مجله مهر: از وقتی پای کلاسهای تابستانی مختلف در کانونهای فرهنگی باز شد، بیشتر دانش آموزان تصمیم گرفتند به جای ادامه دادن راه پدرانشان و سرکار رفتن و شاگردی کردن زیر دست اوستا کارها در این کلاسها ثبت نام کنند تا هم چیزهای تازهای یاد بگیرند هم بتوانند حسابی تفریح کنند؛ اما در بین دانش آموزان و نوجوانانی که ایام تابستان با درس و مشق خداحافظی می کنند. هنوز عده ای هستند که ترجیح می دهند به جای شرکت در کلاس های تابستانی و نوجوانی کردن، به خودشان زحمت بدهند و شبیه مردهای خانه صبح های زود از خواب بیدار شوند و سرکار بروند و از شاگردی کردن، کار یاد بگیرند. «محمدرضا قاسمیان» یک جوان ۱۵ ساله و دهه هشتادی است که برعکس باقی دوستانش، تابستانهایش را با کارکردن میگذارد و در تابستان امسال عکاسی کردن در خبرگزاری را تجربه میکند. با این نوجوان دهه هشتادی که حالا سعی میکند بین آدم بزرگها خودی نشان بدهد قرار گذاشتیم تا از دنیای نوجوانانهاش و شور و شوق هایش خبردار شویم.
به پدرم گفتم مدرسه به تنهایی مرا قانع نمیکند
«محمدرضا قاسمیان» متولد ۱۵ شهریور ۱۳۸۰ در محله پیروزی تهران است و امسال در مهرماه ۹۵ وارد دوره متوسط دوم می شود. محمدرضا از همان روزهای اول تحصیلی تابستانهایش را با کلاسهای تفریحی و آموزشی پر میکند اما دوسال قبل تصمیم می گیرد که وارد کار شود: « تابستان دو سال قبل تصمیم گرفتم که برای خودم سابقه کار درست کنم و مهارت کسب کنم. می خواستم با شغل های سطح پایین تری شروع کنم. مثلا شاگرد مغازه باشم یا یک تعمیرگاه کارهای جانبی انجام بدهم. چون به نظرم ساده تر میرسید و می خواستم کاری انجام دهم که توانایی آن را داشته باشم؛ اما وقتی به پدرم گفتم که میخواهم سرکار بروم، قبول نکرد و من هم چیزی نگفتم. تابستان سال گذشته دوباره سراغ پدرم رفتم و گفتم من دیگر نیاز دارم که جایی کار کنم. چون مدرسه دیگر قانعم نمیکند و نیاز دارم چیزهای بیشتری یاد بگیرم. حین سال تحصیلی هم این موضوع را مدام به پدرم می گفتم تا اینکه با یکی از دوستانش که یک مغازه کامپیوتری در بازار کامپیوتر داشت صحبت کرد تا تابستان را آنجا بگذرانم. شما فکر کنید من وقتی آخرین امتحانم را در روز چهارشنبه دادم. پنج شنبه و جمعه را استراحت کردم و از شنبه هفته بعد تا آخر تابستان مستقیم سرکار رفتم.»
کار را با تیکشیدن و جارو کردن شروع کردم
محمدرضا هر روز با ذوق و شوق سرکار می رود و امید دارد تا پایان تابستان چیزهای جدیدی را یاد بگیرد که حتما به کارش می آیند. اما باید در ابتدای راه، کاری بودنش را به صاحب کارش نشان دهد: « روز اول کار، صاحب مغازه خودش را معرفی کرد و درباره اخلاقش با من حرف زد بعد هم همان اول، کارهای کامپیوتری به من نداد و گفت باید هر روز صبح بیایی جارو بزنی، تی بکشی و شیشهها را تمیز کنی. دو هفته اول اینطوری بود و من هر روز این کارها را انجام میدادم تا اینکه یک روز گفت تو پسر حرف گوش کنی هستی و از زیر کار در نمی روی. حالا باید کارهای حرفه ای کامپیوتری یاد بگیری. بعد کل کامپیوتر و تمام اجزایش را با جزییات معرفی کرد و بعد یک لیستی به من داد که همه اجزای کامپیوتر در آن نوشته و معرفی شده بود و در آن توضیح داده بود که از هر سری چه برندهایی وجود دارد و هرکدام چه ویژگی های دارند که من همه را یاد گرفتم. بعد از آن یک دوره ای برای ارتباط برقرار کردن با مشتری گذاشت و خودش هم گوشه ای می نشست و من با مشتری طرف میشدم. مشتری هم می آمد من به او سیستم معرفی می کردم. مثلا اگر برای بازی می خواست، سیپییو قوی و کارت گرافیک بالا می دادم. گاهی هم مشتریها وقتی سن و سالم را می دیدند، بزرگترم را میخواستند. (خنده) من هم می گفتم خودم می توانم کمکتان کنم. بعد از یادگرفتن سخت افزار سراغ نرم افزار رفتم که استادکار جداگانه ای داشت. کارهای ابتدایی مثل نصب ویندوز را یاد گرفتم و بعد از آن تعمیرات تخصصی ویندوز و تا حدود طراحی صفحات وب را یاد گرفتم. در همان حین هم نرم افزارهای پرکاربردی مثل فتوشاپ و تری دی مکس را هم تا حدودی یاد گرفتم. کار به جایی رسید که حتی زمانی که صاحب کارهایم نبودند خودم یک تنه مغازه را می چرخاندم و کار مشتریها را راه میانداختم.»
اولین حقوقم ۴۰ هزارتومان بود
اولین چیزها همیشه شیرین هستند. مثل اولین روز کاری و از همه شیرین تر مثل اولین حقوق که حسابی به آدم می چسبد. محمدرضا درباره اولین حقوقش می گوید: « اولین حقوقی که گرفتم تنها ۴۰ هزار تومان بود که ۴ تا ۱۰هزار تومانی را داخل یک پاکت گذاشتند و دادند. یک مقدارش را شیرینی اولین حقوق خریدم. یک مقداری را هم برای خودم عطر و اودکلن خریدم. بقیه اش هم خرج راه و مسیر شد. بعد از آن ۱۵۰ هزارتومان گرفتم و در آخر هم برای کار در کل تابستان ۲۵۴ تومان پول گرفتم. با آن ۱۵۰ تومان یک اسمارت فون کوچک دسته دوم برای خودم خریدم. آن موقع پول توجیبی من هفته ای ۵ هزارتومان بود و الان به ماهی ۳۰ هزارتومان رسیده است. یعنی روزی هزارتومان (خنده)»
دوست داشتم عکاسی را تجربه کنم ولی دوربین نداشتم
بعد از آغاز مهر و شروع سال تحصیلی جدید محمدرضا تمام سال را با فکر کارکردن در تابستان سال بعد درس می خواند. در طول سال هم مدام به خانواده می گوید که دوست دارد دوباره در تابستان سرکار برود تا اینکه مدرسه را با معدل ۱۹ تمام می کند و دوباره تابستان امسال جویای کار می شود: « به پدرم گفتم که می خواهم در بازار کار کنم که مخالفت کرد. بعد از آن با خودم نشستم و استعدادهایم را بررسی کردم و گفتم که چه کارهایی از دست من بر می آید. وقتی با خودم حساب و کتاب کردم دیدم از عکاسی خوشم می آید. با یکی از اقوام تماس گرفتم و گفتم که دوست دارم کار یاد بگیرم. او هم به پدرش انتقال داد تا اینکه این انتقالها به گوش پدرم رسید و موافقت کرد. قرار شد من عکاسی و ویرایش عکس و نرم افزار را یاد بگیرم. یک ماه از تابستان گذشت و من هر روز منتظر بودم که با من تماس بگیرند که برای کار بروم. تا اینکه خودم تماس گرفتم و آنها به من گفتند که هر روزی که خواستم می توانم بروم. روزی که وارد خبرگزاری شدم. حس بسیار خوبی داشت. با جمع عکاس های حرفهای آشنا شدم که خیلی شیرین بود. بعد از آن با تلفن همراهم سه روز در بازار عکس می گرفتم. عکس های خوبی بود اما بالاخره کیفیت لازم را نداشت. من می خواستم عکاسی کنم ولی دوربین نداشتم و این خیلی آزار دهنده بود.»
اولین بار دوربین حرفه ای در دست می گرفتم
خبرگزاری قصد دارد تمام عکاسهایش را برای یک تور عکاسی به اردبیل ببرد اما محمد دوربین ندارد و نمی داند چطور باید در این اردو شرکت کند تا اینکه از خبرگزاری با پدرش تماس می گیرند: « دو روز به راه افتادن گروه بیشتر نمانده بود که من هنوز دوربین نداشتم. همه هم می گفتند که باید دوربین داشته باشی و من حسابی توی فکر بودم. تا اینکه یک روز به پدرم زنگ زدند و گفتند که دومیلیون تومان پول بریزید تا برایش دوربین بخریم. بعد از این اتفاق جو خانه سنگین شده بود. (خنده) پدرم یک سری توصیه های خاص کرد و گفت که حسابی مواظب باشم و عکسهای خوب بگیرم. وقتی دوربین را دستم گرفتم. خوشحالی در من بیداد می کرد. (خنده) اولین بار بود که یک دوربین حرفه ای در دستم می گرفتم؛ اما ای کاش مجبور نبودم ۸ ساعت تمام باتری را در شارژ بگذارم. ای کاش کلا شارژ اولیه باتری نبود. چون هشت ساعتی که در شارژ بود برای من یکسال گذشت. وقتی هشت ساعت تمام شد نصفه شب بود. از خواب بیدار شدم و فوری دوربین را در دستم گرفتم. در تاریکی که همه خوابیده بودند، دوربین را روشن کردم و یک عکس کاملا پرنور گرفتم که تمام جزییات اتاق را خوب نشان می داد. بعد از آن با دوربین به خبرگزاری آمدم و به تور اردبیل رفتم. خیلی خوش گذشت. یک دوره از زندگی روستایی عکس گرفتیم. در آنجا شترهای اهلی زیادی بودند و من سه روز تمام با آنها بودم و عکس گرفتم. همه بچهها هم کمکم می کردند تا من پیشرفت کنم. روز اول سفر من کاملا در نقطه صفر بودم؛ اما الان عکس هایم خیلی بهتر شده است. طوری که حس می کنم هر روز دارم پیشرفت می کنم. از آن سفر سه مجموعه تصویری منتشر شد و بعد از آن مرتب عکاسی کردم.»
وقتی خانواده عکسهایم را می دید فوری به اتاقم رفتم
محمدرضا وقتی از سفر بر میگردد یک دنیا ذوق دارد اما نمیتواند عکسهایش را به کسی نشان دهد و منتظر میماند تا عکسهایش در خبرگزاری منتشر شوند:«روزی که برگشتم هیچ عکسی نشان ندادم. اتفاقا دلم نمیخواست نشان دهم. یک حس شرم و هیجان و خجالتی باهم داشتم. انگار که در خلاء بودم. از بین ۴هزار عکسی که گرفتم ۱۰۰ عکس را خودم انتخاب کردم و از بین ۱۰۰ عکس در نهایت ۳۰عکس انتخاب و منتشر شد. بعد از انتشار به خانواده خبر دادم و لینک را فرستادم و خودم به اتاقم رفتم. عکسها که دیدند خوششان آمد؛ اما مادرم خیلی بیشتر از پدرم ذوق کرد. طوری که همان موقع سریع به موبایلم پیام و داد و حسابی احساساتش را بروز داد. از آن به بعد عکسهایم را اقوام در گروههای خانوادگی می فرستادند و بقیه هم حمایت می کردند. بعد از آن مرتب برای خبرگزاری عکاسی کردم. یک بار که برای یک گفتگو عکاسی می کردم. مهمان که گویا خیلی مهم بود، با من سلام علیک کرد و حسابی استرس گرفتم و گفتم یا خدا چرا سلام علیک کرد؟(خنده)»
عکاسی را در آینده ادامه خواهم داد
هرروزی که از تابستان می گذرد، محمدرضا روزهای باقیمانده تا پاییز را می شمارد و تلاش می کند روزهای بهتر و پرکارتری را برای خودش بسازد. وقتی می پرسم دوست داری چه کاره شوی جواب می دهد: « دوست دارم مدیریت بخوانم و یک روز مدیر یک مجموعه باشم؛ اما از وقتی با عکاسی آشنا شدم آنقدر برایم جذاب است که دوست دارم همواره کنار کارم عکاسی را ادامه بدهم و در روزهای آینده عکاسی مستند را تجربه کنم. در ایام مدرسه هم از عکاسی دست نمی کشم و سعی می کنم حتی از اتفاقات جذاب مدرسه عکاسی کنم.»
حالا دوستان محمدرضا که شاید روزهای اول با او همراه نبودند و حوصله او را نداشتند تشویق شده اند که در همین سن و سال دنبال یاد گرفتن حرفه خاصی بروند. محمدرضا برای همسن و سالهایش هم توصیه های زیادی دارد: « دلم میخواهد بگویم از همین الان به فکر آیندهشان باشند و تکلیفشان را مشخص کنند. من حس میکنم دیر اقدام کرده ام. توصیه میکنم در هر شرایطی برای خودشان کار جور کنند. حتی اگر در خانه هستند و نمیتوانند بیرون کار کنند. نرم افزارهای مختلف را یادبگیرند و از طریق آن برای خودشان کار جور کنند. به حرف پدرو مادرهایشان گوش کنند و اعتمادشان را هر طورشده به دست بیاورند چون این اعتماد به هرچیزی می ارزد»
نظر شما