پیام‌نما

إِنَّ‌اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي‌الْقُرْبَىٰ وَ يَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * * * به راستی خدا به عدالت و احسان و بخشش به خویشاوندان فرمان می‌دهد و از فحشا و منکر و ستمگری نهی می‌کند. شما را اندرز می‌دهد تا متذکّر [این حقیقت] شوید [که فرمان‌های الهی، ضامن سعادت دنیا و آخرت شماست.] * * * حق به داد و دهش دهد فرمان / نيز انفاق بهر نزديكان

۱۹ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۳

گزارش تفصیلی مهر/

سفر به آهستان و دیدار با خانواده الهام اسلامی/ وقت آن است که مرگ بیاید

سفر به آهستان و دیدار با خانواده الهام اسلامی/ وقت آن است که مرگ بیاید

الهام اسلامی، شاعر جوان و اهل محمودآباد بود. او و غلامرضا بروسان، شاعر خراسانی، همراه با دختر خردسالشان صبح تاسوعا در سانحه رانندگی جان باختند تا پس از 8 سال زندگی مشترک از یکدیگر جدا شوند و هریک در سرزمینی دور از هم آرام بگیرند.

کنار گورستان
آبگیری است
برای مرغابی‌ها
که خانوادگی در آن شنا کنند

آن روز مادر و کودکش در راه بودند و «چهار محل» سراسر جمعیت؛ مثل روز عاشورا؛ مثل صبح همان روزی که خبر پیچید. عصر روز دهم که همه‌جا خلوت و دلگیر است و حتی پرنده‌ها، روی درختان برهنه زمستانه، زبان به دهان می‌گیرند. چه جمعیتی دارد این چهار محل و چه عجیب‌تر این همه آدمی که از «آهی‌محله» می‌جوشد!

ورودی روستای آهی محله

چشم‌انتظارند همه. از دیروز صبح خبر دهان به دهان چرخیده است و حالا همه می‌دانند آن مردی که موهای آشفته‌ای داشت و با لهجه مشهدی حرف می‌زد، به آه نیامده است. مانده‌ است پیش قوم و قبیله‌اش و جوار پدرش در سرزمین طوس و زن و بچه‌اش را راهی کرده سوی چهارمحل؛ هرچند دلش با آنها بوده است و پیش‌تر، وقتی فاتحه اهل قبور آمده‌ به گورستانی که کنارش آبگیری برای مرغابی‌هاست، گفته است: «اینجا چه باصفاست! جان می‌دهد برای مردن!»

زن و کودک سرانجام از جاده‌های مارپیچ می‌گذرند، جنگل‌ها، دشت‌ها و شالیزارها را پشت سر می‌گذارند و به سرزمین مادری‌شان می‌رسند. هوا یخ زده است و فصل شالی نیست که بوی مرطوب برنج تازه بپیچد در آهی محله. «تکیه سیدالشهدا» سبزپوش است و دورتادور آن را با کتیبه‌های سیاه تزیین کرده‌اند.

تکیه سیدالشهدای آهی محله؛ محل عزاداری ماه محرم

الهام، اتاقک چوبی سبزپوش جلوی تکیه را دوست داشت. قرار بود نهم و دهم پای همین تکیه بایستد به نظاره مردمی که سینه می‌زنند و زنجیرهای ریزبافشان روی شانه‌های سیاه‌پوش پایین می‌آید. دیر رسید اما؛ دو روز دیرتر؛ با لیلی ـ که فقط بلد بود جلوی دوربین شکلک در بیاورد و یک عکس معمولی نداشته باشد.

مادر و کودکش به «آهی» رسیده بودند. جمعیت به استقبال رفته بود و یازدهم شده بود به شلوغی نهم و دهم.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: 14 آذرماه، همزمان با تاسوعای حسینی بود که آن خبر دردناک از خراسان شمالی رسید. غلامرضا بروسان، شاعر مشهدی همراه با همسر شاعرش الهام اسلامی و دختر 8 ساله‌اش لیلا در سانحه رانندگی دنیا را وداع گفتند.

شهرت بیش‌تر بروسان موجب شد تا این خبر تلخ با نام او منتشر شود و بلافاصله محافل ادبی و شعری درباره این حادثه اظهار تأسف کنند. بروسان، کتاب‌ها و جوایز بیش‌تری داشت، سن و سال و رفت و آمد بیش‌تری نیز با شاعران. شناخته‌شده‌تر بود و از دیار شعر، یعنی خراسان بزرگ‌ برخاسته بود. الهام اسلامی، چنانکه خود در شعری می‌سراید، کشاورززاده‌ای مازندرانی بود و با بروسان در تهران و در محفل‌های شعر آشنا شده بود. قبل‌تر البته در انجمن‌های شعر محمودآباد، ساری و نکا، دوستان زیادی یافته بود، اما تهران، پایتخت کشور بود و آنجا بود که همه دیده می‌شدند.

بروسان را در یکی از انجمن‌های ادبی دیده بود. به هم می‌آمدند. سال 82 زندگی‌شان را شروع کردند و بعدتر به مشهد رفتند تا در زادبوم غلامرضا بروسان، مجاور حضرت رضا (ع) شوند؛ فارغ از اینکه لحظات همزیستی‌شان فقط 8 سال ـ کمی بیشتر از عمر لیلا ـ ادامه می‌یابد و جاده را تا انتها نمی‌پیمایند.

منزل پدری زنده‌یاد الهام اسلامی در آهی‌محله محمودآباد

همه جا تعطیل و سیاهپوش است. پزشکی قانونی، پاسگاه و بقیه، همه نیروهایشان را برای تاسوعا و عاشورا مرخص کرده‌اند. کسی چه می‌داند این زوج جوان، دو شاعر آینده‌دار ایران هستند. اصلاً برای آن ستوانی که در پاسگاه میان راه نشسته و به بخت بدش لعنت می‌فرستد که عاشورا هم سر پست باشد، چه اهمیتی دارد که بروسان و اسلامی هنرمندند یا آدم عادی؟ مرده مرده است دیگر! چه می‌داند که الهام، ماه‌ها قبل از این حادثه، شعری سروده و در آن گفته است:

«آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می‌توانستم آن همه شعر بگویم
کدام لامپ روشن بود
می‌خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می‌خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی‌شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید و یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه زاویه‌ها را فرسودم
دگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند»

... و اینگونه جدایی رقم ‌خورد

جنازه‌ها را می‌گیرند؛ یکی برای شما، دو تا برای ما! ساعتی بعد از حادثه، اولین رایزنی‌ها برای دفن یک خانواده سه نفره شروع می‌شود. اکبر اقبالی، دایی الهام اسلامی می‌گوید: «آنها سه نفر بودند و باید یک جا دفن می‌شدند، اما جبر روزگار اینجا خودش را نمایان می‌کند. خانواده غلامرضا اجازه ندادند او را به زادگاه الهام بیاوریم. غلامرضا فرزند شهید بود، شاعر بود، هنرمند بود و مال یک خانواده نبود. متعلق به همه ایران بود، اما سرانجام خانواده‌اش بهشت رضا را انتخاب کردند؛ همانجا که پدرش سال‌ها آرمیده است.»

خاکسپاری غلامرضا بروسان در بهشت رضای مشهد

غلامرضا بروسان در قطعه هنرمندان بهشت رضا آرام گرفت، اما تنها شد. الهام و لیلا به راهی رفتند که قبل‌تر سه نفری به آن سو می‌آمدند. اقبالی می‌گوید: «آنها روز تاسوعا برای شرکت در مراسم عاشورای سیدالشهدا (ع) راهی محمودآباد شده بودند. عزاداری مازندرانی‌ها بسیار پرشور و دیدنی است و آنها که اهل اینجا باشند، این مراسم را از دست نمی‌دهند و به هر قیمتی خودشان را از شهرهای دیگر به محله می‌رسانند.»

صبح خیلی زود از مشهد راه افتاده‌اند تا بتوانند شب عاشورا در «آهی محله» باشند. جاده‌ها سرد و یخ‌زده است و راه باریک. مسیر قوچان ـ شیروان لغزنده است و هنگامی که آنها حدود 8 کیلومتر از قوچان دور شده‌اند، یک حیوان وحشی جلوی خودرویشان می‌دود. برخورد با آن حیوان و لغزیدن خودرو به آن سوی جاده با واژگونی آن و برخورد شدید با اتوبوسی که از مقابل می‌آید، توأم می‌شود و ... تمام!

مزار الهام اسلامی و لیلا بروسان در آهی‌محله

دایی الهام اسلامی می‌گوید: «غلامرضا اینجا را مثل خانه‌اش، مثل شهر و دیار خودش دوست داشت. برای ما خوب نبود که دست خالی به خانه الهام برگردیم. پیشنهاد کردیم که غلامرضا هم اینجا کنار همسر و دخترش دفن شود، اما طبیعی بود که نمی‌پذیرند. مردم آهی محله چشم‌انتظار بودند و باید الهام را به اینجا می‌آوردیم. دختر و مادر به این سو آمدند و پدر و پسر به سویی دیگر.»

مجتبی، دانش‌آموز سال اول راهنمایی و 12 ساله است و فرزند همسر قبلی بروسان. کسی بعد از حادثه او را ندیده است. حتم شوک سهمگینی به او وارد شده است.

کشاوررزاده‌ای که شالیزارها را دوست داشت

آهی‌محله، یکی از محله‌های «چهارمحل» در 9 کیلومتری محمودآباد و 4 کیلومتری ساحل خزر است. برخاستن یک شاعر جوان از چنین محله‌ای، مستلزم پذیرش دشواری‌های فراوانی است که خانواده باید در این مسیر با او همپا باشند. معصومه اسلامی، خواهر بزرگ الهام می‌گوید: «او فرزند آخر خانواده بود و از دوران راهنمایی، علاوه بر اینکه درسخوان بود و هر سال با نمرات بسیار خوب قبول می‌شد، شعر هم می‌گفت. من همیشه با او همراه بودم. وقتی دوره راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت، در آزمون یک مدرسه نمونه مردمی در نکا قبول شد. نکا تا محمودآباد، حدود 100 کیلومتر فاصله دارد، اما خانواده ما پذیرفتند که هزینه‌های سنگین تحصیل و رفت و آمد به این شهر دور را بدهند.»

او ادامه می‌دهد: در این فاصله، او به انجمن‌های شعر و محافل ادبی مختلفی هم رفت و آمد می‌کرد که من همپایش بودم. اول، او را به محمودآباد می‌بردم، اما این انجمن‌ها برای او کوچک بود و روح بلندپرواز او در پی فضای بهتری می‌گشت. مدتی هم به ساری می‌رفتیم و در همایش‌ها، جشنواره‌ها و شب‌های شعر مرکز استان شرکت می‌کردیم. او اغلب در این برنامه‌ها شعر می‌خواند و تشویق می‌شد، اما باز هم افق بلندتری را جستجو می‌کرد.»

الهام اسلامی در دوره راهنمایی و دبیرستان، بیشتر شعرهایی به زبان محلی سروده است. طبیعت در شعرهای این شاعره جوان، بیش‌ترین سهم را دارد و نشان می‌دهد که او چقدر دلبسته طبیعت زیبای سرزمین سرسبز و حاصلخیزش بوده است. او هیچ وقت پنهان نمی‌کند که به کدام شهر و روستا تعلق دارد. دست‌های پینه‌بسته و قامت خمیده مشتی شعبان اسلامی در شعرهای او دیده می‌شوند؛ جایی که خودش را کشاورززاده‌ای اهل شمال می‌خواند.

عزیمت به تهران و خواندن زبان فرانسه

الهام اسلامی با قبولی در رشته زبان و ادبیات فرانسه راهی تهران و دانشگاه علامه طباطبایی می‌شود. می‌داند که در پایتخت کشور، می‌تواند تمام ناکامی‌هایش را در شعر و ادب جبران کند، اما حضور او در مرکز، یک دستاورد بزرگ‌تر به همراه دارد و آن آشنایی‌اش با غلامرضا بروسان در محافل ادبی تهران است.

فقط یک ترم زبان فرانسه خوانده که غلامرضا را به همسری برمی‌گزیند و پس از چند ماه، چمدان زندگی را به قصد مشهد، شهر بروسان می‌بندند. الهام اسلامی دست از زبان فرانسه می‌کشد و با تغییر رشته، تحصیلات عالی خود را در مشهد و در رشته مترجمی زبان انگلیسی دنبال می‌کند.

به موازات این کار، او و همسرش کار در نشریات گوناگون مشهد را به عنوان یک حرفه تعقیب می‌کنند و در عین حال، به سرودن شعر و چاپ آنها در مجموعه‌های گوناگون می‌پردازند. کتاب‌های «احتمال پرنده را گیج می‌کند»، «یک بسته سیگار در تبعید» و «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» حاصل سال‌ها فعالیت بروسان در حوزه ادبیات است. او بارها از سوی محافل ادبی برگزیده شد که جایزه‌ شعر خبرنگاران و همچنین برگزیده دومین دوره شعر نیما از آن جمله است.

الهام اسلامی، همسر بروسان نیز که 28 ساله بود با کتاب «دنیا از ما چشم برنمی‌دارد»، نامزد دومین دوره جایزه شعر زنان خورشید شده بود. او نامزد سومین دوره جایزه کتاب سال شعر جوان نیز شده بود.

معصومه اسلامی درباره آثار به جا مانده از خواهرش می‌گوید: «دستنوشته‌ها و شعرهای زیادی از الهام باقی مانده است. او علاوه بر شعر، نثر هم می‌نوشت که بخشی از آنها در اختیار جواد کلیدری و همسر اوست. آنها قرار بود مجموعه شعر مشترکی منتشر کنند که با این حادثه، کار نیمه‌تمام رها شد و امیدوارم آثار منتشرنشده‌ای که از الهام در دست دیگران باقی مانده است، برای چاپ در اختیار ما و دوستان معتمد اهل شاعر و ادب قرار دهند.»

یکی در کنار مادر، یکی حوالی پدر

غلامرضا بروسان و الهام اسلامی دو فرزند دارند؛ لیلی بازیگوش و مجتبای 12 ساله. لیلی که در سانحه تصادف در آغوش مادر بوده است، در کنار پدر جان می‌دهد و مجتبی که در عقب خودرو نشسته بوده، سالم مانده است. خواهر الهام می‌گوید: «مجتبی 3 ساله بود که غلامرضا و الهام باهم ازدواج کردند. مجتبی فرزند غلامرضا بود، اما هم الهام و هم خانواده‌اش او را به خوبی پذیرفتند و شد فرزند هر دوی آنها. او به خوبی با لهجه مازندرانی صحبت می‌کند و عاشقانه الهام را دوست داشت.»

او از یک وصیت نانوشته می‌گوید و اینکه غلامرضا و الهام، قیمومیت فرزندانشان را پس از مرگ به او سپرده‌اند: «اتفاقی نیفتاده بود که حرف‌هایشان را جدی بگیرم. الهام همیشه می‌گفت: هر وقت مردم، بچه‌هایم را به تو می‌سپارم. تو آنها را به‌روز بزرگ می‌کنی. غلامرضا هم همین حرف‌ها را می‌زد. اما بعد از این حادثه دردناک، لیلی که از دنیا رفته بود، کنار مادرش دفن شد و مجتبی را به عنوان یادگار غلامرضا بروسان در اختیار خانواده او گذاشتیم. هرچند می‌دانم که مجتبی متقابلاً ما را دوست دارد.»

عکس‌های زیادی از لیلی هفت ساله هست؛ اما هیچکدام حالت طبیعی و معمولی ندارند. دخترک، جلوی دوربین همیشه شکلک درآورده و هیچ عکس موقری ندارد!

معصومه اسلامی که خودش هم اهل شعر است، چند مصرع به زبان مازندرانی برای خواهرش ـ الهام ـ سروده که به سیاق زبان‌حال زنان مازنی گفته شده است:

شام غریبون، خواخر بَمیره
جاده میون، خواخر بَمیره
سه تا شهیدون، خواخر بَمیره
....

می‌گوید: «این شعر را ریز ریز تا اینجا گفتم. به هر حال، هر قوم و قبیله و عشیره‌ای هنگام مصیبت به زبان خودش حرف می‌زند و شعر می‌خواند.»

شب‌ها کنار گور

گورستان‌های شمال، جاهای ترسناکی نیستند. معمولاً همه آنها در وسط محله واقع شده‌اند و شب‌ها بدون نگهبان و در و دروازه، هرکس را که گذرش به آنجا بیفتد، می‌پذیرند. قبرستان کوچک آهی‌محله هم تقریباً چنین حال و هوایی دارد. کنار گورستان، آبگیری هست که مرغابی‌ها، دسته دسته در آن شنا می‌کنند. یک سوی دیگر، درختان پر شاخه اما برهنه در زمستان، جلوه سرمازده‌ای به گورستان داده‌اند و از جمعیت اندک و یک هزار و سیصد نفره آهی‌محله، کم‌تر از 50 نفر در این آرامگاه وسیع خوابیده‌اند.

گورستان آهی‌محله در کنار شالیزارهای محلی محمودآباد

مزار لیلی و الهام با پارچه مشکی و تاج گلی از گلایل سفید پوشانده شده است، اما هنوز بعضی نمی‌دانند در کدام گور لیلی و در کدام قبر الهام خفته است. مهم این است که آغوش مادر همیشه به روی لیلی شیرین‌زبان و بازیگوش باز است و هر دو در جوار درخت سرمازده آرام گرفته‌اند.

جای غلامرضا بروسان خالی است. او صدها کیلومتر آنطرف‌تر است، اما دلش اینجاست. رضا اسلامی، برادر الهام می‌گوید: «تابستان‌ها با آقارضا قدم می‌زدیم. همیشه در این قدم زدن‌ها به قبرستان می‌رسیدیم و همیشه من به او می‌گفتم: چرا اینقدر اینجا را دوست داری؟ نمی‌ترسیدم، اما تعجب می‌کردم. چه حکمتی داشت این گورستان که او را آرام می‌کرد؟ می‌گفت: وقتی اینجا هستم، احساس سبکی می‌کنم! نمی‌فهمیدم یعنی چی. حتی یک بار که بهار از راه رسیده بود و درختان جوانه زده بودند، به من گفت: چقدر قبرستان روستا باصفاست! جان می‌دهد برای مردن!»

جان داد، اما نمرد و در دوردست‌ها، نزدیک‌تر به پدر شهیدش، اسماعیل بروسان جاودانه شد.

کد خبر 1479507

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha