به گزارش خبرنگار مهر، رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» نوشته مارک بینچک نویسنده لهستانی بهتازگی با ترجمه شیرین معتمدی توسط انتشارات نقش جهان منتشر و راهی بازار نشر شده است.
مارک بینچک متولد ۱۹۵۶ در ورشو و از بزرگترین نویسندگان امروز لهستان است که با رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» نام خود را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان اروپا تثبیت کرد. ایننویسنده با کتاب مذکور توانست به مرحله نهایی جایزه ادبی نایک بهعنوان کتاب سال لهستان و جایزه ریمونتا بهعنوان جایزه ادبی سال لهستان راه پیدا کند و سپس در سال ۲۰۰۰، جایزه ادبی آکادمی فرانسه را از آن خود کند.
داستان «سونیا بالای دار تاب میخورد» در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی در یک بیمارستان روانی شهری بهنام تِوُرکی در لهستان میگذرد؛ در طول جنگ دوم جهانی، این بیمارستان بهعنوان مامن و پناهگاهی بود که از حمله و کشتار دستهجمعی نازیها سالم مانده بود. اما درست پشت دروازههای آهنین این بیمارستان، جنگ در جریان بود…
قهرمان داستان اینرمان، مردی بهنام یورک به آگهی استخدام روزنامهای پاسخ میدهد که به همکاریاش با زیبای بلوندی بهنام سونیا برای حسابداری در تِوُرکی منجر میشود. آن دو و گروه دوستان نوزدهبیستسالهشان - مارسل، اُلک، سونیا و یانکا- کار میکنند، آخر هفتهها به پیکنیک میروند و در باغهای بیمارستان پایکوبی میکنند. یورک و دوستانش با زندگیکردن، ناسازگاری و ویرانیِ جنگ در اروپا را به چالش میکشند، و میکوشند هرچه میتوانند زیبایی را نجات دهند یا دوباره خلق کنند...
ترجمه فارسی اینرمان که بهعنوان کتابسال لهستان معرفی شده است، با مقدمهای از میلان کوندرا نویسنده اهل جمهوری چک همراه شده است. کوندرا در مقدمه خود بر اینکتاب نوشته است: «این رمان شبیه هیچ رمان دیگری نیست.»
در بخشی از اینرمان میخوانیم:
کمی نور افتاده بود وسط رود پروشکوو، و در کنارههای تاریک، میشد لکههای روشن گُلها را دید. مهِ چمنزارِ تولد در حال بخارشدن بود، آتش، آخرین نفسهای گرمش را بیرون میداد. دایرهوار دورش ایستادند و خوشیهای غروب را به یادآوردند. آفتاب خیلی زود به صورتشان افتاد، و به راهرفتن کنار رود ادامه دادند تا سرچشمهاش، در مسیر نه چندان دور سرمنشااَش، فقط چند کیلومتر آنسوتر. جریان آب ضعیف و ضعیفتر میشد، و کنارههای رود به هم نزدیکتر میشدند، مثل پلکها به سمت مردمک. ساکتتر و گرمتر میشد، و آنها آهسته میرفتند، از هر قدم شاهوار لذت میبردند. در جای مشخصی سونیا پایین پرید، درست کنار آب، چند گل جعفری و فراموشمنکن چید. سوتزنان آنها را دسته کرد، و نوک پا دوید سمتِ یورک. وقتی با دست زد پشتش، یورک ایستاد، و غافلگیرشده، سرش را به طرفش خم کرد.
رود پایین پایشان میدرخشید، رود پیچ میخورد، درختها سایههای نخستِ، هنوز بلندشان را گسترده بودند، رودخانه برق میزد؛ و لبخندزنان، بدون کلمهیی، سونیا گلها را به یورک داد…
نظر شما