به گزارش خبرنگار مهر، «مرغان شب» به عنوان سی و چهارمین عنوان مجموعه نقاب توسط انتشارات جهان کتاب منتشر میشود. این اثر، کتاب دیگری از دو نویسنده مشهور پلیسینویس جهان پییر بوالو و توماس نارسژاک است. پییر بوالو و توماس نارسژاک نامهای آشنایی برای علاقهمندان به ادبیات پلیسی در جهان هستند که ژانر جدیدی را در این زمینه ابداع کردهاند. بسیاری از داستانهای این دو نویسنده، به دور از مولفههای رایج ادبیات پلیسی مانند هفتتیر یا عناصر گنگستری و جاسوسی روایت میشوند اما آنچه این آثار را پلیسی میکند، معمایی است که در پس آنها نهفته است.
«چشم زخم»، «زنی که دیگر نبود»، «ماده گرگها»، «آخر خط»، «سرگیجه»، «چهرههای تاریکی»، «اعضای یک پیکر» و «مردان بدون زنان» عنوان رمانهای دیگری هستند که پیش از این به قلم بوالو - نارسژاک و با ترجمه آگاهی از مجموعه نقاب به چاپ رسیده اند.
داستان رمان «مرغان شب» با یک قرار ملاقات یک دانشجوی روس در مه 1968 آغاز میشود و مقطع شروع آن، شورش جوانان و دانشجويان در شهر پاریس است. خيابانهاي پاريس، به ويژه در اطراف دانشگاه سوربن، صحنه زد و خورد است و جوانان معترض در پشت سنگربنديهای متعدد با پليس ضدشورش درگير شدهاند. لاميرو دانشجوي پزشكي، در اين گيرودار با تامارا، دختری روستبار كه مدعی است حقوق میخواند، آشنا میشود و او را كه مضروب شده، از مهلكه نجات میدهد. اين آشنايی و سپس دلبستگی، به پيوستن لاميرو به تشكيلاتی مخفی میانجامد. چون تامارا در ابتدای کار خود را با اسمی جعلی معرفی کرده است و در واقع جاسوس KGB است.
شیوه روایت اتفاقات این رمان خطی نیست و راوی دستخوش هيجانهای روحیاش، ضمن حكايت سرنوشت حيرتانگيز خود، پيوسته بين خاطرات گذشته و حال در رفتوآمد است. از اين رو، حديث نفس راوی، بين رخدادهای ماه مه 1968 و 21 سال بعد یعنی نوامبر 1989 (سقوط ديوار برلن و پيامدهای آن) در نوسان است. اين روايت، دائم با آرزوهای نافرجام و نگرانیهای زندگی كنونی راوی درهم آمیخته میشود.
توماس نارسژاک در ابتدای این رمان چنین توضیح را برای مخاطبان نوشته است:
متنی که خواهید خواند، جز در یک مورد، در بردارنده شخصیتها و رخدادهایی تخیلی است. در حقیقت نویسنده خاطرات مربوط به تجربهای روان- تنی را مورد استفاده قرار داده که شخصا به آن وقوف یافته و به تازگی، به گونهای علمی، مورد مطالعه قرار گرفته است. چرا نویسنده رمان از گشت و گذار در زمینهای که واقعیت و پندار را به نحوی ناگسستنی در هم میآمیزد چشم بپوشد و از این طریق به غنای رمان رمز و راز کمک نکند؟
مترجم نیز در ابتدای کتاب و در قالب یک تذکر نوشته است:
رخدادهای این رمان، خطی افقی را دنبال نمیکند و راوی داستان، دستخوش هیجانهای روحی، ضمن حکایت سرنوشت حیرتانگیز و ماتمزای خود، پیوسته بین خاطرات گذشته و زمان حال در رفت و آمد است. از این روی اشاره به رخدادهای سال 1968، سیر در ذهنیات، روایت آرزوهای نافرجام و اشاره به نگرانیهای زندگی کنونی، دائم در هم میآمیزد.
با این همه لازم است برای آن دسته از خوانندگان جوانی که اطلاعی از وقایع سال 1968 در کشور فرانسه ندارند یادآور شود که در ماه مه این سال، شهر پاریس صحنه مبارزات خیابانی، به ویژه در اطراف دانشگاه سوربن بود و جوانان ناراضی در خیابانها و پشت سنگربندیهای متعدد، با پلیس ضد شورش درگیر شدند. در چنین شرایطی است که لامیرو دانشجوی سال سوم پزشکی، با تامارا دختری که مدعی است در رشته حقوق تحصیل میکند، آشنا میشود. این آشنایی، آغاز داستانی است که به هنگام خواندنش، تشنه رسیدن به فرجام آن، کتاب را به زمین نمیگذاریم.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
ولی در همین احوال، فکر دیگری هم از میان تصاویر کابوسم، راه باز میکرد. ما زیر نظر بودیم. تامارا، به محض اینکه به فکر فرار افتاد، نابودش کردند. کافی است احساس کنند که من هم قصد فرار دارم، تا کارم را بسازند. باری، اگر حاضر بودم بگذارم روی جسد تامارا، مرا خودکشی کنند، حاضر نبودم منتظر شوم تا میرغضب هر وقت دلش خواست کارم را بسازد. در آنجا، در آن راهروی بیمارستان بود که حس کردم فکر فرار قوّت میگیرد؛ نه یک فرار دست و پا گم کرده و وحشتزده، بلکه با کمال روشنبینی، مثل کسی که میخواهد انتقام بگیرد. از هم اکنون تامارا را مرده میانگاشتم و این چیز موحشی بود. ولی از آنجا که به هر حال میخواستم زنده بمانم، نیاز داشتم - واقعا جرئت نمیکنم به زبان بیاورم - فکر کنم که تامارا «خیلی نمرده است.»
او علیه آنهایی که میخواستند مرا نابود کنند، همپیمان من میشد. پزشک دستیار صحبت میکرد و من میگذاشتم با حرفهای او که جنبه تسلیدهنده داشت، به حالت رخوت درآیم. بالاخره نمیبایست این چرندیات را برای من تعریف کند. «شکستگی جمجمه، شکستگی شونه و احتمالا شکستگیهای دیگه...» متوجه شدم! او از دست من رفته بود و به یک معنی، شاید این جوری بهتر بود، چون او در نبردی که آغاز میشد، با من و نه علیه من بود.
انتظار شروع شد، انتظار نفرتانگیز آنهایی که به رغم همهچیز، امیدوارند و به محض اینکه شبح سفیدی در آن سوی راهرو ظاهر میشود، از جا میپرند. و من ناگزیر بودم قیافهای دلواپس و نه از پای درآمده، به خود بگیرم. هیچکس نمیبایست گمان برد که تامارا برای من... آه! از دست دادن او، درست در همان موقعی که شاید میخواست برگردد... چون خواب نمیدیدم. این تکه سنگی که او بیست بار فرصت به دور انداختناش را داشت... اگر آن را حفظ کرده بودم، علامتی بود! و اگر آن را به من پس داده بود، مسلما برای این بود که نشانم دهد که همه تقصیرها را میپذیرد! با انتخاب کردن من برای سرپرستی این پست، او مرتکب اشتباه شده بود، همین و بس. من آدم بیعرضهای نبودم! فقط درک نکرده بودم. عذرم این بود. اگر میتوانستم خود را در فرودگاه به او برسانم، قطعا به رحم میآمد، به این یقین داشتم! میتوانستم به او بگویم: «میرم اونو میکشم، همین امروز. بهت قول میدم.» با صدای نیمه بلند تکرار میکردم: «همین امروز»...
این کتاب با 140 صفحه، شمارگان 770 نسخه و قیمت 6 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما