پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۲ خرداد ۱۳۸۳، ۱۲:۵۶

شير زنان جانباز خرمشهر در نشست خبري مهر (2)

من در خرمشهر بودم تا اينكه سقوط كرد

شايد تا به حال فكر مي كرديم فقط شعار است . غلو مي كنند . اما نه ! اين زنان واقعا سلاح به دست گرفته اند و در كنار مردان و پا به پاي آنان در ميان آتش و گلوله و خون با عراقي ها جنگيده اند

سه تن از شير زنان حماسه 35 روزه خرمشهر در گفت و گوي اختصاصي  با گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر از روزهاي آتش و خون گفته اند . از زنان  زينب سيرتي كه در سخت ترين لحظات اشغال، دو شادوش مردان  بادشمنان جنگيدند . آنچه در پي مي آيد بخش دوم اين گفتگوست :

فرهادي : براي اينكه برويم خط اول رفتيم ژاندامري خرمشهر كه مسلح بشويم . البته هميشه كلت حمل مي كرديم ، چون گفته بودند امكان دارد نيروهاي شناسايي دشمن داخل شهربشود . در ژاندارمري به هركدام از ما يك ژ3 دادند . لوازم اوليه هم برداشتيم و به سمت محل درگيري حركت كرديم . هرچه نزديك تر مي شديم اوضاع بحراني تر مي شد . دشمن داخل شهر آمده بود . بعضي تقاطع ها دست دشمن افتاده بود . ما از كنار رودخانه به سمت گمرك خرمشهر كه محل درگيري بود حركت كرديم .

هرچه پيش مي رفتيم تيراندازي بيشتر مي شد . بچه هاي خرمشهري براي آنكه در تير رس دشمن نباشند ديوار خانه ها را سوراخ كرده بودند وخانه به خانه مي رفتند  . ماهم از اين سوراخ ها و از پشت بام خانه به هرشكلي بود پيش مي رفتيم . به جائي رسيديم كه ديگر در تير رس نبوديم . از آنجا يك جيپ كه  توپ106 حمل مي كرد مي گذشت . گفت كجا مي رويد گفتيم به سمت گمرك . گفتند مسير ما هم آنجاست . سوار جبپ شديم و به سمت گمرك رفتيم . البته تا خود گمرك نمي شد . ما را نزديك راه آهن پياده كردند گفتند از اينجا به بعد چون در ديد دشمن است بايد مسير را بدويد . حالا با اين وسايل چي كار مي كنيد گفتيم به هر شكلي شده مي رويم . پياده شديم و شروع كرديم به دويدن . تصور كنيد دختر 14-15 ساله با اين وسايل سنگين و سلاح ژ3چه مي شود . همين كه در كنار نخلستان مي دويديم تا به گمرك برسيم احساس كردم نمي توان بروم . ديدم لباسهايم در سيم خاردار گير كرده است .

محل در تير رس دشمن بود و گلوله ها را حس مي كرديم كه از كنارمان مي گذرند ، دوستانم رفتند . من  باهر زحمت شده خودم را آزاد كردم و به سمت يك خانه گلي كه در آن نزديكي بود  رفتم. ديدم يك پزشكي كه از تهران اعزام شده بود با لباس سبز جراحي در اين خانه به مداواي مجروحين مشغول است . دو سه ساعتي آنجا ماندم و هركاري از  دستم بر مي آمد انجام مي دادم .  در حال كار بودم كه يكي از  خواهرهايي كه باهم بوديم و هم ديگر را گم كرده بوديم با برادري  آمدند . گفتند شما بياييد و به ما در گمرك ملحق بشويد .آنها گروهي را بنام گروه ابوذر تشكيل داده بودند . با آنها رفتم مقر گروه ابوذر .

مسير يك دقيقه اي را به دليل انبوه آتش دشمن يكساعته رفتيم . عراقي ها در ورودي  گمرك را به شدت زير آتش داشتند . يك نفركنار اين در مجروح افتاده بود . به هر زحمتي بود پانسمانش كردم و آن برادر و خواهر وطن خواه كه با هم بوديم مجروح را سوارجيپ كردند و به عقب بردند . من ماندم تنها . امكان داشت هر لحظه اسير بشوم چرا كه 100-150متربيشتر  با عراقي ها فاصله نداشتم . كنار سنگ هاي بزرگ مرمري كه در گمرك بود سنگر گرفتم . از دور ديدم يك نفر با لباس سبز كه مخصوص عراقي ها بود نزديك مي شود . دقت كردم ديدم سينه اش مجروح شده است . اسلحه را مسلح كردم كه اگر عراقي بود بزنم . وقتي نزيدك شد ديدم  چهره كريه بعثي ها را ندارد و احساس كردم كه خودي است . آمد نزديك ديديم از بچه هاي خرمشهر است .به من  گفت نمي ترسي ؟. گفتم  اگر مي ترسيدم اينجا نبودم . پانسمانش كردم و رفت . 

بعد از مدتي بچه ها آمدند و رفتيم مقر ابوذر . روحيه ها خيلي ضعيف شده بود . از طرفي هم با خيانت هاي بني صدر سلاح نمي رسيد . تجهيزات كم بود . چند تا ژ3 و يك قبضه آر پي جي با چند تا گلوله . در  مقر بوديم گفتند اسلحه ها گير مي كند . شروع كرديم با خواهرها به تميز كردن اسلحه ها و پر كردن خشاب ها . فرمانده گروه گفت ما مي خواهيم براي شناسائي داخل ساختمان  گمرك برويم  . شما ساختمان را به گلوله ببنديد تا عراقي ها نتوانند از پنجره ها به ما ديد داشته باشند . ساختمان اصلي  گمرك چهار طبقه داشت . سه ربعي به سمت پنجره هاي ساختمان تيراندازي كرديم . آنها رفتند و نيم ساعت بعد برگشتند . گفتند اين فايده ندارد بايد بخشي از گمرك رابا آر پي جي بزنيم تا تخليه كنند و ما بتوانيم تصرفش كنيم . يكبار اين اتفاق افتاده بود . فرمانده گفت چه كسي حاضراست به عنوان خدمه آرپي جي  با من بيايد .  گفتم من گفت  با شما نبودم با برادر ها بودم گفتم نه  من مي آيم كار خاصي كه قرار نيست انجام بدهم ، حمل چند تا آرپي جي كه چيزي نيست .بالاخره با اصرار قبول كرد وبا ايشان رفتم  .

كازروني : در خرمشهر هيچ محدوديتي براي كار نبود حتي خواهرها همان كاري را مي كردند كه برادرها مي كردند .وقتي اوضاع شهر بحراني ترشد خانواده ها مجبور شدند از شهر بروند . چرا كه دست و پاگير بودند . خانم ها بچه هاي كوچك داشتند ولي با اين حال خيلي ها هم ماندند . من هم همراه  چند تا از برادران ماندم و مادرم با بچه ها رفت . من در خرمشهر بودم تا اينكه سقوط كرد .

در اين مدت به هر نحوي همكاري  مي كردم . گاهي در مقر سپاه آشپزي مي كردم گاهي اسلحه تميز مي كردم . گاهي هم مي گفتم اسلحه بدهيد بروم محل درگيري ولي باز پيش خودم مي گفتم اگر بروم امكان دارد دست و پاگير باشم . و نمي رفتم . يك روز پخش شد كه بيماري تيفوس آمده . من با يكي از خواهر ها مي رفتيم خيابان هاي اطراف مسجد جامع را جارو مي كرديم تا تميز باشد كه وقتي برادرها مي آيند آلوده نشوند . تقريبا تمام خيابان ها درگيري بود و مسجد شده بود مقر اصلي .

ما شايد در خرمشهر نقش تعيين كننده نداشتيم ولي حضورما خانم ها شهر را از حالت خشك نظامي در مي آورد . بچه هاي ما هيچ كدام جنگ را تجربه نكرده بودند . بزرگشان كه احمد شوش و جهان آرا بود كه 25-26 بيشتر نداشت . اكثر آنها 18-19 ساله بودند و تمريناتشان همان جنگ بود . درنتيجه با بودن ما احساس مي كردند كه هنوز زندگي در خرمشهرجريان دارد خيلي از مردها مي گفتند كه بودن خانم ها به ما اميد مي دهد . يطور مثال وقتي از درگيري برمي گشتند يكي شوهرش را وديگري خواهرش را مي ديد نيرو مي گرفت احساس مي كرد هنوز عشق وجود دارد هنوز  جنگ زندگي را خشك و زشت نكرده است. اين شايد حتي مهمتر از كمك هاي ديگر بود .

حسيني : شهدا رابدون غسل و كفن دفن مي كرديم . بعضي ها هم گمنام بودند دفتري درست كرده بوديم قسمتي از لباس شهدا را با مشخصات ظاهري آنها در اين دفتر وارد مي كرديم . بعد مدتي هم يكي از برادرهاي خرمشهري كه عكاس بود عكس مي گرفت و عكس هم  به آنها الصاق مي شد.البته اين دوام چنداني نداشت . وقتي هواپيماهاي عراقي مي آمدند پادگان نزديك جنت آباد را بمباران كنند جنت آباد را هم به رگبار مي بستند . اوضاع گونه اي بود كه ما بجاي جنازه ها در قبر مي خوابيديم تا در تير رس نباشيم . تا پنجم و ششم مهر مي توانستيم به سختي جنازه هارا دفن كنيم بعد از آن جنازه ها آنقدر زياد بود كه روي زمين مانده بودند .

 شب ها من در قبرستان جنت آباد نگهباني مي دادم كه سگ ها به جنازه ها آسيب نرسانند . چراكه خون خورده  و وحشي شده بودند . اين سگ ها به جنازه ها حمله مي كردند و آنها را مي خوردند . نيروي خاصي هم نبود كه مراقب باشد . غسال ها كه اكثرا پير بودند . مي ماند من و خواهرم . شب ها تا صيح با دست خالي نگهباني مي داديم . صبح هم آنقدر سنگ پراني كرده بوديم كه كتفمان درد مي كرد . ما در جنت آباد حتي جنازه عراقي هم داشتيم . يادم مي آيد يك بار چند جنازه عراقي آوردند كه دفن كرديم .ولي همان شب سگ ها حمله كردند و مي خواستند آنها را از خاك بيرون بكشند حتي يكي از سگ ها پاي جنازه را هم از خاك بيرون كشيده بود . ولي ما نگذاشتيم . اينها چند بار رفتند و آمدند به ناچار به كمك يكي از برادرها كه اسلحه داشت آنها را كشتيم .

هرروز مسجد جامع مي رفتم و با مسئولين هماهنگ كننده اي كه  آنجا بودند دعوا مي كردم . مي گفتم اگر به ما اسلحه نمي دهيد لااقل چند از برادرها را بفرستيد تا با ما در جنت آباد نگهباني بدهند . اين جنازه ها زيادند و سگ ها حمله مي كنند . آنقدر رفتم و گفتم تا اين كه دو تا از برادر ها كه 16-17 ساله بودند با ما آمدند . البته بعدا آنها شهيد شدند . اين دونفر كه يكي از آنها ام يك داشت با ما نگهباني مي دادند .

روز پنجم يا ششم  مهر بود كه با جهان آرا تماس گرفتم گفتم تعداد جنازه زياد شده نمي شود اينجا دفن كرد جنازه ها در خون خودشان خشك شده . جهان آرا دوتا وانت فرستاد . 30-35 جنازه بود كه پشت اين دو وانت گذاشتيم و خواهرم با يكي رفت آبادان و من هم با ديگري رفتم ماهشهر .

شهدا را آنجا تحويل داديم و برگشيم خرمشهر . رفتم مسجد جامع ديدم همه رفتارشان با من فرق مي كند . چرا كه خيلي قر مي زدم و اسم من را قر قرو گذاشته بودند . گفتم چي شده مهربان شديد . گفتند هيچي چند روز ي نبودي دلمان برايت تنگ شده . در اين لحظه از بلند گوهاي مسجد اسمم را صدا زدند . رفتم ديدم برادري نشسته گفتم كي با من كار دارد گفت آقايي با اين مشخصات با شما كار داشت . نشناختم . گفتم اگر موردي هست بگيد گفتند گويا يكي از اقوامتان مجروح شده. آن آقا  آمده بود خبرش را بدهد . گفتم همه اقوام من از شهر بيرون رفتند . بالاخره نتيجه نگرفتم تا اينكه رفتم به سمت جنت آباد . ديدم خواهرم جلو آمد و در حال گريه است . گفتم چي شده كه مادرم با گريه و زاري و شيون به طرفم  آمد و گفت پدرت شهيد شده است .    

 

کد خبر 80473

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha