مجله مهر - حامد هادیان: پرزیدنت روی ایوان کاخ ریاست جمهوری معروف به «کاخ مردم» قدم میزد. خبرنگار با احتیاط و با اشاره مسئول تشریفات نزدیک شد. زیر نگاه محافظین سلام کرد و میکروفن را جلو گرفت. بشار اسد رو به دوربین، بعد از سلام و مقدمهای کوتاه گفت تروریستهای ایرانی ۴۸ ساعت فرصت دارند خاک جمهوری عربی سوریه را ترک کنند. آنها میتوانند حرم را هم با خودشان ببرند. جمعیت پایین کاخ دست زدند. چشمم را به سختی باز کردم. خواب بد دیده بودم. تلویزیون خاموش بود. به غیر از کورسوی نور حمام و زوزه سگهای بیروتی چیزی نبود. پلکهایم را بستم. و به فردا شب فکر کردم که به سوریه میرفتم.
***
عروس، سوار بر قاطر سفید میرفت. خرامان... خرامان... لباسی هفت رنگ به تن داشت. جوانی که یحتمل داماد بود چند قدم جلوتر طناب قاطر را میکشید. نوجوانی طبل میزد - دیگری نقاره میزد... و مردمی که دنبال کاروان کِل میکشیدند. در کنار جادهای کوهستانی با پس زمینهای از جنگلی سیاه. انگار میخواستند به چشم بیایند. نیمی از جاده را گرفته بودند. به سختی از کنارشان گذشتیم. عروسکشان بود...گیج شده بودم. عروسی- آن هم شب عاشورا ! هنوز چندکیلومتر تا مرز سوریه داشتیم. عباس گفت اینجا همین است... فتنه... احتمالا گروهی از کینه شیعهها امشب را عروسی گرفتهاند و در این جاده که زوار به سوریه میروند جولان میدهند. انگار خواب دیده باشم.
بقیه مسیر را عباس روضه خواند. از مصائب حضرت زینب(س) در شام. از شمرها و حرملههای امروزی که به زنان و دختران سوری رحم نکردند. صدای گریه بلند بود. خواند، خواند و آخرش گفت برای رد شدن دوستم دعا کنید. به غیر از ما بقیه مسافران دختران و زنان لبنانی بودند. برای زیارت آخر هفته به سوریه میرفتند. سه اتوبوس زائر بودیم. سه نیمهشب، بعد از گذشتن از جادهای کوهستانی به مرز زمینی لبنان و سوریه رسیدیم. نزدیکترین جا به پایتخت جنگ جهان.
***
میخواستم سوریه جدید را ببینم. یک وسوسه شخصی روزنامهنگارانه. اما انگار یکی از بدترین راههای ممکن را انتخاب کردم. راه زمینی آن هم از لبنان. آسانترین راه پرواز مستقیم از تهران به سوریه بود. ۲ ساعته توی فرودگاه دمشق مینشستم. پروازی که به غیر از مدافعانحرم، برای از ما بهتران بود. وضعیت عبور مرور از مرز برای ایرانیها مشخص نبود هرکس چیزی میگفت به امید چند دوست لبنانی و ایرانی تا لبنان آمدم ابوساجد، عباس و ... از جایی هم انتظار کمک برای سفر نداشتم یا به قولی«آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.»
***
بعد از ورود به لبنان یک سره به سفارت رفتم. محرم بود و سفارت هیئت داشت. بعد از مراسم از یک مسئول پرسوجو کردم. گفتند سوریه مرز را برای ایرانیان بسته و سفارت برای خروج اتباع ایرانی نمیتواند کاری کند. حرفش عجیب نبود. سفارتها حوصله دردسر ندارند. تجربه عبور غیررسمی از مرز عراق را داشتم. جواب را که به ابوساجد دادم، باورش نشد. گفت سفارت سوریه را امتحان کنیم. فردا به سفارت سوریه در لبنان رفتیم. به این امید که آنها مجوز بدهند. اما گفتند طرف ایرانی جلوی ورود اتباعش را گرفته و ما کارهای نیستیم. در راه برگشت با یک راننده تاکسی لبنانی گپ زدیم. چنین حرفی برای او هم عجیب بود. آخرش نفهمیدیم کدام سفارت سنگ قلابمان کرد. همان روز آمار چند ایرانی را داشتم که با مجوز سفارت از مرز رد شده بودند. هر کسی کار خودش را میکند. به ابوساجد انگار برخورده باشد. آسمان را نشان داد و با همان لهجه عربی گفت: «انشالله سیده زینب(س)». برای فردا شب قرار گذاشتیم.
***
شبانه راه افتادیم. بعد از تایید مدارک خروج در اداره گذرنامه لبنان نیمساعتی در نقطه صفر مرزی رفتیم تا به ورودی مرز سوریه رسیدیم. توی ساختمان گذرنامه کمی با باجهدار چانه زدیم. شاید پاسپورتم را مهر بزند. اما بیحوصله گفت ورود ایرانی مجاز نیست. مسئول بخش پاسپورتها از همه بداخلاقتر بود. دود سیگارش را پرواز میداد و بین باجهها راه میرفت. او را هم امتحان کردیم. حاضر نبود حتی چشم در چشم شویم. پاسپورت همه مُهر خورد و من ماندم. از ساختمان سفید رنگ و سنگی خارج شدم. دوست داشتم مثل شکستخوردهها سیگار بکشم. صورتم سرد و آویزان بود. ابوساجد اما دستم را گرفت و گفت سوار شو. با اتوبوس به ورودی مرز رسیدیم. دیگر تصوری نداشتم.
***
در ورودی مرز پرزیدنت لبخند زد. همهجا لبخند میزد. روی دیوارهای بتونی. توی برجک نگهبانی. در باجه تایید پاسپورت. حتی در دستشویی بین راهی. پوسترهایی بزرگ از خودش، پدرش و برادرش. چیزی شبیه خواب شب قبل. بشار اسد صورت با نمک و مهربانی دارد. رییس جمهور و یک چشمپزشک قهار سوری. به شوخی وسط ذکرهایی که میگفتم تا از مرز بگذرم. چندتایی«یا بشار» هم گفتم. شاید همانها باعث عبورم شود. ولی بهرحال بشار اسد و حتی سوریه برای ما ارزش جان دادن ندارد، دارد؟ وارد خاک سوریه که شدم همین سوالِ تیز توی سرم چرخید. جوابهای آمادهای توی جیب داشتم ولی... روزهای حضورم در لبنان مصادف بود با تشییع شهید محسن حججی در تهران. حتی لبنانیها هم تحت تاثیرش بودند. هر جا که مینشستی درباره او حرف میزدند. حججی این سوال را پررنگتر میکرد. دوباره به خوابم فکر کردم اگر روزی نظر بشار برگردد؟ ارزشش را دارد؟
مامور خوابآلوده با چراغ قوه کوچکش مهرهای پاسپورت را چک میکرد. راننده چراغ داخل اتوبوس را خاموش کرد. ابوساجد با خنده جلو رفت و قاطی پاسپورتها چیزی گذاشت. مامور پول را که دید، داد و بیداد کرد. از دور صدایش میآمد و حرکت تند دستهایش. خودم را جمع کردم. دندانهایم را به هم میسابیدم. صدای اطراف کم شد و گفتگوهای درونی با صدای بلند بیشتر.. احتمالا با عتاب مامور از اتوبوس پیاده میشدم. بازخواستم میکردند. اگر دستگیرم میکردند، جواب قانع کنندهای نداشتم... مامور اما سوار اتوبوس نشد، اشاره کرد رد شویم. عباس نگاهم کرد- گوشه لبش بالا رفت، ایستاد و بغلم زد. شانس آورده بودم. گلبولهایی قرمز خون، قند همراه خودشان میبردند. از مرز گذشته بودیم. چند نفری ته اتوبوس صلوات فرستادند. دلم میخواست مثل زوربای یونانی بایستم و برقصم. عباس میگفت اینجا همه چیز رشوه است... و حالا تعجب کرده بودم. چقدر راحت از مرز یک کشور گذشتم... از میزان خوشحالی درونی در شب عاشورا خجالت کشیدم. آن هم بعد از دیدن آن کاروان عروسی. دست خودم نبود. همراه با روضه لبخند میزدم. زن مهربان و مسنی که صندلی عقب نشسته بود نگاهم کرد و با زبان عربی گفت: «حضرت زینب(س) خواستت».
موقع برگشتن از سوریه هم همین بود. با این که دوست داشتم روزهای بیشتری را در سوریه بگذرانم ولی با آن مدل آمدن راهی دیگری جز برگشت نداشتم... . با سلام و صلوات و زیرنگاههای بشاراسد به مرز برگشتیم. این بار بیشتر منتظر ماندیم. ولی به راحتی اتوبوس رد شد و مامور کنترل پاسپورت دوباره رشوه گرفت. از در جلو اتوبوس وارد و از در وسط خارج شد. به همین سادگی. آن هم فقط با ۲ دلار.
به عباس گفتم انتظار داشتم حداقل ۱۰۰ دلار بیارزم. یعنی با ۱۰ هزار تومان وارد و خارج شدم. با خنده گفت همین قدر میارزی!
کسی از من نپرسید داعشی هستی، توریستی یا جاسوس. حساب کردیم با یک میلیون دلار در سوریه چه کارها که نمیشود کرد و احتمالا تا امروز هم کردهاند تا حکومت بشار اسد ساقط شود. هرچند ایران، حزبالله و فاطمیون مانع شدهاند.
***
بعد زیارت با ابوساجد همراه شدم تا قلیان بکشد. عربها قلیانشان همیشه به راه است. نشانی گرفتیم. حمام را نشانمان دادند. چند پله زیرزمین بود و دویست متری با حرم فاصله داشت. از همان پله اول بخار آب توی صورتم زد. قمهزنها دانه دانه پشت سر ما میآمدند تا سرشان را بشورند. اکثرا عراقی بودند. توی سالن حمام در جایی مثل پذیرایی نشستیم. تخت گذاشته بودند. دیوارهای حمام با کاشیکاریهایی از تصویر حرم تزیین شده بود. سرم را به سمت جمعیت برگرداندم. همه با هم حرف میزدند. آن وسط وقتی یک پیرمرد سوری فهمید ایرانیم، خوشحال جلو آمد. موبایلش را جلو آورد. خواست عکسهایش را نشانم دهد. چهره دلنشینی نداشت. اولین عکسها مربوط به دو کودک در یک باغ بود. چیزی گفت که نفهمیدم. از اهالی فوعه بود. بعد فیلمهایی از خودش در حال جنگیدن. میگفت ماهها چیزی برای خوردن نداشتند و بیدلیل همراه زن و فرزندانشان محاصره شده بودند. چشم چپش مجروح بود و آن را در ایران عمل کرده بود. عکسهای ایرانش را نشانم داد مرقد امام، حرم امام رضا(ع) و ... خسته شده بودم. دوباره به عکس بچهها رسید. برای این که چیزی گفته باشم با بیحوصلگی پرسیدم بچهها کجا هستند؟ با همان خنده گفت شهید شدند. صدای پیرمرد را نشنیدم. هوای حمام سنگینتر شده بود. انگار رفته باشم زیر دوش داغ. خجالت کشیدم که به حرفهایش با دقت گوش نکردم. به بهار دخترم فکر کردم. پیرمرد از اهالی شهرک فوعه بود که به همراه اهالی کفریا دو سه سالی در محاصره تروریستها بودند. سال پیش تروریستها چند باری با شرایط سخت اجازه دادند گروهی از مردم عادی از شهر خارج شوند. یکی از همین بارها که خانواده پیرمرد سوار یکی از اتوبوسها بود. در وقت استراحت بین راهی یک ماشین به میانشان آمد و در ظاهر بینشان خوراک و آذوقه پخش کرد. کودکان هم به عشق بستههای چیپس و شکلات جلو آمدند. اما کمی که گذشت راننده خودش را منفجر میکند. ۶۸ کودک و نوجوان بیگناه به یک باره شهید میشوند. دو فرزند پیرمرد هم دور ماشین بودند. به دودها و بخار آب که در حمام پرواز میکرد نگاه میکردم. بغض کردم. با چه چیز این پیرمرد میتوانستم همدردی کنم. دوباره فکر کردم ارزشش را داشت.
***
اذان صبح از مناره مسجد اهل سنت میآمد که به زینبیه رسیدیم. تصوری درباره حرم نداشتم. عکسها پازل تصویری ناقصی برایم ساخته بودند. از دالان یک بازارچه قدیمی گذشتیم. هنوز گنبد به چشممان نمیآمد. از بیخوابی شب، انگار زیرآب راه میرفتم. صداها و تصاویر به هم میریخت. نزدیک حرم دورمان شلوغتر شد. بالاخره گنبد را دیدم. یک گنبد زرد طلایی. خشک شدم. نگاهش کردم. خسته بودم و دل فشرده. ولی گریه نداشتم. زیرآب جلو رفتم. از در اصلی وارد شدیم. صحن اول را گذراندم. حرم خالی بود. به تقلید از بقیه وضو گرفتم. نماز صبح را داخل ضریح خواندم. مبهوت بودم و به حال کسانی که همانجا در آغوش ضریح خوابیده بودند حسرت خوردم. ضریح شبیه خودش بود. فکر کردم مثل امامزاده صالح تجریش است نه شبیه امامزاده سیدجلالالدین اشرف آستانه خودمان. اما نه. هیچ کدام. خیلی کوچک و خیلی بزرگ. زود به صحن برگشتم. انگار بترسم بقیه را گم کنم. عباس مقتلخوانی را شروع کرده بود و من زیرآب فقط گنبد را نگاه میکردم. چشمم خشک بود. نگهبانان درهای حرم را بستند. صبح عاشورا، دستههای قمهزنی خودشان را به پشت در رسانده بودند و قمه میزدند. عباس از جمعیت زنها اشک میگرفت ولی از من دریغ... داخل صحن تک و توک مردانی بودند که به نظر محافظین فیزیکی حرم میآمدند. با قیافههایی سخت و محکم. تفنگ و لباسهای نظامی به تن داشتند. با آنها دور زنان نشستیم. عباس مقتل را از حفظ میخواند. ناله میکرد. دستانش را در آسمان تکان میداد. زنان ضجه میزدند و من... آخرهای روضه سرم را بالا آوردم و دور و برم را خوب نگاه کردم. محافظین خشن و جدی حرم، تفنگ در آغوش مثل نوزادان گریه میکردند... برای راضی کردن دل خودم شعر بیدل را تکرار کردم: «در بیابان تحیر نم زچشم ما مخواه/ بینیاز از اشک میدان دیده تصویر را.» یک گریه سیر طلب ما حضرت زینب(س)...
عکس: عبدالحسین بدرلو
نظر شما