پیام‌نما

الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِيَعٌ وَ صَلَوَاتٌ وَ مَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ‌اللَّهِ كَثِيرًا وَ لَيَنْصُرَنَّ‌اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ‌اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ * * * همانان که به ناحق از خانه‌هایشان اخراج شدند [و گناه و جرمی نداشتند] جز اینکه می‌گفتند: پروردگار ما خداست و اگر خدا برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمی‌کرد، همانا صومعه‌ها و کلیساها و کنیسه‌ها و مسجدهایی که در آنها بسیار نام خدا ذکر می‌شود به شدت ویران می‌شدند؛ و قطعاً خدا به کسانی که [دین] او را یاری می‌دهند یاری می‌رساند؛ مسلماً خدا نیرومند و توانای شکست‌ناپذیر است. * * كسى كاو دهد يارى كردگار / بود ياورش نيز پروردگار

۱۶ دی ۱۳۸۶، ۱۲:۴۱

/حاشیه‌های سفر به دارالعباده/

عمامه‌گذاری طلاب جوان در حضور رهبر معظم انقلاب/ اقبال بلند ابر کوهی‏ها

عمامه‌گذاری طلاب جوان در حضور رهبر معظم انقلاب/ اقبال بلند ابر کوهی‏ها

در جریان سفر به دارالعباده، مراسم عمامه گذاری تعدادی از طلاب جوان استان یزد، در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثارحضرت آیت الله خامنه ای، آنچه در پی می آید، حاشیه هایی کوتاه است از این مراسم:

سخت ترین تصمیم

چند ساعتی بیشتر نبود که به‏شان خبر داده بودند. بعضی می‏گفتند و می‏خندیدند و بعضی بدجوری غرق در فکر و ذکر بودند؛ دعا و نماز هم مشتری‏های خودش را داشت؛ اما همه یک وجه مشترک داشتند: ذوق زده بودند و مضطرب؛ انگار که یک چیزی می‏دانستند و هزاران چیز نمی دانستند! حالتی داشتند مثل حال و هوای شب امتحان.

رفتم و کنار یکی از جوان تَرَک‏ها که التهاب غریبی داشت، نشستم: "حاج آقا سلام، آخرین نماز بدون عمامه تون قبول باشه."
لبخندی زد و باز برگشت به همان حالت پکر سابقش!

- "حاج آقا خیلی خوشحال به نظر نمیاید!"
- "حاج آقا باباته! اسم من رضاست."

هنوز درست و حسابی خوش و بش نکرده بودیم که آقا رضا رفت سر اصل مطلب: "قصد نداشتم به این زودی‏ها لباس بپوشم؛ می‏خواستم بیشتر روش فکر کنم... اما همین دو ساعت پیش زنگ زدند به‏م. خونه پدر خانومم بودم؛ گفتند برا مراسم عمامه‏گذاری به دست آقا اسمت رو دادیم؛ منگ شده بودم؛ نه هنوز درست و حسابی تصمیم گرفته بودم ،نه عبا و عمامه برا خودم خریده بودم. می‏فهمی چه حالی داشتم؟ نه، هنوزم نمی‏فهمی چی تو دلم داره می‏گذره!"

دل را زده بود به دریا. به قول خودش تصمیم سخت زندگی‏اش را گرفته بود و با یک دست عبا و عمامه "قرضی" -که یکی از دوستانش به او امانت داده بود- آمده بود مسجد روضه محمدیه و الان انتظار آقا را می‏کشید.

گذاشتم توی حال خودش باشد، ولی زیر چشمی می‏پاییدمش؛ هر از چند گاهی می‏رفت توی فکر که ...!

عمامه‏ قرضی

همین‏طور این پا و اون پا می‏کرد و زیر لب صلوات می‏فرستاد؛ "حسن" رفیقش که قبلا معمم شده بود، او را دلداری می‏داد و آرام می‏کرد.

یک ساعت قبل از مراسم خبرش کرده بودند؛ وقت نکرده بود برود عبا و عمامه‏ای که برای خودش خریده و در حرم امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) تبرکشان کرده بود، بردارد. فقط سر از پا نشناخته خودش را رسانده بود تا این موقعیتی که سالها بوده آرزویش را داشته از دستش نرود؛ اصلا هم فکر نکرده بود که بدون عمامه چطوری قرار است معمم بشود؟

چند لحظه بعد با عمامه‏ای سفید و چشمی نمناک دست در دست "حسن" از مسجد خارج می‏شد. حالا درست بر خلاف لحظه وارد شدن، او معمم بود و حسن بی‏عمامه!

مامورم ومعذور

چهار، پنج نفری دورش جمع شده بودند؛ عمامه‏ها را دایره‏ای گذاشته بودند آن وسط و می‏گفتند و می‏خندیدند.

آدم خوش مشربی بود با چهره‏ای جذاب واز آن عینک‏های بزرگ!
پرسیدم: "وقتی نوبت‏ات شد میخوای چی بگی به آقا؟"
به یزدی غلیظی گفت: "راستش رو میخوای؟ می‏گم:آقاجان! خانواده سلام گرم رساندند و خواستند برایشان دعا کنید.به من هم گفتند:بدون چفیه آقا اصلا برنگرد ! خلاصه بنده مامورم و معذور.حالا یک ترحمی به این طلبه ناچیز می‏فرمایید که مغضوب خانواده واقع نشود ؟همین!"


پایان مراسم وقتی آقا خداحافظی کردند، رئیس دفترشان با صدای بلند اعلام کرد: "آقا به همه طلبه‏هایی که تازه معمم شدند یک چفیه هدیه می‏دهند!"

* دیدار با مردم ابرکوه *

اقبال سبز

پیرمردی که در سرمای صبح زانو بر خاک و سنگریزه‏ها گذاشته بود و لب‏هایش می‏لرزید و تسبیح می‏گرداند؛
جوانی که شاخه‏های گل شب بو به دست داشت و چشم از جایگاه برنمی‏داشت؛
دانش‏آموزی که در پناه بزرگ‏ترها پاها را بغل گرفته بود و سربند بسته بود؛
مادر شهیدی که در یک دست عکس فرزندش و در دست دیگر عکسی از آقا داشت؛
جانبازی که با دو پای مصنوعی‏اش به عصا تکیه کرده بود و مشتاق ایستاده بود؛
ساربانی که شترش را آورده بود تا جلوی پای مهمان قربانی کند؛
نوزادی که لای پتو پیچیده در بغل مادرش صورتش گل انداخته بود؛
...؛

ابرکوه امروز با همه وجودش میزبان آقا بود و زمزمه می‏کرد:

این قرعه به نام شهر ما تا افتاد           خوش نامی او سر زبان‏ها افتاد
گفتند که اقبال ابر کوهی‏ها           سبز است که در مسیر دریا افتاد

کد خبر 616865

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha