برخی از مورخان فرهنگی عرب اصرار بر نوعی انحصارطلبی دارند و تمدن اسلامی را با عنوان تمدن عربی معرفی میکنند. حنا الفاخوری در "تاریخ فلسفه عربی" و عمر فروخ در "تاریخ الادب العربی" از این زمرهاند.
عمر فروخ دایره عربیت را چنان گسترده است که در کتابش مشاهیر ادبیات فارسی را در تاریخ ادبی عرب آورده است. از جمله قابوس بن وشمگیر (ج 3ص 44) و شاعران ملی ایران یعنی خیام نیشابوری (ج 3 ص 250-254) جلال الدین محمد مولوی (ج 3 ص 631) سعدی شیرازی (ج 3 ص 667) شمس الدین محمد حافظ (ج 3 ص 814) و بسیاری از ایرانیان اصیل از جمله عبدالقاهر جرجانی و زمخشری.
ملاک عمر فروخ در گزینش و درج زندگی شاعران ملی ایران در تاریخ ادبیات عرب، صرفاً آثار عربی این شاعران بوده است. او گفته است که «شاعران فارسی و ترک را که گاه نظمی به عربی سروده اند به حدی که بتوان از آن گزینش کرد آوردهام»
قضاوت او درباره شعرها و نوشتههای عربی این گروه اگرچه درست است اما خواننده عربی را به بیراهه میکشاند. مسلم است که هیچ کدام از این مشاهیر بزرگ فارسی، شأن و منزلتی در زبان عربی و در تاریخ ادبیات عرب نخواهند یافت. عمر فروخ نوشته است: «مولوی نثرش از شعرش زیباتر است. شعر عربی وی سست و گسسته است. کوشیده صورتهای شعری فارسی را در اوزان فارسی یا شبه فارسی به زبان عربی بسراید» (ج3 ص 633).
او در ذیل زندگینامه خیام به شهرت خیام در رباعی اشاره کرده و نوشت: «رباعی اصلا یک قالب شعری ایرانی است و در عربی این وزن و قالب وجود ندارد» (ج3 ص 251). درباره حافظ نیز از اشعار دو زبانه (ملمعات) حافظ آورده و ابیات و مصرعهای فارسی را به شکلی نامقبول به عربی ترجمه کرده است. آیا فروخ به این بحران در گستراندن دامنه کارش واقف نبوده یا اینکه پارهای انگیزههای غیر علمی او را به این وادی کشانده است؟
او از طرفی شاعران مسلم ایرانی و ترک را در کتابش آورده و از طرف دیگر ادبیات مغرب عربی (شمال آفریقا) و جنوب غرب اروپا (اندلس و بالکان) را در جلد چهارم از ادبیات مشرق عربی جدا کرده است. او بر سر دوراهی مانده؛ از طرفی کار نگارش منظم و درست و مبتنی بر جریانشناسی دورهبندی و طبقهبندیهای لازم ایجاب میکند که بخشهایی از تاریخ ادبی عربرا از هم متمایز کند و از سوی دیگر چون ذهنیتی انحصارطلب دارد نگران این جداسازی است.
نظر شما