خبرگزاری مهر - گروه استانها: چشمهایم را که می بندم و به «بابا» فکر میکنم، چیزی شبیه یک تصویر مه گرفته روی چشمهایم را میگیرد، مثل سکانس فیلمهایی که قهرمان داستان در میان غبار، آرام به سمت دوربین میآید و دلت میخواهد به طرفش بدوی و تمام اشتیاقت را به پایش بریزی ولی بابای من فیلم نیست، قصه نیست، افسانه نیست!
بابا که میگویی همه یاد «نان دادن» و «آب دادن» بابا توی کلاس اول دبستان میافتند اما وقتی اول دبستان باشی و بابا نباشد، بابا منطقه رفته باشد، بابا در حال جنگ باشد، بابا زخمی باشد، بابا… دیگر باور نمیکنی کتابها هم راست میگویند.
از وقتی یاد گرفتم دست چپم با دست راستم فرق میکند، بابا را در همان لباس خاکی که به آن لباس بسیجی میگفتند در ذهنم به یاد می آورم، بابایی که وقتی از منطقه میآمد خسته بود و نگاهش جز یک عالمه اندوه چیز دیگری نداشت، از سر کوچه که می دیدمش پاهایم را قوت میدادم و میدویدم تا بابا را بغل کنم و او هم با همه خستگیهایش دختر کوچکش را بی نصیب نمیگذاشت.
بابا نیست، مادر هست و همه شهامتش که باید پدر باشد!
جنگ تمام شده بود ولی جنگ بابای من تمامی نداشت، یک روز کردستان بود و یک روز آذربایجان غربی، میگفتند هنوز منافقان جان دارند و مناطق غرب را ناامن کردهاند، من که نمیدانستم اینها یعنی چه ولی میخواستم این جنگ را تمام کنم تا بابا بتواند ساعتی آرام بخوابد، اینجا، کنار دختر کوچکش و بدون هیاهوی جنگ و ترکش.
کمی که عقب تر میروم، جوانیهای مادرم را میبینم و دختربچههای خردسالش را، آنجا که صدای بمباران دشمن در کوههای خرم آباد می پیچد و مادرم انگشتانش را توی گوشهای دخترش فرو کرده که صدای این همه مصیبت را نشنود.
بمبها، موشکها و راکتها به کوه بالای سرمان برخورد میکند و ما هنوز فریاد نمی زنیم، جیغ نمی کشیم و حتی گریه هم نمیکنیم! هواپیماهای دشمن میروند و ما میمانیم و یک عالمه غبار که مانند قارچ از دل خانههایمان بلند میشوند و حالا میتوان صدای ضجه هایی را شنید که روی آوارها فریاد «روله روله» سر میدهند و بی تاب زیر خاک را چنگ میزنند.
مادرم به رسم همیشه رادیوی کوچکی را به مچ دستش آویزان کرده و تا صدای آژیر قرمز میشود ما را گوشه حیاط میبرد و آغوشش را سنگر میکند تا مبادا اینجا جنگ، دختران کوچک بابای دور از خانه را بترساند، بابا نیست، مادر هست و همه شهامتش که باید پدر باشد.
خیلی یادم نمیآید ولی مادرم از ترکشی میگوید که تا لبه بالشت من دوید و کنار بستر من آرام گرفت، میگوید درست در یک قدمی بالشت من صدای جیغ ترکش خاموش شد و اشک در چشمانش حلقه میزند و دلم چقدر از این ترکش ناکام میگیرد.
بابا هنوز بوی جنگ میدهد
جنگ یعنی همین، یعنی کودکیهایی که با بمب و موشک مأنوس شد، مادران جوانی که همه نشاط و مادری شأن را زیر موشک باران جنگ جا گذاشتند و باباهایی که «آب و نان نداده» راهی منطقه سرخ عملیاتی شدند، میبینی، جنگ یعنی همین چیزها! تا اینها را لمس نکرده باشی نمیدانی جنگ تا کجای استخوانمان رفته و چه زخمهایی را از خود به جای گذاشته است.
خاطراتم را از بابا مرور میکنم، از اینکه آغوشهایش را تا کجا یادم میآید، نه یادم نمیآید، خیلی یادم نمیآید، آخر کودکیهای من «بابا» نداشت، «بابا بود ولی نبود»، این بودن و نبودن را میفهمی؟
نمی دانم که کسی میداند این بودن و نبودن تا کجای جانت را خراش میدهد، اینکه وقتی تازه شیرین زبانی ات گل میکند و بابا نیست که بگوید «دختری بابا» و نازت را تا آنجا که میخواهی بکشد.
آلبوم عکسهای ما دو هوای جداگانه دارد، یکی روزهای جنگ و منطقه است و دیگری روزهایی که بابا همینجا توی خانه ماست. آلبوم عکسهای منطقه را که میبینی «بابا» تفنگ دارد و در آلبوم دیگرم «من کنار بابا به عکس یادگاری لبخند می زنم»، من لبخند می زنم ولی بابا هنوز بوی جنگ میدهد، بوی شیمیایی، بوی «خس خس» سینه و بوی دوست شهیدش «ابراهیم بیرانوند» را!
توی یکی از عکسها من بغل دوست شهید پدرم مبهوت به دوربین نگاه میکنم، او خندیده است و من با همان چشمان گرد و سیاهم دوربین را انگار برانداز میکنم، از مادرم می پرسم «شهید بیرانوند» در عکس چه میگوید و او بغض میکند و من بغض میکنم و بابا بغض می کند…و من هنوز نفهمیدهام شهید در عکس به من چه میگفت!
اینجا جنگ هنوز تمام نشده است!
بابا عکسهایش را که از کمدش بیرون میآورد شروع میکند به نشان دادن آن طرف هور، میگوید آنجا عراق است، گاهی که در ارتفاعات کردستان عکس انداخته با انگشتانش انگار که پشت کوهها را ببیند خاک عراق را نشانم میدهد و میگوید که چه غوغایی آنجا به پا بوده است.
گاه فکر میکنم که این تفنگ چه همراه خوشبختی بوده است که بیش از من بابا را به یاد دارد
بابا توی همه عکسها تفنگ دارد، از «جنگلهای آلواتان» و «سرو» گرفته تا ارتفاعات بانه، چنگوله، مهران، سرپل ذهاب و…گاه فکر میکنم که این تفنگ چه همراه خوشبختی بوده است که بیش از من بابا را به یاد دارد.
توی عکسهای بابا بیشتر آنها که به دوربین خیره شدهاند و لبخندشان توی عکس جا مانده پرواز کردهاند، بابا چیزی نمیگوید و همین نگفتنش بغض میشود درست سر راه حرف زدنش و چشمانش بارانی میشود تا هیچ وقت نفهمم که بابا با دیدن دوستانش دلش چه میخواهد!؟ اینجا بماند پیش دخترکانش یا برود سر قراری که با رفقای شهیدش مدار کرده بود.
یک بار که تلویزیون داشت روایت فتح را پخش میکرد، بابای کوچک من که آن روزها ۱۷ ساله بوده است را نشان میدهد، بابا هنوز روایت فتح می بیند، مادرم هنوز خواب جنگ می بیند و من هر شب توی ذهنم قیافه ترکشی را که تا کنار خوابم خزید را تصویرسازی میکنم. اینجا توی خانه ما جنگ هنوز تمام نشده است.
بابا پشت تیرباری ایستاده و به عکس لبخند نمیزند، می گویم «بابایی اینجا کجاست؟» و آرام میگوید اینجا ارتفاعات «گمو» است، درست جایی نزدیک سلیمانیه عراق، از دوستان شهیدش نام میبرد، از عبدالرحمان نورالحسینی، مراد علی مؤمنی، عبدالعظیم پاریاد … انگار که یاد ترکشهای عملیات بیفتد چشمانش دوباره گر میگیرد و سرخ میشود و خون می بارد!
بابا، شیمیایی و دربندیخان!
بابایی تا «بیت المقدس» و «فتح المبین» و «مرصاد» رفته است، تا ارتفاعات شاخ شمیران، شاخ میثم، سورمر، شاخ بردکان و بالامبو… حتی یادش میآید که کدام روزهای خدا و کدام دقایق و لحظات «گمو» و «گرد رش» و «قمیش» را یاد میآورند و کدام صخرههای غرب بوی خون گرفته است.
این روزها که شهر بوی دوران دفاع مقدس را گرفته بابا بی قرار میشود، دربندی خان میماند و شیمیایی و بابا! همه خاطراتش از «بیت المقدس» را همین سه واژه پر میکند و چقدر لبریز میشود این عملیات با همین سه واژه کوتاه؛ بابا، شیمیایی و دربندیخان!
تنش با شیمیایی بدجور رفیق شده است، اوایل که از جنگ آمده بود زمستانها سینهاش صاف نمیشد و گاهی بوی خون میگرفت، حالا بهتر شده است، خودش میگوید بالاخره کنار آمدهاند، او کار خودش را میکند و من هم کار خودم را!
صدای موشک و تیر و ترکش هنوز توی گوش بابا هست، گاهی فکر میکنم هنوز توی جزیره «مجنون» سیر میکند که اینقدر بی تاب و بی قرار است، موها و ریشهایش بیشتر از روزهای سنش سفید شده و هر کس که او را می بیند میگوید «برای خودت پیرمردی شدی ها»! و بابا میگوید که روزگار است دیگر، برایمان همین سفیدی را به جا میگذارد و میگذرد.
گاهی گلزار شهدا میرود و روی قبرها را یکی یکی میخواند، بیشترشان را میشناسد، دلش میگیرد و همانجا مثل بچهها زار زار گریه میکند، وقتی خانه میآید از روی چشمهای سرخش میدانیم امروز چه روز سرخی داشته است. روزی پر از عبور «سید مهدی رضوان»، «سید تاج الدین موسوی»، «سید حبیب موسوی»، «ایرج نورالهی»، «ابراهیم بیرانوند»...
بابا توی کتابها نیست!
بابا کم حرف میزند و کم از خاطراتش میگوید، وقتی دلش جنوب و غرب میخواهد، همراه کاروان راهیان نور راهی منطقه میشود، اصلاً خودش را به بخش اردویی منتقل کرده بود که بی هوا هر وقت دلش خواست پرواز کند جنوب، پرواز کند غرب و چه پروازی و چه پروازی….
آری! بابا که میگویی فقط بابای توی کتابها نیست، بابا با همه آنهایی که توی کتابها رفتهاند فرق دارد، اصلاً بابای توی کتابها خیلی چیزها کم دارد، بابای واقعی من زخم دارد، درد دارد، جنگ را دیده، توی بمب و موشک و خمپاره خوابیده… بابای من هنوز خواب شهید «حسین منصوری» و «کریم پاپی زاده» را می بیند.
آری، تن بابای من هنوز بوی جنگ می دهد… بوی خون و ترکش و شیمیایی، بوی یک عالمه مرد خدایی… بوی مجنون، بوی هور و بوی کوههای غرب ایران، گاه فکر میکنم که بابای من را کسی نمیشناسد! گاه فکر میکنم...
نظر شما