهاي علي و همرزمانش در واحد تخريب بود .

علي در طول مدت حضورش در جبهه ، خستگي ناپذيري مشهوري داشت و همواره كار را بر هرچيز مقدم مي شمرد . اخلاق حسنه و رفتار دلنشينش با همرزمان و همسنگرها ، از او رزمنده و فرمانده اي با خصال نيكو ساخته بود . حتي شهادت برادر كوچكترش عباس نيز علي را از ادامه راه باز نداشت بلكه او را مصمم تر ساخت .

 

 

علي در كنار فرزندش رسول

 

« من از اول در جنگ بودم و تا آخر هم هستم ، اگر انتظار غير از اين داريد بگوييد ... »

با اين سخنان ، همسر آينده علي با خصوصيات آنكه قرار بود چند صباحي را با هم باشند ، آشنا شد و خود را مهياي زندگي در كنار مردي كرد كه بر رفتن بيشتر اشتياق داشت تا ماندن و آسودن و خفتن . بلافاصله نيز پس از ازدواج به جبهه رفت و پس از چند ماه نيز همسر خود را به اهواز برد تا مجبور نباشد براي سركشي به خانواده خويش ، مسير زيادي را طي كند و زمان بيشتري هدر دهد . هنگامي كه برحسب ضرورت جنگ ، نيروها به غرب كشور منتقل شدند ، علي خانواده اش را هم به كرمانشاه برد .

به گفته خواهرش ، علي هيچگاه وصيت نامه نمي نوشت تا اينكه براي آخرين بار به كاشمر آمد . وقتي مي خواست برود ، همه را جمع كرد و گفت : " به عنوان آخرين حرف ، روايتي از امام حسين (ع) بگويم كه در آخرالزمان عده اي از مردم دين را مانند آب دهان در دهانشان نگه مي دارند تا وقتي كه شيرين است ، و وقتي كه تلخ شد ، آن را بيرون مي اندازند ... »

سرانجام در سيزدهمين روز از دي ماه سال 1365 ، هنگامي كه عليرضا عاصمي عضو شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران ، فرمانده تخريب لشكر 42 امام علي (ع) و فرمانده تخريب قرارگاه هاي كربلا ، نجف اشرف و خاتم الانبياء(ص) ، به اتفاق همرزمانش « محسن گردن صراحي » ، « داود پاك نژاد » و « احسان كشاورز » براي خنثي كردن بمبي كه هواپيماهاي دشمن زبون بر سر مردم بي دفاع در شهر كرمانشاه ريخته بودند مي روند ، بر اثر انفجار بمب سنگين ، هر چها رتن با بدني پاره پاره به پيشگاه مولا و سرور خود اباعبدالله الحسين (ع) مي شتابند و ياران را در هجر و دوري شان تنها وا مي گذارند .

کد خبر 64462

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha