خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: «زنان شعبدهباز» عنوان یکی از رمانهای پلیسی پییر بوالو و توماس نارسژاک است که ترجمهاش به قلم عباس آگاهی همزمان با سی و یکمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه شد. این رمان مانند دیگر آثاری که پیشتر از این دو نویسنده خواندهایم، رگههای مختلف روانشناسی را در متن خود دارد اما یکی از ویژگیهای متمایزکنندهاش نسبت به دیگر نوشتههای این دو، فلسفی بودن آن است.
شخصیت اصلی رمان «زنان شعبدهباز» پسری جوان و تازهبالغ است که سنین جوانی را پشت سر میگذارد و با وجود دغدغههای ذهنی و روانیاش، میتوان شخصیتاش را از دریچه مفهوم الیناسیون در فلسفه نیز کند و کاو کرد. برای آندسته از مخاطبان این مطلب که رمان «زنان شعبدهباز» را نخواندهاند باید بگوییم که محتوای آن به طور خلاصه، درباره پسر جوانی است که سالها در مدرسه شبانهروزی یک صومعه نزد پدران مقدس زندگی کرده و پدر و مادرش شعبدهبازانی دورهگرد هستند. پس از مرگ پدر، پسر جوان که پییر نام دارد به سیرک سیار خانوادگیاش رفته و نزد مادرش آموزش شعبدهبازی میبیند. در این سیرک دو خواهر دوقلو کار میکنند که تشخیصشان به دلیل شباهت خیرهکننده، ممکن نیست. این دو آلمانی بوده و زبان فرانسوی شخصیتهای اصلی داستان را نمیدانند. آنها بازیگران نمایشی هستند که طرفداران زیادی دارد و هر دو در آن، نقش یک دختر را بازی میکنند. مخاطبان سیرک هم نمیدانند که این دختر، دو نسخه وجود دارد. پسر عاشقی یکی از آنها میشود اما نمیداند که دقیقا کدام یکی از آنهاست. در ادامه داستان، یکی از خواهرها میمیرد و یا کشته میشود و پس از مدتی، دیگری هم میمیرد. مرگ خواهر اول، موجب راحتی پییر میشود چون میتواند بالاخره و در نهایت یکی از آنها را دوست داشته باشد. اما مرگ دومی، باعث میشود دست به خودویرانگری بزند و در نهایت مشخص میشود که خود او خواهر اول را کشته تا بتواند تنها یکی از خواهرها را به چنگ آورده و نزاع ذهنیاش را بر سر اینکه با کدامیک از آنهاست، به پایان برساند.
روابط تحلیلی زن و مرد در رمانهای بوالو و نارسژاک
سوژههایی که بوالو و نارسژاک در نوشتن رمانپلیسیهایشان، انتخاب میکنند همیشه متمایز و ویژه بوده و دو نویسنده مذکور، همیشه در سالهای همکاریشان سراغ پیشهها و انسانهای طبقات مختلف جامعه فرانسه یا دیگر کشورها رفتهاند. استفاده از فضای شعبدهبازی یا چشمبندی در این رمان، بر وهمآلود بودنش افزوده و در فرازهایی موجب القای ترس و وحشتی هم شده است. اما عشقی که در این رمان، دستاویز دو نویسنده مذکور بوده، یک عشقِ بیشتر فلسفی و کمتر روانشناسانه است؛ یعنی عکس وضعیت دیگر رمانهایی که تا به حال از آنها خواندهایم. به عبارت دیگر، رمان زنان «شعبدهباز» حد اعلا و عمیق تحلیلی روابط عشقی بین زن و مرد در آثار بوالو و نارسژاک است. از منظر روانشناسی چندگونه رابطه انسانی در این رمان وجود دارد که قابل بررسیاند. اول رابطه پییر و مادرش است که تا حدودی مانند افسانههای قدیمی اروپایی است که در آنها پیرزنی جادوگر و مرموز وجود دارد. در انتهای داستان رمان پیشرو، مشخص میشود این پیرزن مرموز، یک دوست و دلسوز بوده است. رابطه دیگر، مربوط به مواجهه پییر با دو خواهر است که همان عشق زن و مردی است. مردی که در مرکز این داستان قرار دارد. از یک طرف با ریسمان عشق دو خواهر کشیده میشود و از طرف دیگر ریسمانی از سمت مادرش، او را مهار میکند. در جایی از رمان میخوانیم «دوتر کنار مادرش احساس مرگ میکرد.» این احساس در سطرهایی از کتاب، القا میشود و در تقابل با آن، حس زندگی و امید به آینده با دیدن خواهرهای دوقلو القا میشود. در فرازی از داستان، وقتی اِوِدت، مادر پییر متوجه میشود که او عاشق یکی از خواهرهاست، از او میخواهد از خواب غفلت بیدار شود، چون این دخترها او را به سخره گرفتهاند و فقط پول برای آنها مهم است. مشخص است که پییر در این فراز از داستان، نقش جوانی خام را ایفا میکند که با نگاه عاشق میشود و عنان عقل را از کف میدهد.
در داستان، چند مرد دیگر هم حضور دارند که البته حضورشان تاثیرگذاری چندانی در پیشروی اتفاقات ندارد. بنابراین پییر به عنوان تنها مرد مهم داستان، بین زنانی گیر افتاده که نمیداند باید با آنها چه کند. در صفحه ۸۴ این شک به جانش میافتد که «چه کسی دشمن است؟ به چه کسی باید التماس کنم؟» او در تشخیص دشمن دچار مشکل است. نمیداند مادرش دشمن است یا دخترها؟ فضای وحشتزا و وهمآوری هم که به آن اشاره کردیم، در جملات نمونهای مانند این مورد که در صفحه ۸۶ درج شده، به مخاطب القا میشود: «دوتر کاروان دوقلوها را میدید. شاید آنها هم در تاریکی کمین کرده بودند.» و یا این جمله: «این فکر در ذهنش، مثل کِرمی در میان میوه وول میزد. دائم آن را حس میکرد.» پس از مرگ یکی از دخترها که به نظر خودکشی میآید، او را به طور شبانه در جنگل دفن میکنند. جملاتی هم که نویسندگان داستان در توصیف این بخش از داستان استفاده کردهاند، القاکننده حس وحشتاند. از طرفی پس از پایان این فراز، یعنی مراسم دفن شبانه، این جمله میآید: «روز آهسته، چون دزد فرا میرسید.»
ورود فلسفه به بحث
با ورود به بحث فلسفی این نوشتار، میتوانیم از یک کتاب مرجع مناسب نام ببریم؛ کتاب «درد بیخویشتنی» (بررسی مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب) نوشته نجف دریا بندری که سال ۶۸ منتشر شد و طی سالهای گذشته، دوباره با شکلوشمایلی تازه به چاپ رسید. ترجمه «تاریخ فلسفه غرب» کمک زیادی به دریابندری در نوشتن این کتاب کرده و به واقع، یکی از آثار خوب تالیفی را در این زمینه نوشته که میتواند کمک زیادی به علاقهمندان و دانشجویان علوم انسانی کند.
ذکر این نکته ضروری است که شخصیت پییر در داستان، پس از مرگ خواهر دوم، تلاش میکند یک نمایش ویژه را به تنهایی و بدون کمک مادرش طراحی کند که برای تماشاگران جذاب و میخکوبکننده باشد. او نمایش آدمک را طراحی میکند؛ یک انسان در شمایل آدمآهنی یا آدمکوکی که حرکاتی عجیب و غریب دارد. حرکات این آدمکوکی برای مادر پییر وحشتناک است چراکه میداند پسرش برای واکنش به مرگ دخترها دست به طراحی و اجرای چنین نمایشی زده و میداند که اجرای هربارهاش چه انرژی و تمرکز ذهنی و جسمیای را از پسرش طلب میکند. به عبارت دیگر، او با اجرای این نمایش، زنده نخواهد ماند و ذرهذره به سمت نابودی حرکت میکند. همین رفتاری که پییر از خود بروز میدهد، موید حرکتش به سمت خودویرانگری است. پییری که در جامعه بسته صومعه بوده، با ورود به جامعه مدنی و مواجهه با دیگر انسانها، به چنین سرانجامی میرسد. با تورق تاریخ فلسفه غرب، یکی از جملاتی که از ژان ژاک روسو متفکر بزرگ فرانسوی به آن بر میخوریم، این است که «جامعه مدنی، به جای آنکه آسایش و آرامش فرد را تامین کند، در عمل میدان نبرد وحشتناکی از کار در میآید که باعث تباهی انسان میشود و او را از خویشتن خویش _ از آنچه میتواند باشد و باید باشد _ بیگانه میسازد.» این یکی از مفاهیم الیناسیون یا از خودبیگانگی است که در فلسفه غرب نمود پیدا کرده است. پییر نیز ظاهرا چنین وضعیتی داشته و به محض ورود به جامعه مدنی، با عاشقشدنش، به جای آنکه روی خوشی و وصال محبوب را ببیند، به درد و رنج افتاده و در نهایت، با از خودبیگانگی، به تباهی میرسد. یعنی با خویشتن خویش بیگانه میشود.
در رمان «زنان شعبدهباز» با الیناسیون شخصیت پییر روبرو هستیم. او از آدم تبدیل به روبات مکانیکی میشود تا به مرور بمیرد. یکی از جملاتی که مربوط به مشاهدات مادر پییر است، به این ترتیب میآید: «ولی دیگر پییر آنجا نبود.» یا وقتی که اودت از پییر میپرسد که چرا چنین رفتار خشنی را در قبال خودش بروز میدهد، با این پاسخ روبرو میشود: «اما اگه از بین بردن خودم برام لذتبخش باشه چی؟» یک جمله متناقض هم در این میان جا گرفته، که باید به آن بپردازیم. بوالو و نارسژاک در بخشی از متن رمان، آنجا که نمایش آدمکوکی پییر با موفقیت چشمگیر روبرو میشود، چنین توصیفی پارادوکسیکال و متناقضی را به کار بردهاند: «هرگز در تمام عمرش تا ایناندازه غمزده و خوشحال نبود.» بنابراین پییر هم از این سرنوشت از خودبیگانهاش غمگین است هم خوشحال است که به خاطر مرگ دو خواهر، خود را تنبیه میکند. توطئه عاشقانهای که او اواسط داستان، برای خلاصی از دوگانگی عشق میچیند، به قتل یکی از دو خواهر میانجامد: «ولی آزاد شدم... این عشق دوگانه دهشتناک بود. هیلدا متشکرم!» پییر این را به صورت صدایی در درون مغز و سینهاش میشنود. به تعبیر این شخصیت که در ذهن خودش با خواهر کشتهشده و یا خواهر زندهمانده حرف میزند، «تو همیشه هستی، فقط تغییر اسم دادی!»
اما فقط ژان ژاک روسو نیست که آموزههایش حاوی مفاهیم مربوط به الیناسیون است. اگر سری به کتاب راهنمایمان در این مطلب، یعنی «درد بیخویشتنی» بزنیم، میبینیم آن مفهومی که پس از حذف «چیزِ در خود» در فلسفه کانت، اصل یگانه و منشا نخستینِهستی شناخته میشود، و فیخته آن را «من» نامیده است، در حقیقت ریشه یا جوانه همان چیزی است که سپس در فلسفه هگل، اندیشه ازلی (ایده) نامیده شده است. و روند تحول این اصل، یعنی تبدیل من به نامن صورت ابتدایی الیناسیون هگلی است. بنابراین حرکت شخصیت پییر از من به «نامن»اش، قابلیت مطالعه در فلسفه کانت و هگل را دارد. در همین آموزههاست که متوجه میشویم همانستی، یک گام از واقعیت است؛ گام بعدی این است که همین واقعیت، به شکل ناهمانستی در میآید. توجه کنیم که در فلسفه، همانستی و همانندی دو مفهوم مجزا هستند.
در فلسفه هگلی
در فلسفه هگل، ضمیر نه تنها غیر از جسم خویش است، بلکه در مقابل آن قرار میگیرد و با آن کشمکش دارد. این همان وضعی است که هگل آن را «همانستی در دیگرستی» مینامد. پییر در مرحله اول، یعنی زمان عاشقشدنش، خود را نمیبیند. البته خودخواه است و به خاطر همین هم دست به قتل یکی از دو خواهر میزند تا به وصال حداقل یکی از آنها برسد. اما در مرحله دوم الیناسیوناش، پییر به آن آدمکی تبدیل میشود که طراحی کرده و نقشش را بازی میکند. همانستی و دیگرستی که دو مقوله متضاد به نظر میرسند، به نظر هگل با هم قابل اجتماعاند و محل اجتماع آنها ضمیر انسانی است. همانطور که گفتیم، باید توجه داشت که همانستی غیر از همانندی است. منظور هگل این است که ضمیر، همان جسم خویش است (ضمیر با جسم خویش همانستی دارد.)
آنطور که در کتاب «درد بیخویشتنی» میخوانیم، در دستگاه فلسفه هگلی، معرفت یعنی دچار آمدن به تضاد نیک و بد. و تضاد همان فقدان همانستی یا به تعبیر دیگر همان بیخویشتنی است. رنج آمیز بودن نحوه معیشت انسان از این قرار، عارضه نوعی ناهنجاری مادرزادی است که الهیان مسیحی آن را گناه فطری مینامند و در ایدهالیسم آلمانی عنوان بیخویشتنی یا از خودبیگانگی را روی آن گذاشته اند. جالبه که پییر هم از مدرسه شبانهروزی مسیحی میآید و تحت آموزههای صومعه بوده است. مادرش هم که در داستان حضور داد. پس میتوان درونیات و ذهنیات این شخصیت آشفته را در سالهای اول جوانی با این چارچوب بررسی کرد که او با پدیده الیناسیون همراه است. شاید باید بگوییم از ابتدا با وسوسه الیناسیون روبروست و گویی قرار است این وسوسه در جایی از داستان، کار خودش را بکند!
تاثیرگذاری عنصر زبان در داستان
جدا از وجوه فلسفی و روانکاوانه این رمان، زبان آن نیز در برخی فرازها قابل توجه است و از تعابیر کوتاه ولی تاثیرگذاری استفاده شده است. به عنوان مثال «دلش میخواست به ظلمات آرامش بخش خواب پناه ببرد.» ظلمات مفهومی است که در سطرهای دیگر رمان هم از آن بهرهبرداری شده است. یا مثلا وقتی در انتهای کار، دلایل پییر برای کشتن خواهر اول مشخص میشود از تعبیر «آن کِرمی که در ته وجدان وول میزند!» استفاده شده است که درباره همان جنگ درونی و کشمکش ذهنی شخصیت است.
پس از قتل خواهر اول، (این واقعیت در انتهای داستان برملا میشود که پییر قاتل بوده) این خوره به جان پییر میافتد که کدامیک از دو خواهر زنده و کدامیک مرده است؟ گرتا یا هیلدا؟ «شیر... خط.... هیلدا... گرتا» «گرتا به سبب وجود آن خواهر دیگر، برای دوتر حکم دختری بیگانه را داشت. ولی حالا که تنها بود، یعنی حالا که یکی از آن دو مرده بود، دوتر او را از جان و دل میخواست.» در این زمینه، سکه شیر یا خطی که از پدر پییر به او رسیده، هم نقش مرموزی ایفا میکند. در صفحه ۱۴۳ رمان میخوانیم: «از خود پرسید چه رابطه اسرارآمیزی بین این عقاب در یک طرف، و آن زنی که در روی دیگر سکه نوید آزادی میداد، وجود دارد.»
نویسندگان این رمان، چندین مرتبه پس از اتفاق قتل دختر اول، تعلیق ایجاد میکنند. مانند این نمونه در صفحه ۱۲۴ که شخصیت ولادیمیر کارگر سیرک میگوید: «باز هم چهاردهم ماهه.» یا مساله مرموز بودن کبوترهای شعبدهبازی که دو تا هستند و در جایی میخوانیم: «صدای کبوترها بلند شد. اودت به شدت از جا پرید. و با صدایی خفه گفت: جونورهای کثیف!» ولادیمیر هم هنگام استعفایش از ترک سیرک، کبوترها را به جای دستمزد طلب میکند.
از بوالو و نارسژاک رمانهای پلیسی مختلفی خواندهایم که برخی قدرتمند و تاثیرگذار و برخی ضعیفتر بودهاند. رمان «زنان شعبدهباز» یکی از رمانهای قوی این دو نویسنده مشهور است که ویژگیهایش فقط به سرگرمکنندگی و ادبی بودن خلاصه نمیشوند بلکه میتوان آن را از منظر شاخههای مختلف علوم انسانی نقد و بررسی کرد و البته از خواندنش نیز لذت برد.
نظر شما