پیام‌نما

وَأَنْكِحُوا الْأَيَامَى مِنْكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَ إِمَائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ‌اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ * * * [مردان و زنان] بی‌همسرتان و غلامان و کنیزان شایسته خود را همسر دهید؛ اگر تهیدست‌اند، خدا آنان را از فضل خود بی‌نیاز می‌کند؛ و خدا بسیار عطا کننده و داناست. * * اللّه از فضلش بسازدشان توانمند / دانا و بگشاينده مى‌باشد خداوند

۳ آذر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۵

یادی از دو شهید دفاع مقدس/

بسیجی ها یک شباهت داشتند و هزار تفاوت ؛ اما برای هم جان می دادند

بسیجی ها یک شباهت داشتند و هزار تفاوت ؛ اما برای هم جان می دادند

بسیجی ها با اینکه در دلدادگی به انقلاب و امام و جانفشانی در راه این اعتقاد مشترک بودند اما تفاوتهای زیادی هم داشتند، یکی از تهران بود یکی از زابل، یکی صاحب مال و منال بود و یکی صاحبخانه زن و بچه اش را به خیابان انداخته بود، یکی مجتهد بود یکی جامع المقدمات خوان، یکی جواهرفروشی داشت و یکی بقالی اما ...

آن روزهای دور که سالهای سال از آنها فاصله گرفته ایم در پشت مرزهای ما خیلی سرلشگرها و سرتیپ های عراقی دم به دم در مقابل قائد سرمست و دیوانه خود حرف می زدند و نقشه پهن می کردند و در مورد ایران انواع خوش خیالی ها را مرور می کردند. یکی از سپاه سوم خبر از سرایت انقلاب ایران به عراق داد و علاقه شیعیان به رادیوی ایران و ارتباط مخفی با ایرانیها و بر دستور صدام تأکید کرد که شر فارسها را باید از خود کم کرد.

شرورترین آنها "عدنان خیرالله" هم حرف آخر را زد که " ما دوست نداریم هیچ کسی تحت ولایت خمینی باشد. ما در روز روشن سر آنها را از تن جدا خواهیم کرد. همه ایرانی ها دشمن ما هستند. ما ارتشی بزرگ با زرادخانه ای عظیم داریم."

امروز که در این نقطه ایستاده ایم، جز استخوانی از آن قائد خویشاوند با یزید چیزی نمانده و از آن سرلشگرهای حلقه به گوش او هم اگر چیزی مانده باشد در کوچه پس کوچه های بغداد ویران باید به دنبال آنها بود تا در هیبت خمیده و چروکیده و ذلیل آنها آیات الهی را مشاهده کرد که در اوج ذلت امروز چکمه آمریکاییها را بر گلوی خود احساس می کنند و منتظر پیک مرگ هستند.

رزمندگان اسلام - عملیات برون مرزی فتح یک در داخل خاک عراق - شهید وعظ شنو نفر دوم از چپ

مشکل آنها فقط این بود که بسیجی ها این پدیده های جدید خلقت را به حساب نیاوردند. این جمله را آنهایی بهتر می فهمند که در جبهه ها بودند، حتی در جبهه عراق! در هر تیپ و لشگری که وارد می شدی بسیجی ها را در چند چیز عین هم می دیدی؛ دلدادگی به انقلاب و امام و حی و حاضر بودن برای جان دادن در راه این اعتقاد. نه در روزهای اول جنگ که عراق سازوبرگ نظامی مدرن در حد آخر جنگ نداشت کسی از این بچه ها، جبهه ها را ترک کرد و ترسی به دل داشت و حرف امام را زمین گذاشت و نه روزهای آخر که عراق بی مانع کیلومترها جلو آمد و اگر همین بچه ها باز حساب را کف دستش نمی گذاشتند معلوم نبود امروز وضع ما چگونه بود.

اما از انقلاب و امام که بگذریم ؛ بسیجی ها هیچ شباهتی به هم نداشتند یکی از تهران بود یکی از زابل. یکی از شمال بود و یکی از جنوب. یکی صاحب مکنت و منال بود و پدرش حاضر بود هر چه بخواهد به او بدهد، یکی آهی در بساط نداشت و صاحبخانه زن و بچه اش را به خیابان انداخته بود. یکی مجتهد بود یکی جامعه المقدمات خوان. یکی تحصیلات خارج کشور را رها کرده بود و یکی کلاس دوم راهنمایی خود را. یکی شرکت ساختمانی داشت یکی بنای ساده بود. یکی جواهرفروشی داشت و یکی بقالی در ته تهران...

شهیدان والامقام تخریب ؛ "امیر اسدی" معلمی از گنبد و "اکبر وعظ شنو" دانش آموزی از تهران

"اکبر وعظ شنو" یکی از همین هاست. بچه محله شکوفه تهران که از نعمت پدر محروم بود و مادر پیرش تنها در خانه ای محقر زندگی می کرد. هنوز هم پس از سالهای سال دوستان همرزم او خاطرات زیادی از او در ذهن فرسوده شان ندارند اما شجاعت و جنب و جوش بی حد و بی قراری او را خوب به یاد دارند. این را فرمانده دوست داشتنی گردان تخریب خوب فهمیده بود و قدر این نیرو را خوب می دانست. اکبر هم علاقه بی حدی به "علی عاصمی" داشت و دیگر از جبهه برنگشت.

سال 62 وقتی او را در گردان دیدم 16 سال بیشتر نداشت و صورت بی موی او سنش را کمتر هم نشان می داد. اولین مأموریت او هم پاکسازی میدان مین "دارخوین" بود که برای استراحت به کانکسی در لشگر امام حسین(ع) می آمدیم. اکبر تحصیلات خاصی نداشت و در همانجا از یکی از بچه ها خواست که روخوانی قرآن را با او کار کند.

او خیلی زود در تخریب رشد کرد و برای هر مأموریت خطرناکی که برگشتی در آن تصور نمی شد، ثانیه ای مکث نمی کرد. آنهایی که در عملیات بدر روی جاده خندق بودند. اکبر را به یاد دارند که یکبار دو فرمانده جنگ وقتی خواستند نتیجه کار بچه های تخریب را در برش جاده برای جلوگیری از هجوم تانکهای عراق ببینند. شهید علی عاصمی به اکبر گفت که آنها را جلو ببرد وقتی از جلو به سنگر برگشتند گفته بودند که این نیروی شما با اینکه سنی ندارد اما دل شیری دارد که ما را تا آنجا که توانست جلو برد و هیچ گلوله ای هم سر او را خم نمی کرد.

سال 64 در بهار و تابستان ارتفاعات غرب در سمت شاخ سورمر و شاخ شمیران پذیرای اکبر بود که با دوستان برای پاکسازی و مین کاری رفته بود. وقت استراحت در چادر زیر شاخ شمیران اکبر با دوست عزیزش "حسن کلاهچیان" با قرآن انس عجیبی داشتند که در همانجا حسن به شهادت رسید و اکبر را تنها گذاشت. آن وقتها دیگر اکبر خیلی در تخریب رشد کرده بود و با روحیه پرسش گری که داشت دائما در حال تکمیل تجربیات جنگی خود بود. برادر او "علی وعظ شنو" هم در جبهه بود که در والفجر8 اکبر از ناحیه چشم مجروح شد و به تهران آمد که در مقابل منزلشان پلاکادر برادر را دید که به شهادت رسیده است.

اکبر پس از چند روز دوباره راهی منطقه شد. بخشی از آموزشهای تخریب هم بر عهده او گذاشته شده بود. یکی از نیروهای آموزشی تعریف می کرد که اکبر سرنترسی داشت و ما از آموزش او می ترسیدیم. یکبار یک قالب نیم پوندی تی ان تی را با یک فتیله روشن به وسط بچه ها انداخت که یکی از نیروهای آموزشی برای مراقبت از جان بقیه روی آن افتاد که لحظاتی بعد اکبر بالای سرش آمد و با صدای بلند خندید؛ قصه این بود که به جای مواد منفجره سنگ گذاشته بود و انفجاری رخ نداد.

سال 65 که مقدمات عملیات برون مرزی کرکوک انجام می شد اکبر به تیپ ویژه پاسداران رفت تا علی عاصمی را همراهی کند که عملیات فتح1 حاصل این همراهی بود. پس از عملیات در باختران(کرمانشاه) ماند و مأموریت جدیدی تحت عنوان "خنثی سازی بمبهای عمل نکرده" کوچه و خیابانهای این شهر را بر عهده گرفت.

دشمن در عملیات فتح1 علاوه بر ضربه های نظامی مهمی که خورد، آبرو و حیثیت خود را هم بر باد رفته دید که رزمندگان ایرانی در عمق 300 کیومتری خاک عراق حضور یافتند و به همین علت حجم بمباران شهرها را زیادتر کرد که بخش عمده بمبارانها هم به وسیله بمبهای خوشه ای بود که گستردگی شعاع انفجارها و فراگیری خسارت و پراکندگی نقاط اصابت از مزایای آن بود.

نیروهای علی عاصمی در خنثی سازی بمبهای عمل نکرده بسیار خبره شده بودند و پس از هر بمباران سریع حرکت می کردند. در همان ایام شایع شد که سازمان ناتو بمبهای جدیدی به عراق داده که قدرت فوق العاده ای دارد. پس از مدتی این خبر رسما تأیید و در عمل هم مشاهده شد. اولین محموله این بمبها در باختران فرود آمد. صبح روز هفتم آذر 65 که اکبر را برای شناسایی و خنثی کردن یکی از این بمبها به منطقه "سراب نیلوفر" این شهر فرستادند به همراهش گفته بود که دیشب خواب عجیبی دیدم که مراسم عروسی و جشن برای من برپا شده است... هنگام اذان ظهر چاشنی ناشناخته بمب در دست او منفجر شد و اکبر را راهی آسمان کرد.

پس از شهادت او فرمانده گردان شهید علی عاصمی اظهار تأسفی کرد که شاید برای کمتر شهید از گردان چنین نمود که این هم حکایت از علاقه او به این جوان رشید داشت و یکماه بعد که خود علی به شهادت رسید حکایت از بی قراری و بی صبری این فرمانده محبوب برای رسیدن به دوستان بی شمار شهیدش بود.

اگرچه این بمب ناشناخته بسیار بزرگ که در زبان نیروها به بمب آب گرمکنی معروف شد، اکبر را از تخریب گرفت اما شهادت او راهی را در شناخت دقیق تر سیستمهای عمل کننده آن باز کرد. سالهاست که اکبر وعظ شنو در قطعه 53 بهشت زهرا (س) کمی دورتر از برادرش آرمیده است.

---------------------------

نوشته مجید جعفر آبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس

کد خبر 988633

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha