به گزارش خبرنگار مهر در یزد، مهدی آذریزدی زمانی در سال 1301 هجری شمسی در محله خرمشاه یزد متولد شد که خانواده او در فقر زندگی می کردند و بی مهریهای روزگار از همان اوان کودکی به او چهره نشان دادند.
استاد آذر در یکی از مصاحبه های تلویزیونی خود می گفت: "نمی دانم چرا پدر و مادرم منزوی بودند و از مردم کناره گیری می کردند" بنابراین او نیز راه والدین خود در پیش گرفت اما نه به انزوا بلکه به تنهایی و در گوشه و کنار وجودش همواره عشق به مردم به خصوص کودکان نمایان بود.
آذریزدی از همان اوان کودکی عشق به تحصیل را در ذهن پویای خود می پروراند اما پدر به مخالفت با تحصیل وی پرداخت و آنچه خود اندوخته ای از آن داشت در اختیار پسر قرار داد و دیری نگذشت که مهدی با حروف الفبای فارسی، قرآن و داستانهای قرآنی آشنا شد.
روزگار او نیز مانند دیگر مردم دنیا سپری شد تا زمانی که او در سنین نوجوانی در کارگاه جوراب بافی مشغول به کار شد و تنهایی های خود را در آنجا با تار و پود بافته شده بر هم سپری کرد.
صاحب کارگاه پس از چندی تصمیم به تاسیس کتابخانه ای گرفت و جرقه عشق به کتاب از همانجا آغاز شد. صاحب کارگاه پس از اینکه کتابخانه خود را راه اندازی کرد، مهدی را به آنجا برد و اداره امور کتابخانه را به وی سپرد.
آذریزدی بارها گفته بود: "هنگامی که با کتابهای کتابخانه آشنا شدم تازه فهمیدم چقدر بی سوادم" و این آغاز غصه ای بزرگ برای نوشتن قصه های بزرگتر بود.
روزها و شبهای استاد در جوانی و میانسالی به این ترتیب گذشت و او در همه این مدت همدمی به جز کتاب برنگزید. او هرگز ازدواج نکرد و تصمیم گرفت در تنهایی خود کتاب را مونسی برای ادامه راهش انتخاب کند.
وقتی که کلیله و دمنه را خواند، مثنوی معنوی را مرور کرد و داستانهای قرآنی را در عمق وجودش حل کرد، تصمیم گرفت بنویسد و نوشت.
اما از آنجا که صداقت و دنیای شیرین که البته به مذاق او چندان هم شیرین نبود، همواره در روحیات وی مشاهده می شد، تصمیم گرفت مخاطبان اصلی او کودکان باشند.
شاید هراس او از اینکه مبادا کم سوادیش در نوشته هایش نمایان شود، با آهستگی و احتیاط وارد وادی ادبیات کودکان شد و از آن پس بود که پدری خلاق برای ادبیات بی سر و سامان کودکان شد.
استاد آذر پس از اینکه نخستین کتابش را با فراز و نشیبهای بسیار به چاپ رساند از عکس العمل مردم به ویژه نوجوانان از این کتاب هراس داشت و می ترسید مبادا کم سوادیش در این کتاب خودنمایی کرده باشد و مورد تمسخر مردم قرار گیرد.
خودش می گفت: "پس از چاپ اولین کتابم تا یک هفته از خانه بیرون نیامدم چون می ترسیدم دیگران بگویند این مزخرفات را آن مرد نوشته است".
اما شاید او هرگز گمان نمی کرد که نوشته هایش آن چنان در دل و جان کودکان و نوجوانان ایران زمین بنشیند که برای کتابهای بعدی این نویسنده نوظهور روزشماری کنند.
او در اعماق وجودش می دانست که "آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" اما نیاز به اعتماد به نفس داشت و برخورد مردم با نخستین کتاب او این اعتماد را در دل کوچکش ایجاد کرد.
نوشت و نوشت تا جایی که 20 عنوان کتاب برای کودکان به یادگار گذاشت و لقب پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران زمین را از آن خود کرد.
کسانی که در آن دوران کتابهای آذریزدی را می خوانند خود هم اکنون پدر هستند و خواندن کتابهای این نویسنده خوش ذوق و صادق یزدی را به کودکان خود توصیه می کنند.
روزگار آذریزدی با نوشتن این کتابها سپری شد و آن قدر در لابلای کتابها که تنها عشق او به شمار می رفتند، غرق شد که متوجه تنهایی خود نبود.
البته او در مقطعی از زندگیش تصمیم به گرفتن فرزندخوانده کرد اما از همان دوران نیز احساس می شد که فرزندخوانده نمی تواند آن گونه باید مرهم و مونس تنهایی های او باشد.
فرزندخوانده اش در زیر سایه حمایتها و هدایتهای استادی چون آذریزدی رشد و نمو کرد اما ترجیح داد برای زندگی به کرج برود و از آن دوران بود که تنهایی واقعی استاد آغاز شد. استاد آذر بارها برای زندگی نزد فرزندخوانده اش در کرج رفت اما تاب نیاورد و بوی خاک دیار کویریش او را دوباره به منزل خود بازگرداند.
او دیگر همدهمی جز کتاب نداشت و تمام دوران زندگیش را با کتابهایش و با نوشتن داستانهای خواندنی اش سپری کرد.
مصطفی رحماندوست، شاعر کودکان ایران در خصوص استاد آذریزدی گفته است: " یک بار برای دیدن وی به منزلش در یزد رفتم و دیدم تختی از کتاب برای خود درست کرده و تشکی روی آن انداخته است. از او پرسیدم این تخت چیست؟ گفت: اینها کتابهایی است که هنوز نخوانده ام. هر بار یکی از آنها را می خوانم و پس از پایان در کتابخانه می گذارم".
درست می گفت. خانه آذریزدی بیشتر به کتابخانه ای بزرگ شبیه بود اما این کتابها نتوانستند همدمی کامل برای استاد باشند زیرا او در دوران 10 تا 15 سال گذشته بارها به دلیل ضعف و بی حالی در بیمارستانهای مختلف بستری شد زیرا او آنقدر مشغول کتاب بود که حتی گاهی وعده های غذایی خود را فراموش می کرد و شاید هم دل و دماغی برای خوردن و نوشیدن نداشت.
آخرین باری که استاد آذریزدی در بیمارستان سیدالشهدای یزد بستری شده بود، خبرنگار مهر که خود از کودکی از خوانندگان پر و پا قرص کتابهای او بود، برای ملاقات استاد به همراه دبیر اجرایی خانه مطبوعات به ملاقات وی رفت. اما در آن ملاقات حرفهایی از استاد شنید که بویی جز ناامیدی نمی داد.
عشق به زندگی از گفتار استاد آذر رخت بربسته بود
برای ما باور کردنی نبود که مردی با آن روحیه امروز چنان از زندگی خسته باشد که حتی حاضر به گفتگو با هیچ فردی به خصوص خبرنگاران نباشد.
خبرنگار مهر پرسید: استاد چرا اینقدر نا امید هستید. شما که زحمات زیادی برای فرهنگ و ادب این کشور کشیدید، حال چرا اینگونه از همه خسته و بریده اید؟
و او در پاسخ گفت: "چه فایده، این زحمات برای من چه سودی داشت و ..." و اینها پاسخهای تکان دهنده ای بود که مردی بزرگ چون آذریزدی را دل خسته به گوشه ای انداخته بود.
استاد آذر از تنهایی ها، بی توجهی ها و بی محبتی های اطرافیان خود به شدت آزرده بود و گمان می کرد که همه، استفاده های خود را در سمینارها و همایشها از او برده اند و اکنون که او در بیمارستان بستری است، کسی از او یادی نمی کند.
البته وقتی خبرنگار مهر از او از آرزوهایش پرسید پاسخی داد که بغض در گلوی هر شنونده ای می نشاند. استاد آذر تنها یک پاسخ داشت و آن هم "مرگ".
به هر ترتیب او دل پری از تنهایی های خود داشت. از کودکانی که زمانی برای آنها نوشت، از مسئولان تا حتی فرزند خوانده اش.
اما ای کاش زودتر از آنکه دیر باشد دلی از هنرمندان و نویسندگان بزرگی چون او به دست آوریم تا روزی مانند امروز اشکی برای تنهایی های بزرگان علم و ادب و هنر کشورمان نریزیم.
همگان باید آگاه باشند که فردی چون آذریزدی و امثال او تنها خواهان توجه، احترام و محبت بوده اند زیرا حمایتهای مالی اگر هم انجام شود گاهی مانند اکنون نصیب آذریزدی نمی شود و افراد دیگری در کنار او از این حمایتها استفاده می کنند.
به امید روزی که هیچ اهل دلی در کشورمان آزرده خاطر نباشد و کور سوهای تنهایی خویش در انتظار مرگ نماند.
به گزارش خبرنگار مهر در یزد، مهدی آذریزدی زمانی در سال 1301 هجری شمسی در محله خرمشاه یزد متولد شد که خانواده او در فقر زندگی می کردند و بی مهریهای روزگار از همان اوان کودکی به او چهره نشان دادند.
استاد آذر در یکی از مصاحبه های تلویزیونی خود می گفت: "نمی دانم چرا پدر و مادرم منزوی بودند و از مردم کناره گیری می کردند" بنابراین او نیز راه والدین خود در پیش گرفت اما نه به انزوا بلکه به تنهایی و در گوشه و کنار وجودش همواره عشق به مردم به خصوص کودکان نمایان بود.
آذریزدی از همان اوان کودکی عشق به تحصیل را در ذهن پویای خود می پروراند اما پدر به مخالفت با تحصیل وی پرداخت و آنچه خود اندوخته ای از آن داشت در اختیار پسر قرار داد و دیری نگذشت که مهدی با حروف الفبای فارسی، قرآن و داستانهای قرآنی آشنا شد.
روزگار او نیز مانند دیگر مردم دنیا سپری شد تا زمانی که او در سنین نوجوانی در کارگاه جوراب بافی مشغول به کار شد و تنهایی های خود را در آنجا با تار و پود بافته شده بر هم سپری کرد.
صاحب کارگاه پس از چندی تصمیم به تاسیس کتابخانه ای گرفت و جرقه عشق به کتاب از همانجا آغاز شد. صاحب کارگاه پس از اینکه کتابخانه خود را راه اندازی کرد، مهدی را به آنجا برد و اداره امور کتابخانه را به وی سپرد.
آذریزدی بارها گفته بود: "هنگامی که با کتابهای کتابخانه آشنا شدم تازه فهمیدم چقدر بی سوادم" و این آغاز غصه ای بزرگ برای نوشتن قصه های بزرگتر بود.
روزها و شبهای استاد در جوانی و میانسالی به این ترتیب گذشت و او در همه این مدت همدمی به جز کتاب برنگزید. او هرگز ازدواج نکرد و تصمیم گرفت در تنهایی خود کتاب را مونسی برای ادامه راهش انتخاب کند.
وقتی که کلیله و دمنه را خواند، مثنوی معنوی را مرور کرد و داستانهای قرآنی را در عمق وجودش حل کرد، تصمیم گرفت بنویسد و نوشت.
اما از آنجا که صداقت و دنیای شیرین که البته به مذاق او چندان هم شیرین نبود، همواره در روحیات وی مشاهده می شد، تصمیم گرفت مخاطبان اصلی او کودکان باشند.
شاید هراس او از اینکه مبادا کم سوادیش در نوشته هایش نمایان شود، با آهستگی و احتیاط وارد وادی ادبیات کودکان شد و از آن پس بود که پدری خلاق برای ادبیات بی سر و سامان کودکان شد.
استاد آذر پس از اینکه نخستین کتابش را با فراز و نشیبهای بسیار به چاپ رساند از عکس العمل مردم به ویژه نوجوانان از این کتاب هراس داشت و می ترسید مبادا کم سوادیش در این کتاب خودنمایی کرده باشد و مورد تمسخر مردم قرار گیرد.
خودش می گفت: "پس از چاپ اولین کتابم تا یک هفته از خانه بیرون نیامدم چون می ترسیدم دیگران بگویند این مزخرفات را آن مرد نوشته است".
اما شاید او هرگز گمان نمی کرد که نوشته هایش آن چنان در دل و جان کودکان و نوجوانان ایران زمین بنشیند که برای کتابهای بعدی این نویسنده نوظهور روزشماری کنند.
او در اعماق وجودش می دانست که "آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" اما نیاز به اعتماد به نفس داشت و برخورد مردم با نخستین کتاب او این اعتماد را در دل کوچکش ایجاد کرد.
نوشت و نوشت تا جایی که 20 عنوان کتاب برای کودکان به یادگار گذاشت و لقب پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران زمین را از آن خود کرد.
کسانی که در آن دوران کتابهای آذریزدی را می خوانند خود هم اکنون پدر هستند و خواندن کتابهای این نویسنده خوش ذوق و صادق یزدی را به کودکان خود توصیه می کنند.
روزگار آذریزدی با نوشتن این کتابها سپری شد و آن قدر در لابلای کتابها که تنها عشق او به شمار می رفتند، غرق شد که متوجه تنهایی خود نبود.
البته او در مقطعی از زندگیش تصمیم به گرفتن فرزندخوانده کرد اما از همان دوران نیز احساس می شد که فرزندخوانده نمی تواند آن گونه باید مرهم و مونس تنهایی های او باشد.
فرزندخوانده اش در زیر سایه حمایتها و هدایتهای استادی چون آذریزدی رشد و نمو کرد اما ترجیح داد برای زندگی به کرج برود و از آن دوران بود که تنهایی واقعی استاد آغاز شد. استاد آذر بارها برای زندگی نزد فرزندخوانده اش در کرج رفت اما تاب نیاورد و بوی خاک دیار کویریش او را دوباره به منزل خود بازگرداند.
او دیگر همدهمی جز کتاب نداشت و تمام دوران زندگیش را با کتابهایش و با نوشتن داستانهای خواندنی اش سپری کرد.
مصطفی رحماندوست، شاعر کودکان ایران در خصوص استاد آذریزدی گفته است: " یک بار برای دیدن وی به منزلش در یزد رفتم و دیدم تختی از کتاب برای خود درست کرده و تشکی روی آن انداخته است. از او پرسیدم این تخت چیست؟ گفت: اینها کتابهایی است که هنوز نخوانده ام. هر بار یکی از آنها را می خوانم و پس از پایان در کتابخانه می گذارم".
درست می گفت. خانه آذریزدی بیشتر به کتابخانه ای بزرگ شبیه بود اما این کتابها نتوانستند همدمی کامل برای استاد باشند زیرا او در دوران 10 تا 15 سال گذشته بارها به دلیل ضعف و بی حالی در بیمارستانهای مختلف بستری شد زیرا او آنقدر مشغول کتاب بود که حتی گاهی وعده های غذایی خود را فراموش می کرد و شاید هم دل و دماغی برای خوردن و نوشیدن نداشت.
آخرین باری که استاد آذریزدی در بیمارستان سیدالشهدای یزد بستری شده بود، خبرنگار مهر که خود از کودکی از خوانندگان پر و پا قرص کتابهای او بود، برای ملاقات استاد به همراه دبیر اجرایی خانه مطبوعات به ملاقات وی رفت. اما در آن ملاقات حرفهایی از استاد شنید که بویی جز ناامیدی نمی داد.
عشق به زندگی از گفتار استاد آذر رخت بربسته بود
برای ما باور کردنی نبود که مردی با آن روحیه امروز چنان از زندگی خسته باشد که حتی حاضر به گفتگو با هیچ فردی به خصوص خبرنگاران نباشد.
خبرنگار مهر پرسید: استاد چرا اینقدر نا امید هستید. شما که زحمات زیادی برای فرهنگ و ادب این کشور کشیدید، حال چرا اینگونه از همه خسته و بریده اید؟
و او در پاسخ گفت: "چه فایده، این زحمات برای من چه سودی داشت و ..." و اینها پاسخهای تکان دهنده ای بود که مردی بزرگ چون آذریزدی را دل خسته به گوشه ای انداخته بود.
استاد آذر از تنهایی ها، بی توجهی ها و بی محبتی های اطرافیان خود به شدت آزرده بود و گمان می کرد که همه، استفاده های خود را در سمینارها و همایشها از او برده اند و اکنون که او در بیمارستان بستری است، کسی از او یادی نمی کند.
البته وقتی خبرنگار مهر از او از آرزوهایش پرسید پاسخی داد که بغض در گلوی هر شنونده ای می نشاند. استاد آذر تنها یک پاسخ داشت و آن هم "مرگ".
به هر ترتیب او دل پری از تنهایی های خود داشت. از کودکانی که زمانی برای آنها نوشت، از مسئولان تا حتی فرزند خوانده اش.
اما ای کاش زودتر از آنکه دیر باشد دلی از هنرمندان و نویسندگان بزرگی چون او به دست آوریم تا روزی مانند امروز اشکی برای تنهایی های بزرگان علم و ادب و هنر کشورمان نریزیم.
همگان باید آگاه باشند که فردی چون آذریزدی و امثال او تنها خواهان توجه، احترام و محبت بوده اند زیرا حمایتهای مالی اگر هم انجام شود گاهی مانند اکنون نصیب آذریزدی نمی شود و افراد دیگری در کنار او از این حمایتها استفاده می کنند.
به امید روزی که هیچ اهل دلی در کشورمان آزرده خاطر نباشد و کور سوهای تنهایی خویش در انتظار مرگ نماند.
نظر شما